همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

ریکاوری مایند 1

چند دقیقس که دارم به چیزایی که توی بچگیم برام لذت بخش بودن فکر میکنم!(از وقتی که پست داداشی بهزادو خوندم!)

بچه که بودم نقاشی میکشیدم...برای هرکدومشون یه داستان داشتم! از دل خط خطیام و چیزایی که شاید خیلی به هم مربوط نبودن یه داستانی رو میگفتم!

این پروژه ی داستان سرایی از روز اول مدرسه بسته شد تا 17 سالگی!!!(اولین روز مدرسه وقتی که بقیه ی بچه ها دیدن که پاچه های شلوار آدم نقاشیم رنگاش متفاوته و آدمم از درختم بلندتره، مسخره ام کردن...البته مسخره که نه، گفتن چرا اینجوریه؟!)

الانم همونم...از لا به لای تصویرسازیام داستانایی(که الان بیشتر مربوط به زندگی خودمه) رو میگم...!

یکی از شیرین ترین چیزا بستنی عروسکی ای بود که هرروز تو خونه بابا بزرگم(خدا بیامرز) میخوردم!!

یه چیز دیگه هم کمد دیواری خونشون بود که برای من شبیه یه دنیا بود...عجیبه یه کمد دیواری با کلی قابلمه و ملاقه و رخت خواب!!!

یکی از جاهای دیگه هم حیاط خلوت خونه ی خالم بود...اونجا هم خیلی با حال بود!

هرروزم با موهای ژولیده بیدار میشدم و میرفتم مغازه ی آقا مسعودی و برای خودم و آبجیم خوراکی میخریدم...(الان که فکرشو میکنم آقا مسعودی منو با اون ظاهر میدید نمیترسید؟!)

بعضی وقتا هم میرفتم مغازه ی اکبر آقا و اگه بسته بود میرفتم دم خونشون تا بیاد درو باز کنه! ^_^

الان اکبر آقا و آقا مسعودی خیلی پیر شدن...اکبر آقا خونشو کوبید و ساخت و دیگه مغازه اش نیست!

یکی از موندگارترین خاطراتم تولدم(فکر کنم شیش سالگیم) بود که توی همه ی عکساش فیگورای عجیب گرفتم و جالب اینجاس که خونواده توی همون فگیورا ازم عکس گرفتن!!!

توی تولد هفت سالگیمم دو تا از فامیلا برام بازی فکری آوردن!!(اون موقع خیلی مد بود!!)

و اما پوکوهانتس زبون اصلی!!! من خیلیم فسیل نیستم ولی این کارتون به صورت وی اچ اس بود!!! :/

با اینکه زبون اصلی بود ولی ارتباط عجیبی با هاش برقرار میکردم!! ^_^

و اما اسطوره ی زندگیم....هرکووووول!!!

من روانی این شخص بودم!!! ^_^

تا جایی که همیشه حسرت اون دختر لباس بنفش(مگرا) رو میخوردم!!!(میدونم که از اولشم خیلی منحرف بودم!!)

و واقعا فکر میکردم خدا شبیه زئوسه!!!

اینقدر فن هرکول بودم که علاوه بر کارتونش(با زیرنویس فارسی!!! حالا خوبه اون موقع بی سواد بودم!) ، بازی و بشقابشم داشتم! ^_^

شو هندی و موزیک ویدئوهای مایکل جکسونم و اجرا های گروه آرینم خیلی میدیدم!! ^_^ (اولین بار که هدفون گذاشتم توی گوشم، آهنگای گروه آرینو گوش میدادم و بدون اینگه بدونم چقد صدام بلنده و دارم  داد میزنم با آهنگاش میخوندم!)

یه ضبط هم داشتیم که باهاش آهنگای دهه شصت  و هفتاد رو گوش میدادم...مثلا آهنگای بلک کتس و شهره و...!

جوجه رنگیارو هم خیلی دوست داشتم ولی بابام نمیذاشت نگهشون دارم...میگفت گناه داره!!!

یه روز بالاخره مامانم برام خرید ولی بابام مجبورم کرد که بدمشون به پسرخالم!!! :|

با آبجیم مغازه بازی میکردیم...واییییی عاشق این کار بودم! :)

سه تار زدنای بابامم عالی بود...به خصوص وقتایی که توی مینشست توی راهرو و صدای سازش توی راهرو میپیچید!!

آهنگ ای عشق فرزانه رو هم با اعتماد به نفس میخوندم!! ^_^

تازه آهنگ مجنون نبودم مجنونم کردی سیما بینا رو هم ریتمش رو با دهن میزدم!!! اون موقع بهش میگفتم اون آهنگ سنتیه!!!

توی حدودا 5 سالگی هم لوزه سوممو عمل کردم...توی بیمارستان یه دوست داشتم که اسمش علیرضا بود!!

ازون عمل یادمه که یه عروسک به اسم سندی برام خریدن!(ازینایی که پاهای درازی دارن!) دیوونه وار این عروسکو دوست داشتم!!!

یه دوست خیالی هم داشتم به اسم هدیه...خیلی دختر خوبی بود!!! اصلا ماه! *_*

خیلی چیزا بود...

چه پست بچگونه ای شد... ¤_¤

یه روز دیگه هم بود که از خواب پا شدم و خیلی دلم میخواست برم شهر بازی...بدون اینکه به خونواده بگم که دلم میخواد برای خودم تیپای مختلفمو زدم تا ببینم با کدوم لباسم برم و اینا...واقعا هم شبش رفتیم! ♡_♡

بااینکه پست بچگونه ایه ولی یاد آوری اون خاطرات خیلی برام شیرین بود!!!

و فقط میتونم بگم:

روزای خوبو بی صدا سوزوندیم

بین اون بازی ها کاش جا میموندیم...

همیشه میگم اون روزا آدما بهتر بودن...یا شایدم نگاه بچگونه ی من خیلی مثبت بود! :)

(راستی همه ی خاطراتی که گفتم مربوط به قبل از هفت سالگیم بود!)

نظرات 4 + ارسال نظر
لحظه یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 11:01 http://life-me.blogsky.com

قربونت بشم خیلی بامزه بودی^_^ کارهای دخترونه تو بچگی و خیلی دوست دارم:)
من هنوز وقتی یاد طفولیتم می افتم حس خوبی برام زنده میشه. تو خیالات که هستم ناخوادآگاه یه لبخند دوست داشتنی روی چهرم میاد. همین حالت رو موقع خوندن این پست داشتم ^_^

خدا نکنهههههه عزیزم!
منم همینطورم...در کل توی خیالات خاطراتم که فرو میرم، چهره ام دیگه دست خودم نیست!

مَرمَر سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 02:09 http://khanum-shahmoradi.blogsky.com

سلام مریم گل گلی
واقعا باعث خوشحالیه که خاطراتتو یادته و داری ازشون لذت میبری

منم که خاطراتم بیشتر باعث افسردگیم میشه البته برام دیگه مهم نیست

مریم گلی به وبلاگ منم سری بزن و افتخاربده که تشریف بیاری
منتظرتما

بهههههه ببین کی اینجاست!!!
چطور مگر؟! از خاطرات بچگیت تا حالا برام نگفتی!
حتما میام!

gita سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 17:42

خوش به حالت بچگی من پراز خاطرات خوب و مخصوصا بده....

مطمئنا خاطرات بد همه جا هستن ولی میشه چشمارو روشون بست!

alireza جمعه 28 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 02:12

اجی خواستم بگم ایدی ای اینستات درست نیست. درستش کن استفاده کنیم ازت حیفی

درستش کردم! ^_^

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد