همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

بر طبق نقشه نبودن...

وقتی که سعی میکنم بر طبق نقشه نباشم هم خوبه!

به کارامم میرسم...دیگه اون نگرانی که شاید کارایی که مد نظرمه رو یه وقت نرسم انجام ندم، رو هم ندارم!


خیلی با خودم کلنجار رفتم که یه چیزی رو اینجا عنوان کنم یا نه...مثلا ممکنه دو-سه سال دیگه که بیام اینجا رو بخونم به خودم بخندم!(گاهی اوقات از "من آینده ام" خجالت میکشم!)

ولی میگم...در هر حال موجبات شادی من آینده رو فراهم میکنم!

حس میکنم از یه بنده ی خدا خوشم اومده! +__+

حتی الانم دارم به خودم میخندم وای به حال من دو-سه سال دیگه!

شایدم اشتباه میکنم...در هر صورت فکرم خیلی خیلی بهش مشغوله! نمیدونم این میشه علاقه یا نه!

حالا من که فعلا بچه ای بیش نیستم اما خب علاقه میتونه توی هر سنی بیاد سراغ آدم ولی موندگار بودن یا نبودنش احتمالا به سن بستگی داره!

خب من تا حالا چنین چیزایی رو به معنای خیلی واضح تجربه نکرده بودم و حتی اگه حس میکردم از کسی خوشم میاد اینقدر خودمو جدی نمیگرفتم تا از سرم میفتاد ولی این یکی تا الان هر چی بیشتر سعی به جدی نگرفتنش داشتم، جدی تر شده! ¤__¤

فقط همین دیگه!

حس عجیبیه...خیلی عجیب!

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 22:57

چیزی داره که تو ازش خوشت میاداین میشه حس تحسین نسبت به چیزی که اون داره و خوشت اومده یکم دیگه ادامه پیدا کنه میشه علاقه:)
خب چرا که نه مگه چیه اصندشم دل به دل راه داره

پس باید منتظر باشم ببینم ادامه داره یا نه! :)
فقط سوال اینجا میشه که اگه پیدا کنه چه باید کرد؟!

بانوی بهار سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 22:58 http://khaterateman95.blogsky.com

اون بی نام و نشون تو کامنت قبلی منم

:))))

بهزاد چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 21:54

خوش به حال اون بنده خدا شده پس
اگه حس گذرا باشه حل میشه یکی دو ماهه اگه واقعی باشه احتمالا حس دو طرفه س و...

خوش به حالش؟!
باید منتظر باشیم ببینیم حل میشه یا نه!

شین شین پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 08:51

به نظر من تو اینجور مواقع فقط باید به خودت زمان بدى !
من خودم به طور کلى به عشق در یکـ نگاه و عشقاى آتشین و رومئو ژولیت گونه اعتقاد ندارم... واقعى بودن احساساتُ فقط زمان میتونه مشخص کنه... وقتى چیزى با گذشتن زمان کمرنگ بشه و جلوه ى کمترى پیدا کنه معلوم میشه که گذراست و موندگار نیست ... اما اگه پررنگ بشه اونوقت معلوم میشه که این یه حسِ موندگاره... اما این قضیه ام فقط وقتى صدق میکنه که تازگى اون چیز برات از بین رفته باشه... آدما وقتى یه چیز تازه پیدا میکنن که علاوه بر تازگى ویژگى هایى ام داره که باعث میشه نظرشون جلب بشه، هر روز بیشتر کنجکاو میشن و دوست دارن رازهاى بیشترى در مورد اون چیز یا فرد براشون فاش بشه... علاقه ى واقعى مداومتش بعد از تموم شدن کنجکاویا و یه جورایى کهنه شدنِ اون موضوع (البته شاید کهنه شدن واژه ى درستى نباشه منظورم همون از کمرنگ شدنِ تازگىِ اون آدمه )... مشخص میشه... چیزایى که زود میان، زودم میرن... آدما کلا موجوداتِ تدریجى هستن... یکى از چیزایى که ارزش دوستیا، علایق و... رو مشخص میکنه زمانه... درست مثل یه شراب که هر چقدر کهنه تر باشه یه جورایى خلوص و کیفیت بیشترى داره :) خلاصه ى همه ى حرفامم میشه همون چیزى که اولش گفتم :) به خودت زمان بده، تا بفهمى این حس دقیقا چیه ! خیلى از احساساتِ آدما هستن که اولش با نقابِ علاقه خودشونو نشون میدن اما بعد معلوم میشه که واقعا چى هستن :)

آره دقیقا همین کارو کردم...دارم با زمان پیش میرم تا ببینم چی میشه!
باورت نمیشه ولی تا الان با چند نفر در موردش صحبت کردم که یه وقت اشتباه پیش نرم و نترسم! :/
ممنون برای حرفای خوبت! :))))

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 09:07

علاوه بر حرفاى طولانیم
به نظرم دخترى مثلِ تو که یه جورایى اهل خاطره سازیه و با توجه به غرور خاص و دخترونه اى که دارى و حتى این وبلاگ که مدت هاست داریشُ حتى حاضر نشدى اسمشم عوض کنى، مطمئنا اولین ها برات ارزش زیادى دارن پس یه جورایى شاید احتیاط کردن چندان بد نباشه :) میدونى به نظرم چیزاى با ارزش وقتى ارزششون بیشتر میشه که براى اولین بار اتفاق بیوفتن... نه اینکه واقعا اینطور باشه ! نه ! شاید حتى پنجمین دوستِ آدم جایگاه و مقامِ خیلى بالاترى از اولین دوستش داشته باشه... اما بخاطرِ مدل خاص آدما، هر چیزى که براى اولین بار اتفاق میوفته بخاطر همون تازگى و تجربه هاى جدیدى که با خودش داره اگه خوب باشه حس خیلى خیلى خوبى بهمون میده... همینطور که اگه اولین تجربه ى آدم از یه چیزى بد باشه، توى ذهنش میمونه و شاید حتى شجاع ترین آدمائم دیگه سمت اون چیز نرن یا حتى اگه برن با یه حس بدبینانه و ترسِ ناخودآگاه باشه... با این حال تئوریات واسه بهتر درکـ کردن خوبن اما تصمیمِ نهایىُ آدم باید با دلش بگیره :) به نظر من عقل و فهم آدم یه دروازست که به دلش راه داره... هرموضوعى باید اول از طرف عقل آدم پذیرفته بشه و بعد توسط قلب آدم تایید بشه اونوقته که علاقمون بهش ، یه علاقه ى حقیقیه... تصمیم گیرى فقط با عقل یا فقط با دِل و نادیده گرفتن یکى از اینا باعث میشه به مرور زمان همون حسى که نادیده گرفته شده توى شرایطى برامون پر رنگ بشه و یه جورایى باعث حسرت، پشیمونى یا حتى ترسمون بشه... شاید یکم زیادى بهش پیچ و تاب دادم... به هر حال که علایق همیشه قرار نیست به تصمیم گیرى منجر بشن، گاهى خیلى چیزا توى قلب آدمن و توى لیست دوست داشتنى هاشون جا دارن اما هیچوقت تاثیرى توى مسیر زندگیشون ندارن... میشه بعضیا رو همینطورى دوست داشت... بدون علت... فقط بخاطر اینکه از همون اول یا حتى وسطِ قصه به دلت نشستن... آدما یا چیزایى که شاید ازت خیلى دور باشن اما دیدنشون یا حتى فکر کردن بهشون باعث میشه حس کنى دنیا اونقدرام بد نیست و هنوز چیزایى براى دوست داشتن وجود دارن... :)))

دقیقا اولین چیزا برام مهمن!!!!
گاهی وقتا به یه چیزایی حواسم هست که شاید کسی خیلی توجه نکنه!
خدا رو شکر تا الان با عقلم پیش رفتم! :)))
وایییییی دختر تو خیلی خوب حرف میزنی....کاملا حواس جمع! :))))

شین شین پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 09:16

با اینکه خیلى حرف زدم
و حتى یادم نمیاد تو دومین کامنتم اسممو نوشتم یا نه
در مورد اسم پُستِت
باید بگم باعث شده یادِ انیمیشن عروس مرده بیوفتم...
اولش هر دو خانواده بر اساس نقشه هاى از پیش تعیین شدشون جلو رفتن و قصدشون رسیدن به چیزى بود که به نظرشون براشون بهترین بود... اما از همون اول هیچ کدوم از اتفاقا برطبق نقشه ى هیچکدومشون پیش نرفتن و یه جورایى سرنوشت توجهى به اونا نکردو کار خودشو انجام داد... با این حال آخرِش بهترین ها براى همه اتفاق افتاد... حتى کسانى که یکم قبل تر فقط چند تا غریبه بودن... مثل همه ى رهگذرایى که بى توجه از کنارشون رد میشیم و شاید اگه بعدها یه جاى دیگه باهاشون آشنا بشیم حتى یادمون نیاد که قبلا بار ها توى مسیر دانشگاه یا محل کارمون اونارو دیدیم... به طور کلى میخوام بگم که برنامه ریزى خوبه اما مسئله اینه که در آخر سرنوشت کار خودشو میکنه... پس شاید گاهى وقتا یکم آسون گرفتنم بد نباشه... شاید پشت همون درى که بخاطرِ مشغله هرگز بهش توجهى نمى کنیم، سرنوشت مدت ها منتظرمون بوده باشه...

خودمم وقتی که میخواستم عنوان پستمو بنویسم دقیقا یاد عروس مرده افتادم!
واقعا حس میکنم صبح که بیدار میشم توی ذهنم با همون ریتمی که پدر و مادر ویکتور و ویکتوریا شعر میخوندن، برنامه ی اون روزمو برای خودم میخونم!!!! :/

شین شین پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 21:00

-گاهی وقتا به یه چیزایی حواسم هست که شاید کسی خیلی توجه نکنه!

این بخاطرِ ایده آلیست بودن و کمال گراییته :)))
بعضى وقتا همین کمال گرایى واقعا آدمو اذیت میکنه
کاملا درکت میکنم

-وایییییی دختر تو خیلی خوب حرف میزنی....کاملا حواس جمع! :))))

خوبى که از خودتهههه :))))

-واقعا حس میکنم صبح که بیدار میشم توی ذهنم با همون ریتمی که پدر و مادر ویکتور و ویکتوریا شعر میخوندن، برنامه ی اون روزمو برای خودم میخونم!!!! :/

من یه مدت این شعره افتاده بود تو دهنم فقط با یه تغییرِ جزئىِ خودجوش :[ تو خونه راه میرفتم با خودم میخوندم "برررررر طبقِ نقشههههه عروس داماد میشه "

آره واقعا اذیت کنندس!
وایییییییی عروس داماد میشه!
طرفدار طبع شاعریت شدم!

فاطمه سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 13:29 http://life-me.blogsky.com/

نمیدونم باید چی بگم ولی برات خوشحالم ، حسش هم قشنگه، واقعا دوست دارم بهترین اتفاق ها برات پیش بیاد و خیرر باشه همه چی....

آره حس جالبیه...یه ذره زندگی ازین رو به اون رد میشه!
ممنونم فاطمه ی مهربونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد