همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خیلی سخت شده...

  

اینکه سعی میکنم احساساتمو بروز ندم فقط خودمو اذیت میکنه!

همیشه باعث میشم هیچکسی حقو بهم نده...

همه حس میکنن مریم یه دختر قوی و بی تفاوت نسبت به همه چیز و همه کسه!

واقعا برام ناراحت کنندس...هر برداشتی که دلشون میخواد میکنن!

وقتیم که دیگه نمیتونم رفتارا رو تحمل کنم و شروع میکنم به بروز دادن میگن خودتو گول نزن!

من واقعا کلافه ام...اینقدر هیچوقت عواطفمو بروز ندادم و همیشه فکر میکردم برای کسی اهمیت نداشته باشه که دیگران حس میکنن من یه آدم سنگ دلم!

مامانم خیلی وقتا بهم میگه تو منو دوست نداری!

بابام با اینکه میدونه شاید در ظاهر از حرفاش ناراحت نمیشم و اهمیت نمیدم (ولی دقیقا برعکسه) اما بازم حرفای ناراحت کنندشو با صراحت میزنه!

و خیلیای دیگه...خیلیای دیگه که اصلا حوصله ندارم بگم!

امروز کلی گریه کردم و حرف زدم و متاسفانه بابا فقط یه جمله رو شنید و با همون یه جمله (که نصفه شنیده بودش!) بازم حق به جانب جواب داد! :/

من واقعا نمیدونم چیکار کنم؟! نمیدونم چجوری خودمو بهشون بشناسونم؟! اونا واقعا نمیدونن چی تو سرم میگذره!

فکر میکنن من یه آدم آهنیم...به خدا منم احساس دارم! منم غصه میخورم...منم نیاز دارم گاهی وقتا اگه چیزی حس میکنم بهشون بگم!!

حس میکنم همیشه من باید نازشونو بکشم!

امروز واقعا دلم دود کرد...

کاش هیچوقت نبودم...اگه قرار بود شرایطم این باشه کاش واقعا هیچوقت نبودم!

و کاش خونوادم یه فرزند نا به راه نصیبشون میشد...نمیگم لیاقت فرزندی مثل منو ندارن...اصلا من یه آشغالم ولی کاش یه دختر بد گیرشون میومد!

نظرات 7 + ارسال نظر
daneshjoo پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 19:13 http://haminhavaly.rozblog.com

سلام
وقت بخیر

.
.
.

مرجع دانلود فایل های درسی:

http://haminhavaly.farafile.ir/


http://farafile.ir/?ref=331

haminhavaly.rozblog.com

خیلی وقت بود کامنت تبلیغاتی برام نیومده بود! :/

banooye bahar پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 20:23 http://khaterateman95.blogsky.com

عزیزم هممون این مشکلات رو یا خانوادمون داریم فقط در عجبم اونایی بچه هاشون بیشتر اذیت میکنن عزیز تر هم هستن-_-کیه قدر ما رو بدونه:|

آره بیشتر به فکرشون هستن...اینو به عینه دیدم! :/

شین شین پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 21:30 http://the-liife.blogsky.com/

:///////////////////////////////////////

بهت حق میدم که انقدر تند حرف بزنی...
منم وقتی به اینجام میرسه... (نمیتونم محلُ نشون بدم
متاسفانه :/ )
همینقد تند حرف میزنم و یا حتی خیلی بیشتر از این...
اما اشکالی نداره...
همینم باعث میشه آدم کمی آروم بشه...
هر کاری ام بکنیم ... آدما هیچوقت نمیتونن واقعا همو بفهمن...
حتی اگه حالمونو کاملا شرح بدیم...
حتی اگه احساساتمونو با رسمِ شکل توضیح بدیم...
بازم یه چیزایی رو می فهمن...
یه چیزاییم یه جورِ دیگه می فهمن !
همشم بخاطرِ اینه که طرز فکرشون باهامون فرق داره...
میدونم الان عصبانی و ناراحتی...
اما این احساسات لحظه ای هستن و دوباره همه چی
به روالِ عادیش بر می گرده...
خودداری خوبه...
منم سعی میکنم آدمِ خودداری باشم...
اما اگه ببینم خودداریم... سکوتم... یا حتی
اینکه احساساتمو کمتر بیان میکنم باعث میشه
دیگران منو نفهمن و گاهی ناخواسته و ندونسته نادیده بگیرنم... سعی میکنم بیشتر خودمو بروز بدم...
آدمای قوی تر ، آدمایی که بیشتر در مورد خودشون فکر میکنن (کلا آدمایی که زیااااد فکر میکنن مثلِ من :/ )
و آدمایی که غرورِ خاصِ خودشونُ دارن... بیشتر از درک نشدن عذاب میکشن... همشم بخاطرِ اینه که دیگران
فکر میکنن اونا همینن که هستن !
در حالیکه این طوری نیست و واسه فهمیدنِ چنین آدمایی... باید از دیواری که دورشون کشیدن رد بشی...
مسئله اینجاست که گاهی حتی نزدیکترین آدمای زندگیمونم... انقدر حوصله ندارن که از این دیوار رد بشن... بعضیاشون حتی اصلا نمیدونن پشت این دیوار چیزی هست !!!
آدمای کم حرف تر... آدمایی که سعی میکنن احساساتشونو ، علاقشونو ، با عمل نشون بدن و
کمتر بیانش میکنن...
دیر تر فهمیده میشن...
سخت تر درک میشن و این گاهی وقتا واقعااااااااا عذاب آوره...
مطمئن نیستم حتی راه حلی براش وجود داشته بشه !
شاید بعضی وقتا باید حرف زد !
رُک...
تو یه جمله !
خلاصه...
و صادقانه...
"من از این خوشم نمیاد"
"میدونم که قصد بدی نداری، اما این کارت منو ناراحت میکنه"
گاهی وقتا باید بیشتر حرف زد...
نمیتونی سکوت کنی و انتظار داشته باشی
اطرافیانت ، خودشون بفهمن...
خودشون تفسیرت کنن...
این کار واقعا براشون آسون نیست !!!
شاید آدمای کمتری اصلا معنی و مفهومی برای سکوت قائل باشن... حتی خیلیائم ، هر چیزی که خودشون بخوان برداشت میکنن !
که این وضعُ بدتر میکنه...
پر حرفی کردم و میدونم زیاد حوصله نداری :(
اما به نظرم گاهی وقتا هر چی تو دلته بگو !
بدونِ ترس... بدونِ فکرای زیاد... بدونِ وسواسی...
فقط بگو که چه احساسی داری...
صادقانه...
واقعا جواب میده :)
انتظار نداشته باش همه بفهمنت...
همه درکت کنن...
همه دنیا رو مثلِ تو ببینن !
تو مریمی...
تو مثلِ مریم فکر میکنی...
اما مادرت، مادرِ مریمه...
پدرت، پدرِ مریمه...
اونا مریم نیستن !
شاید شبیهش باشن...
اما بازم ، اونا مثلِ مریم فکر نمیکنن...
مثلِ مریم حس نمیکنن...
گاهی وقتا لازمه که بگی !
مطمئنا وقتی بدونن !
کمک می کنن... می پذیرن...
پس گاهی وقتا سکوتتُ بشکن...
ابراز احساسات، هیچ منافاتی با غرور آدم نداره :))))
اینکه بگی چه احساسی داری فقط باعث میشه دیگران بیشتر درکت کنن...
بیشتر مراعات کنن...
همین :)))))))

امروز که حرف زدم هیچ فرقی نکرد...! :(
هیچی...
به خصوص در مورد بابام!!!!
حرفاتو کاملا قبول دارم....واقعا سعی میکنم حرف بزنم ولی گوشی نیست برای گوش دادن...انگار همه فقط به حرفام گوش میدن که یه جواب دندان شکن بهم بدن!
امروز دقیقا همین کارایی که گفتی رو انجام دادم ولی کاملا بی نتیجه بود...
هرروز سعی میکنم عوض بشم ولی فقط دارم روحیه ی خودمو بحرانی تر میکنم!

شین شین جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 08:44

خب اولا که بخاطرِ گفتن حرفایى که زیاد مفیدِ فایده نبودن و پرحرفى کردنم معذرت میخوام :(( -__-
بعدشم داشتم با خودم فکر مى کردم که شاید یکى از دلایلى که پدر و مادرا از بچه هاشون انتظار زیادى دارن یا بعضى رفتاراشونو به هیچ وجه نمیتونن بپذیرن و رفتار تندى از خودشون نشون میدن اینه که از درکـِ بالاى بچه شون خبر دارن و خب ازش انتظار ندارن چنین رفتارى نشون بده... یه جورایى میتونم بگم گاهى وقتا عاقلانه و بالغانه رفتار کردن، باعث میشه دیگه نتونى هیچ رفتار بچگانه یا حتى یه برخوردِ متفاوت از برخورد همیشگیت با اطرافیانت داشته باشى و تا قسمتاى ناشناخته ى خودتو بروز بدى با برخورد نه چندان خوبى مواجه میشى :((( بخاطر همینه که پدر و مادرا تقریبا همیشه به بچه هاى سر به راه ترشون بیشتر گیر میدن و سخت گیرى بیشترى دارن ! همش بخاطر درصد انتظاراتشونه ! که گاهى بیش از حد بالا میره :((( انگار فراموش میکنن ما هنوز بچشونیم :/ این موضوع منو یاد مدرسه میندازه ! مدرسه که مى رفتیم اونایى که همیشه مقنعشون جلو بود و یه جورایى قانونمند تر بودن اگه یه ذره فقط یه ذره از چارچوب خارج میشدن همه سریعا باهاش برخورد میکردن ! که از تو انتظار نداشتیم و تو دیگه چرا و... اما هر چقدر بى قانون تر و خارج تر بودن از چارچوب کمتر بهشون گیر میدادن ! مطمئنا اینو توام به طور واضح دیدى ! در مورد خیلى چیزا همینه ! انگار آدما عادت میکنن ! به انتظار داشتن !
از اینا که بگذریم درسته که امروز حرف زدن بى فایده بوده... اما دلیلى نمیشه که فردائم همینطور باشه... شاید امروز مخاطبات ، والدینت ، آمادگى ذهنى واسه پذیرش حرفاتُ نداشتن ! شاید حتى مشغله هاى ذهنى شون باعث شده باشه بدون توجه به حرفات ، فقط جواب بدن و برن ! این اتفاق خیلى وقتا میوفته... شاید زمان ، زمان مناسبى نبوده ! فکر کنم اگه یکم بگذره و بعد یه وقتى که همه جمعن ، بهشون بگى یه سرى حرفا هست که میخوام بدونین و بعد حرفاتُ در کمال آرامش بزنى و جواب ها رو در کمال آرامش بشنوى و اگه با چیزى مخالفى یا فکر میکنى اشتباه میکنن در موردت خیلى واضح و در کماااال آرامش مخالفتتو اعلام کنى :))) مثلِ این جلسات خانوادگى :دى جواب بهترى بگیرى :) هى گفتم کمال آرامش چون واقعا مهمه به نظرم ! من خودم وقتى یه ذره نا آرومم کلا همه چیو یه جور دیگه نگاه میکنم یه جور دیگه میشنوم :| و واقعا دست خودم نیست :/ بخاطر همین سعى میکنم تو این جور مواقع از هر نوع گفتگویى پرهیز کنم :)))
خلاصه ى پرحرفیام که چون یه بار با شکست مواجه شدى نا امید نشو
یه مدلِ دیگه، یه جاى دیگه، در یه شرایط و موقعیت متفاوت دوباره تلاش کن حتما جواب مى گیرى :) اولش واقعا سخته چون با خودت میگى کجاى حرفاى من نامفهومه ؟ من بد حرف میزنم یا اینا بد مى شنون ://// اما بالاخره درست میشه :)))
شاید یکم عصبى کننده و سخت باشه اما درست میشه و نتیجه ى این سختى میشه یه ارتباطِ نزدیکتر و بهتر :)))

نه بابا مفید بودن چرا معذرت خواهی؟!
نمیدونم که اونا واقعا فکر میکنن بچشون درک بالایی داره که اینجوری باهاش رفتار میکنن...چون در ظاهر جوری حرف میزنن که انگار من یه بچه ی بی ملاحظه و پخمه ام! :/
راست میگی...اگه ناامید بمونم هیچی پیش نمیره!
دوباره تلاش میکنم!

بهزاد شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 00:50

حالا تو که دختر خوبی شدی بخاطر تربیت خوب پدر مادرت هست یا همینجوری بزرگ شدی؟
اگه فکر میکنی دختر خوبی هستی بهتره تو از والدینت تشکر کنی بخاطر تربیت درستشون.
اگه پدر مادرت فکر میکنن اونجور که باید خوب نیستی باید بدونن خودشون خوب تربیتت نکردن :/ .
پس در هر دو صورت هم والدینت هم خودت نتیجه گیری اشتباهی دارین چون منطق هر دو طرف دچار پارادوکس میشه! .
اگه مادرت میگه دوسم نداری(باج گیری عاطفی کرده :دی) خب شاید میپرسیدی منظورت از دوست داشتن چی هست؟ یکم قضیه حل میشد .
بعدشم من چرا دارم تحلیل میکنم نظر میدم؟

نمیدونم شاید راست میگی!
اونا نمیدونن چی از من میخوان! :/
خب تحلیل میکنی که شاید مشکلم حل بشه!

فاطمه شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 22:02 http://life-me.blogsky.com

همه ما مشکلاتی داریم. ولی بنظرم علت اصلیش درونگرایی ما باشه. همیشه از دور حواسمون هست ولی بخاطر ادب یا رعایت احترام از بچگی چیزی نگفتیم و ... خیلی جاها برای رضایت بزرگترها به خودمون اسیب زدیم، سرتق بازی و لجبازی درنیاوردیم...
می بینم چقدر راحتتر پدر مادرم تسلیم بچه های لجباز و زورگوشون میشن ولی بچه های حرف گوش کن خیلی بیشتر آسیب می بینن و نادیده گرفته میشن...
بنظرم تغییر و پذیرشش از طرف بقیه افراد نیاز به صبوری بیشتری داره....
قطعا لیاقت دختر خوبی مثل تو رو دارن، و مطمنن بهت افتخار میکنن...
نگران نباش :)

خیلی سخته...نمیدونم تا کی قراره اونا نفهمن من چی فکر میکنم!!!
ممنونم فاطمه عزیزم!

بهزاد پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 10:21

کجایی؟خوبی؟

همینجام!
الکی مثلا خوبم! :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد