همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خدایا مرسی که بعضی از بنده هاتو آفریدی! :دی

امروز غمگین و گریون رفتم اوریانت...در کل دارم هرروز میرم! :/

ینی پنجشنبه، شنبه،یکشنبه، دوشنبه!(جمعه هم کافه تعطیل بود وگرنه فکر کنم یه جوری میرفتم! -__-)

خلاصه...توی حال و هوای مزخرف خودم بودم که متوجه شدم سواک(صاحب کافه!) به دو تا از مشتریا میگفت توی آینه ی کافه با هم عکس نگیرن و این حرفا...در کل این بشر خیلی حساسه و گیر میده...یه جورایی حق هم داره...چون ارمنین بیشتر بهشون گیر میدن!!!

و اما ادامه ی ماجرا...سواک محترمانه گفت این کارو نکنید و اینا بهشون برخورد و پاشدن رفتن!!!(ولی سواک سفارش این دوتا رو آماده کرده بود!)

با صدای داد سواک که تا این دوتا پاشونو از کافه گذاشتن بیرون، سرمو از توی دفترچه تصویرسازیم آوردم بیرون!

با لهجه ی ارمنی بسیار گوگولی گفت:

-گمشوووووو!!!!(اعصاب زیر صفر!)

همون لحظه چشمش افتاد به من و گفت خوبی شما؟!

حس میکردم از زور خنده باید سرمو بکوبم به دیوار...کلا تا حالا خیلی شاهد دعوا کردن و داد و بیداداش بودیم!

من-مرسی شما خوبی؟! :/

سواک-میبینی؟! سفارششونو آماده کردم اونوقت پاشدن میرن!(ینی چه میکنه این لهجه ی ارمنی!!!!)

در ادامه:

سواک-پریشب دو نفر اومدن شیرینی سفارش دادن، اونوقت خودشون چایی توی فلاسک آوردن باهاش میخورن!(لازم به ذکره که اوریانت چایی سرو نمیکنه!)(و یه لازم به ذکر دیگه هم اینه که من ازین قضیه باخبر بودم چون دیروز که اونجا بودم این قضیه رو داشت برای یه مشتری دیگشم تعریف میکرد...گویا خیلی بهش فشار اومده!)

منم توی اون لحظه به زور جلوی خندمو گرفته بودم، اندکی تعجب به چشمام راه دادم و گفتم:

-واقعا؟!

سواک-اصلا هرروز صبح که از خواب بیدار میشم فقط یه آرزو دارم...اونم اینکه اینجارو  ببندم تعطیل کنم!!!(متاسفانه تصویرشو نمیتونم توصیف کنم ولی کلا چهره ی ناچار و متعجبی داره!)(و اما نمیدونه چند نفر آرزوشونه کافه ی اینو داشته باشن!!!)

من-خدا نکنه!!!(توی دلم میگفتم اگه ببندی که ما آواره میشیم!!!)

سواک-من نمیفهمم چرا تهران اینجوریه؟! بعضیا پدر مادراشون درست تربیتشون نمیکنن!!!!

(میخواستم بگم گلاب به روت تهرانیم...و بازم گلاب به روت خودتم متولد تهرانی...دیگه بنده خدا بی اعصاب که میشه فقط داد میزنه!!!!)

برعکس معنی اسمش، خیلیم تندخو تشریف داره!!!!

حقم دارن...آسایش ندارن که...مجبورشون کردن روی دیوار کافشون تابلوی "لطفا شئونات اسلامی رو رعایت کنید" نصب کنن...! :/

چند وقت یه بارم دعواش میشه، داد میزنه میگه من فقط خدا رو قبول دارم! :دی

خلاصه که درد دلای امروز این بنده خدا، حسابی از حال و هوای مسخره ی خودم، دورم کرد...!

نظرات 5 + ارسال نظر
بهزاد سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:19

این همه اشک از کجا میاری؟!
اعصاب همه داغونه یه صلوات میفرستادین حل میشد :))))

خودمم نمیدونم!!!! :/
خخخخخ اگه صلوات میفرستادم، احتمالا منم مینداخت بیرون!

لیلیام سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 14:55 http://www.yemotarjem.blogfa.com

حال و هوای داغون چرا ؟!!
چه شخصیت جالبی داره جناب سواک

نمیدونم...!!!
آره...خیلی گوگولیه! :)))

banooye bahar سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 20:20 http://khaterateman95.blogsky.com

ایشالا برای ساله جدید کلی اتفاق حال خوب کن بیوفته نفهمی این گریه ها و کلافگی ها چی هست

ایشالا...فقط منتظرم یه شروع دوباره در پیش باشه!!!!

سارا چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 13:06 http://brightred.blogfa.com/

قشنگ نوشتی انگار یه تکه از کتاب بود

مچکرم عزیزم! ^__^

لحظه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 23:58 http://life-me.blogsky.com

خب حق داره خداییش نوبره دیگه چایی تو فلاکس میبره تو کافه!!
البنه خودم یه بار رفتم کافه تو عمرم...

آره خیلی کارشون عجیب بوده!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد