امروز یکیو ملاقات کردیم که شدیدا عجیب بود...
یه مردی که وسایل چرمی میدوخت!
ظاهر هپلی و ساده اما باطن دانا و شدیدا پیچیده! :)
حرفایی میزد که فقط عارفا میتونستن بگن...!
عااااااالی!
حرفایی که نصیحت نبودن اما شدیدا راه درست رو نشون میدادن...!
حرفای خیلی خوبی که الان با خودم میگم کاش نوشته بودمشون...
اگه یه روزی بتونم اونقدری که اون مرد با درون خودش حال میکرد و خوشحال بود، خوش باشم، میشم خوشبخت ترین آدم...حداقل توی دنیای خودم! ^__^
و به نظرم اومدن چنین آدمی جلوی راهمون یه نشونه بود...یه نشونه که به من و آبجیم و سارا نشون بده دنیا برای خوش بودن ما، چیزای زیادی داره...چیزای کوچیکی که میتونن خوشحالی های عمیقی برامون به جا بذارن!!!!
انگار یه فرشته بود از طرف خدا...یه فرشته که بال هاشو زیر ظاهر ساده(و یه جورایی هپلی) قایم کرده بود...
شاید این تاثیرای خوب حرفاش، به خاطر این بود که بدون ادعا این حرفارو میزد...!
طعم موفقیتو به خوبی چشیده بود اما توی دورانی که موفق بود زندگی نکرده بود و حالا بعد از کلی کار که انجام داده بود، با چرم دوزی مشغول بود و معتقد بود حالا زندگی رو پیدا کرده...
خیلی حرفه...خیلی...
خدایی حرف بزنی مهم نیست فرشته باشی یا کارتون خواب. دمش گرم حالا چی گفت؟! مختصری مینوشتی
آره واقعا اهمیتی نداره!!!
خیلی صحبتا کرد...آره اگه حال داشتم مینوشتم خوب میشد! :)))
آدم های حال خوب کنی هستن این ها:) عین آب روی آتیش میمونن یهو آروم میشی و یه چیزی درونت شعله میکشه که آرومت میکنه
آره واقعا خیلی حرفاش آرامش بخش و خوب بود! ♡__♡
سلام اگه اشتباه نکنم شما مریم باشید . اخرین باری که تو وب شما بودم تازه وارد دبیرستان شده بودم ...الان دارم آماده میشم برم دانشگاه بعد این همه سال ۴ صب یاد این وب افتادم واای که چقد زود دیر میشه
سلام
تقریبا یادمه میومدی وبلاگم! :))))
آخییییی موفق باشی دوست عزیز!
خوشحال شدم که دوباره اومدی...بازم بیا!!! :))
رفتم به اون روز و اون الاچیق پارک لاله واقعا چ روزایی داشتیم
در کنارِ استاد! :)))