همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

تهران پیمنت

و اما پرونده تهران پیمنت رو به اتمام

و تازه امشب فهمیدم که تموم شدنش مثل یه رابطه عاطفی برام فشار روانی و احساسی زیادی داره

امشب با همکارایی که تقریبا مثل دوستام بهشون حس دارم، دورهم جمع شدیم خونه پگاه و مست کردیم!

و گریه هایی بود که امشب کردم و هنوزم ادامه دارن! :(

البته که PMS هم بی تاثیر نیست!!!

امیدوارم فردا که بیدار شدم دوباره مثل کوه محکم باشم و حالم برای مصاحبه کاری جدید عالی باشه...!

اندر احوالات

آخر سالی، تسکه که پشت سر هم دارم تیک میزنم

مریم احتمالا بعدا که این پست رو میخونی، خیلی به خودت افتخار میکنی که این مدت اینقدر تلاش کردی و رو به جلو حرکت کردی

نمک‌های روی زخم‌های تغییرات!

واقعا تغییر با درد زیادی همراهه!

این مدت، انقد همه چی قر و قاطی شد و افتاد توی روند نزولی که روح و جسمم یه دور متلاشی شد

از سردرد، سرگیجه، نفس تنگی، افت فشار و بدن درد بگیر تا فکر مغشوش و گریه و افسردگی!

از حجم کار زیاد و روندی که نقطه پایان نداره تا مشکلات عاطفی و استرس کم آوردن!

از فشارهای این مدت که اگه همزمان نمیشدن، اینجوری تیکه پاره نمیشدم بخوام بگم:

-سرما خوردگی سگی

-پریود سهمگین

-اعلام قطع همکاری با شرکت بعد از اتمام قرارداد

-یه دور کات رابطه به لطف تحت فشار بودن هردومون در این برهه

-ورزش زیاد بدون رژیم تقویتی مناسب

-بی اشتهایی و بهم ریختگی خواب

-تگری شدید و به فنا رفتن سیستم گوارش

-کارهای زیاد و طولانی پرسونال برندینگ برای هدف بالا آوردن وبسایت شخصی

-آماده سازی پورتفولیوی قوی برای جذب کار جدید

-استرس به فنا رفتن حساب صرافیم و سرمایه‌ام

-پول جمع کردن برای خرید لپتاپ جدید


این مدت واقعا سمی بود، با اینکه هنوزم دارم با اکثرشون دست و پنجه نرم میکنم ولی لااقل دارم به جسم و روحمم میرسم که یه چیزی ازم باقی بمونه :)

تصمیماتی برای پاکسازی

شاید یه چیزایی جبر باشن و باید پذیرفته بشن اما چیزایی هم هستن که انتخابن و وقتی خوب نیستن نباید پذیرفته بشن

پذیرفتن انتخاب ها، حماقت محضه! فقط و فقط باید تغییر داد!

ما درخت نیستیم که بخوایم یک جا ثابت بمونیم :)))

نقدهایی به شخص خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فروپاشی روانی

بعد از یه طوفان کشنده، دوباره همه چی آروم گرفت

طی یک هفته به ستوه اومدن از دست خونواده، رابطه و کار، حالا چند روزیه که رو دور غلتک افتادم :)

هفته ی پیش، صحبت طولانی‌ای با توحید داشتم و به فکر افتادم که یه تکونی به اوضاع بدم

در خصوص کار، دو هفته پیش فهمیدم که دیگه جای من تو این شرکت نیست و باید دممو بذارم رو کولم و فرااار، میخواستم تا آخر فروردین بمونم که توحید گفت تا همون آخر قراردادت(اسفند ماه) بمون که اونجا جای موندن نیست

و در نهایت مهر تاییدی به تلاشام برای رزومه و پورتفولیوم زد که واقعا خیالمو راحت کرد

تو این برهه باید یه لپتاپ و هارد اکسترنال بگیرم تا این مملکت هر چی که جمع کردم رو به باد نداده!

لینکدینم رو هم که دارم بهش سر و سامون میدم، ببینیم اون روزی که open to work کردم، میتونم یه کار باب میل گیر بیارم؟

حقیقتا دوست دارم تو یه آژانس تبلیغاتی یا استودیو خلاقیت مشغول بشم تا سر یک سال، پورتفولیوم خیلی درشت بشه(میدونم که اگه روش تمرکز کنم، قطعا اتفاق میفته)

یک هفته‌ای هست که ورزش هیتلاتس رو شروع کردم و به نظرم خیلی جذابه، انگار خواب و انرژیم رو به کلی تنظیم میکنه

زبانم که بالاخره گوش شیطون کر، دارم هرروز براش وقت میذارم

در خصوص خواسته‌هایی که از خونواده داشتم و دارمم، میخوام فقط بپذیرم که اونا اینجوری هستن و بس! دیگه حالا نهایتا میتونم با یاغی‌گری به اون چیزایی که میخوام نزدیک‌تر بشم :)

و اما با جوجه شاعر هم دوباره به صلح رسیدیم و حالا زمانی که اوضاع استیبل‌تر بشه، شاید چند جلسه‌ای پیش زوج درمانگر بریم تا همون جرقه‌های ریزی که چند وقت یه بار میزنیمم، رفع بشه

خلاصه که اینم ازین روزا...حقیقتا تغییر درد داره و تلاش زیادی میخواد اما وقتی که پشت سر میذاریش، به خودت افتخار میکنی که انجامش دادی

اندر احوالات رابطه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مَرد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزا

بالاخره پورتفولیو و رزومه ی جدیدم تکمیل شدن و حتی نگاه کردن بهشون حالمو خوب میکنه

این روزا کارای شرکت خیلی بیشتر از قبله و اون بی انگیزگی حاکی از حس مفید نبودن رفته کنار(هر چند که مثه قدیم با شرکت حال نمیکنم!)

و اما بعد از یک ماه زبان نخوندن، چند روزه که تمرینارو از سر گرفتم

و اما تلاشم بر مدیتیشن کردن‌های مرتبه و گاهی تجربه‌هام واقعا زیبا هستن

و احتمالا که ورزش رو هم شروع کنم! هیتلاتس!

و اگه شد، کلاس آواز!(یک ساله که فقط حرفش هست)

اوضاع به کام میباشد البته اگه اخبار رو نشنوم! امروز یکمی به طور اتفاقی از اخبار با خبر شدم، ناخودآگاه هی میخواستن برزخم کنن و حس ناامنی بهم بدن :/

بعله، ارتعاشات خیلی مهمن!

تولدی دیگر!

خب خب خب

ابر سیاه کنار رفته و افتادم تو سرازیریِ نمودارِ سینوسیِ زندگی :)

اندکی نفس عمیق و ذهن خالی

بالاخره رفتیم شمال! کاملا ریست فکتوری شدم

بعد از دعواها و دلخوریا و افسردگیا و فشارا بالاخره تو کوچه ی ما هم عروسی شد

و البته معجزه پیش اومد!

تو یکی از روزای سفر، در حالی که با مغز گرم داشتیم یوتیوب میدیدیم( اجرایی از BTS) یه شماره ناشناس زنگ زد به جوجه شاعر و گفت آقا سربازیت تموم شده!

و ازونجا که کله ی ما درست کار نمیکرد نمیتونستیم باور کنیم و فک میکردیم یکی ایستگامونو گرفته اما واگعی بود :)))

اصن یهو همه چی عوض شد

الان با جسم و روحی که کاملا ریکاوری شده و دوست پسری که دیگه سرباز نیست، در خدمتتون هستم!

خدایا شکرت...دست شما درد نکند :)))

اصن انقد انرژیم برگشته که میتونم فاز جدیدی از برنامه‌هام رو پی ریزی کنم *__*