همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

از کتابِ درختان راه میروند

چشمامو باز کردم، خبر آلت سیزن رو از همه جا دیدم و شنیدم

کیف پولمو چک کردم و برگی برام نموند...بالاخره تو کوچه ی ما هم عروسی شد

کیف پولو خالی کردم و حالا نگیم پول یه آپارتمان چُسکی جور شده ولی یه پول پیش خفن و پول یه زمین تو شمال اوکی شده

بوی آزادی رو استشمام میکنم، اختاپوس کریه المنظر پاره پاره شد و بدون ترس نفس میکشم

لبخند رضایت میزنم و "زندگی" رو شروع میکنم

شکاف

شکاف شکاف شکاف

خسته‌ از شکاف موجود در همه چیز

یه پا این طرف شکاف و یه پا اون طرف شکاف!

این شکافِ همیشگی یه روزی پاره‌م میکنه...

ماتریکس

یه وقتایی که با آدما(اکثر آدما) ساعتها در ارتباط قرار میگیرم، برگام میریزه!

این ماتریکس چجوری داره ما رو میبلعه و اکثریت ما حتی فکر وجود چنین فضایی از صد فرسخی ذهنمون رد نمیشه

از یه لحظاتی به بعد، انرژیم پودر شد

ینی روزی وجود خواهد داشت که همه بیدار شیم؟

امان ازین ماتریکس جان فرسا...

منم هیچ چیز و همه چیز!

منم و اینجا و یه عالمه حرف نم زده،

منم و خواهش آغوشِ آسمون،

منم و جذر و مد این دریای اشک،

منم و حس سرد و گرم ستاره ها،

منم و اتاقک خلا بدون داستان،

منم و وجودِ همیشه علامت سوالم میون آدما،

منم و ردپای وجودم توی شعر و کمرنگی خودم تو نگاه،

منم اون ماه تنهای دوست داشتنیِ دوست نداشتنی...


ترس از تغییر

توی آموزشام، استاد بصیری میگفت زمانی که تصمیم به تغییر میگیری، مغز مانع میشه چون ایده ای از شرایط جدید نداره و نمیخواد با چیزای جدید روبرو بشه

الان روحم در تقابل با مقاومت های مغزم قرار گرفته!

روحم میدونه که این جهان وهم انگیز که همه چیزش فرکانس و کده، چیز واقعی‌ای نداره و همش کیکه! :)

اما مغزم که برنامه ریزی شده که این وهم رو به نام واقعیت بشناسه و چنگ بزنه بهش، جلوی تغییر رو میگیره

جالب شد، نه؟

مریم! یک لحظه ازین زندان بیا بیرون و ببین اصل چیه؟

نمادهایی که چشم واقعیت میبینن رو جدی بگیر و نذار اسیر شی

مگه قرارمون این نبود که همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده؟

حامی

یک حامی هم به انرژی‌بخش نیاز داره...

یک روز عادی از زندگی یک دختر جوان در تهران!

بعد از یه سرماخوردگی سخت که هنوزم آثارش دیده میشه و همچنین حمله ی وحشیانه ی PMS، رفتم شرکت

دقیقا ۳ ساعتی رو در حال مکالمه(البته که بیشتر شنونده بودم) با دوتا از همکارای خوش صحبت داشتم که در نهایت سردرد گرفتم و مجبور شدم ژلوفن بخورم!(یه جورایی بلعیده شدن انرژیم رو توی این مکالمات شاهد بودم و دوست داشتم بگم بسه آقا من مشتاق شنیدن این حرفا نیستم!)

این وسط جوجه شاعرِ کله خراب از پادگان زنگ میزد و چون تو شرکت آروم و سرسری باهاش حرف میزدم فک میکرد ازش ناراحتم

بالاخره از شرکت زدم بیرون تا برم انقلاب، کتاب زبان بگیرم و برگردم خونه

توی مترو، سگ‌های نر و ماده کریه المنظر وایساده بودن با تذکر بی ادبانشون در خصوص حجاب به مغزم تجاوز کردن

سوار قطار شدم و با تراکم جمعیت و استرس داغون شدن لپتاپ توی کیفم و عصبانیت لاشخورای نظام و بدن بی‌جونم، سر و کله میزدم، شرشر عرق می‌ریختم و همینطور لبریزتر میشدم از خشم و اندوه!

خط عوض کردم و ۲۵ دیقه وایسادم تا قطار بیاد! بله ۲۵ دیقه! (اینجا شهر هرت است!)

برگشتم خونه و از ترس اینکه آب تو دل مامان و بابا تکون نخوره و نخوان بیشتر از قبل گیر بدن، چیزی از فضای چرک شهر نگفتم!

دوباره با جوجه شاعر صحبت میکنی، همچنان میناله از این غده ی سرطانی سربازی که تا بخواد درمان شه، شیره جون خودش و من رو بیرون میکشه!(مثل همیشه شنونده ای و دغدغه های تو در مقابل دغدغه های دیگران چیزی به حساب نمیاد!)

هر لحظه افت انرژی بیشتر و بیشتر میشه و زل میزنی به فنجون گل گاو زبونی که درست کردی تا شاید آرومت کنه

عجب...

یه روزایی فقط باید بگذرن تا شاید حال کثافتشون از ذهن پاک بشه...

باور

پریشب مامان پیام داد "سربازی ۲۱ ماهه شد"

زنگ زدم به جوجه شاعر سرباز و همون لحظه گفت میخوای خبر خوب بدی؟

خب خب ۳ ماه ازین ۲ سال نکبتی کم شد :)))

شاید بشه گفت اندازه ی یه سرباز خوشحال شدم!

با وجود کسریِ بیرجندش، ممکنه تا همین آخر آذر تموم شه و راحت شیم

خبر بعدی اینه که از دیروز صبحه که مریض شدم...مگه دیروز تب و لرز امون میداد؟

ولی تجربه‌ی عجیبی بود! انگار داشتم جنگ بدنم با ویروسا رو نظاره میکردم، اذیت بودما اما مدام به بدنم باور داشتم که خودش از پس ماجرا برمیاد و زود خوب میشم

و حقیقتا خیلی خوب جمع شد! کاملا خوب نشدم اما سختیش رد شد

اگه مثه قبل بودم، شاید باید دکتر میرفتم و سرم، آمپول و کلی دارو مصرف میکردم

دو سالی هست که متوجه اهمیتِ باور و تاثیری که میتونه بذاره شدم و خیلییی چیزا عوض شده، جالبه!

اورینت

از خونه بیرون زدن به مقصد اورینت

پاییز و تنهایی اورینت اومدن

حسی شبیه به چند سال پیش

صدای آروم موزیکی که انقد آرومه نمیشه تشخیص داد چیه؟

البته حالا که گوشمو تیز کردم، فهمیدم که قوزک پا از فریدونه

پر از حس بی حسی

شاید حرفام بوی غم بده ولی غمگین نیستم

شاید فقط توی ذهنمون "تنهایی" غمگین معنی شده

امروز روز تنهاییه...

از صبح که بلند شدم، تنهایی صبحونه خوردم، یوگا کردم، دوش گرفتم، رقصیدم، مدیتیشن کردم و در نهایت اومدم اورینت

و مهتاب ویگن داره میخونه و عطر قهوه، صدای صحبت آدما، صدای باز و بسته شدن در یخچال‌های قدیمی، دیوارای سبز رنگ، هوای پاییز

اینجا همیشه قشنگه :)

افلاطون

بدون هیچ منظوری، دوست دارم خبری از بابا لنگ دراز بگیرم!

امروز خیلی میاد تو نظرم

ولی خب البته که این کارو نمیکنم :)))