همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

روانشناسی

با این رباتای تلگرام تست روانشناسی دادم...به قدری خوب منو شناخت که داشتم شاخ درمیاوردم!!!! ¤__¤

جوابشو توی ادامه مطلب گذاشتم البته توقع ندارم کسی بشینه بخونه چون طولانیه! :دی

برام جالب بود خواستم بذارم!

  ادامه مطلب ...

حال گوووووود!

الان توی لحظه ای هستم که خیلی عجیبه...

انگار کلی آرامبخش خوردم!

خوشم میاد...یه جورایی بی برنامه!

خیلی خوووووبه!

بی اهمیت! :))))

کی گفته باید با سرنوشت جنگید؟!

باید خودمونو به سرنوشت بسپاریم...

مدرسه...

دیشب آهنگ بوی خوش مدرسه رو از تلویزیون شنیدم!

توی یه لحظه رفتم به قدیما...نه هنرستان...نه راهنمایی...بلکه دبستان!

حس خیلی عجیبی بود...هنوز باورم نمیشه که امسال دومین سالیه که سر صف مدرسه نمیرم!

.

یه سریال جدید دارم میبینم...شخصیتای فیلم همسن خودمن البته فیلم داره سال 1997 رو نشون میده!(ینی دو سال قبل به دنیا اومدنم!)

با وجود اینهمه تفاوت زمان، دغدغه ها یکیه...همه  توی این سن خیلی همه چیزو سخت میگیرن!

و منم یکی از اون همه ام ولی فکر کنم این ویژگی توی من شدیدتره!

چند روزه خیلی فکرم درگیره...دوباره مرض برنامه ریزی داره میاد!!!!!

عجیب دلم میخواد مثل دو سال پیشم بشم...اصلا تو دنیای واقعی زندگی نمیکردم!!!

سرخوش بودم در حد خفن! :))))

چیه این دنیای واقعی؟!

پشه ها...

بعد از انتخاب واحد بسیار خسته کننده که حتی به خاطرش گریه کردم و امتحان آیین نامه که با کلی مشغله رفتم دادمش، رفتیم شمال!

بماند که چندتا از همسفرا اصلا دلنشین نبودن ولی اون چندتا همسفر دیگه فوق العاده بودن! :))))

و فکر منم از خیلی از آشفتگیا دور شد!

ازین مسافرت خیلی چیزا از یه سریا که گاهی اوقات خودمو بهتر و بالاتر از اونا میدیدم یاد گرفتم و به این پی بردم که اصلا اون آدم با شعوری که خودم فکر میکنم نیستم و هنوز کلی راه برای آدم شدن دارم!

این هفته هم اگه تا سه شنبه کارام ردیف بشه، میرم برای آزمون شهری!!!(راستی نگفتم آیین نامه رو قبول شدم!)

.

.

از 25 شهریور دانشگاه شروع میشه...فکر کنم من از 15 مهر برم سرکلاسا!!!! ^__^

.

.

عنوان پستمم به خاطر ابراز دلسوزی نسبت به پشه ها بود...اینقدر بدبخت شدین که کف پا رو هم نیش میزنین؟! :/

خوب

گاهی اوقات همه چی خیلی خوب میشه...

خدایا شکرت!

فکر کنم خوب و بد به ذهن ما بستگی داره...تا به حال شده وقتی که فکر میکردم شرایط بده و همچنین وقتی که فکر میکردم شرایط خوبه، توی هردوش اوضاع یکی بوده و فقط ذهن من بوده که همه چیو خوب یا بد برداشت میکرده! :)

یکشنبه انتخاب واحده! :/

اصلا ازین کار خوشم نمیاد! :دی

بر طبق نقشه نبودن...

وقتی که سعی میکنم بر طبق نقشه نباشم هم خوبه!

به کارامم میرسم...دیگه اون نگرانی که شاید کارایی که مد نظرمه رو یه وقت نرسم انجام ندم، رو هم ندارم!


خیلی با خودم کلنجار رفتم که یه چیزی رو اینجا عنوان کنم یا نه...مثلا ممکنه دو-سه سال دیگه که بیام اینجا رو بخونم به خودم بخندم!(گاهی اوقات از "من آینده ام" خجالت میکشم!)

ولی میگم...در هر حال موجبات شادی من آینده رو فراهم میکنم!

حس میکنم از یه بنده ی خدا خوشم اومده! +__+

حتی الانم دارم به خودم میخندم وای به حال من دو-سه سال دیگه!

شایدم اشتباه میکنم...در هر صورت فکرم خیلی خیلی بهش مشغوله! نمیدونم این میشه علاقه یا نه!

حالا من که فعلا بچه ای بیش نیستم اما خب علاقه میتونه توی هر سنی بیاد سراغ آدم ولی موندگار بودن یا نبودنش احتمالا به سن بستگی داره!

خب من تا حالا چنین چیزایی رو به معنای خیلی واضح تجربه نکرده بودم و حتی اگه حس میکردم از کسی خوشم میاد اینقدر خودمو جدی نمیگرفتم تا از سرم میفتاد ولی این یکی تا الان هر چی بیشتر سعی به جدی نگرفتنش داشتم، جدی تر شده! ¤__¤

فقط همین دیگه!

حس عجیبیه...خیلی عجیب!

¤__¤

امروز با آبجیم میخواستیم بریم پارک هنرمندان  ساز بزنیم!

دیشب کلی تمرین و اینا کردیم!!!

امروز سرکلاس رانندگی، رادیو رو گوش میدادم و دیدم داره شهادت امام محمد تقی رو تسلیت میگه! :(

و اینگونه شد که برنامه رو عوض کردیم و میریم عکاسی!

حیف شد ولی خب وقت هست...

رانندگی هم خوبه...سلام میرسونه! :/

باید هرروز 6 صبح بیدار شم...خیلی ترسناکه! *__*

دوباره...

دوباره دارم برای تغییر رویه  تلاش میکنم!

دیگه خندم میگیره وقتی میخوام در این مورد اینجا صحبت کنم...از بس که چند وقت یه بار میخوام این کارو انجام بدم! :دی

حس میکنم این دفعه خیلی عمیق تر دنبال منشا مشکلات گشتم!

ترسم از قضاوت شدن برای اینه که گاهی اوقات خودم خیلی راحت آدمارو قضاوت میکنم...پس به جای اینکه بخوام رویه نترسیدن از قضاوت شدن رو پیش بگیرم، سعی میکنم خودم کسی رو قضاوت نکنم!

اینجوری دیگه همیشه توی ذهنم فکر نمیکنم که آدما میخوان قضاوتم کنن...

و غرور رو کنار میذارم...من واقعا مغرور بودم و هنوزم هستم! اگه کنار بذارمش، فکر نمیکنم خیلی از حرفایی که بهم میزنن نا به جاست!

و اما صبوری...خیلی وقتا سریع از کوره درمیرم!

این حجم از صداقت از مریم بعیده...بالاخره به حرف آبجیم رسیدم که میگفت با خودت که تعارف نداری پس با خودت صادق باش!

الان با خودم صادق شدم ولی خب اعتراف خیلی چیزا به خودم اونقدرا هم شیرین نبود! ینی شیرینه ها ولی برای من که تازه شروع به یه سری اصلاحات کردم نه! :))))

و اما یه مسئله ای هست که نمیدونم اینجا بگم یا نه! ¤__¤

ولش کن الان نمیگم...

برداشت غلط یا...

خب راستش طی صحبتام با آبجیم به یکی از مشکلاتم رسیدم!

"ترس از قضاوت شدن!"

اینقدر گاهی اوقات این ویژگی در من زیاد میشه که شاید حتی یه جاهایی باعث بشه مثل خود مریم عمل نکنم!

این نهایت ضعف یه آدمه...

گاهی اوقات خیلی سعی میکنم ایده آل گرا باشم و به واسطه ی همین سعی کردن، چیزی از خودم نمیمونه!

دیروز به سارا حسودیم شد...یه قضیه ی نسبت همزمانی رو پیش رو داریم و اون خیلی راحتتر رفتار میکنه ولی من یکسره با نگرانی و بدبینی به همه چیز نگاه میکنم و میترسم ازینکه یه حرکتی بزنم...ینی کلا حتی میترسم در موردش حرف بزنم که یه وقت بعدا چیزی برعکسش پیش نیاد! :/

خلاصه که اینطور...

ینی اگه برای هر نوع از رفتارام تلاشی برای تغییرشون کرده باشم، بعید میدونم که برای این یه دونه رو بتونم حتی یه کوچولو  براش تلاش کنم!

.

.

یه ماهه که اوضاعم خیلی نا به سامان شده!

خیلی وقتایی که شادم و میگم و میخندم یهو حتی توی همون حال شادمم، فکرم مشغول میشه و غصه میخورم!

خیلی بدبین شدم...

امیدم کمه...

الان که دارم این حرفارو میزنم توی حال نسبتا خوبی هستما ولی شرایط کلی توی این چند وقته اینجوریه که تا الان گفتم!

همیشه همه رو برای حرف زدن باهاشون غریبه میدونم...با اینکه میدونم اونا به حرفام گوش میدن و میتونن کمکم کنن!

فکر کنم به خاطر غرور زیاده!

آدم مغروری که از شکست میترسه!

فکر کنم از اگه اینجا نبود دیگه خفه میشدم...هرچند که اینجا هم همیشه توی لفافه حرف میزنم!

اصلا مریم تو از چی میترسی؟! چرا حرف نمیزنی؟!

وقتی که توی موقعیت احمقانه ای هستی چرا نمیذاری کسی بفهمه؟! چرا همیشه میخوای اوکی به نظر بیای؟!

مسخرست...اینکه آدم از مشکلات خودش خبر داشته باشه و نتونه اونارو حل کنه واقعا مسخرست...

.

.

چرا هیچ ویژگی خوبی توی خودم نمیبینم؟! ینی اینقدر آدم بدیم؟!

شیش سال! :))))

امروز همینه که هست شیش ساله شده...اندازه ی یک سوم عمرم باهام بوده! :)

راستش همیشه دلم میخواست خاطرات و گذر زمانو ثبت کنم چون حس میکردم اگه بعدا بیام سراغشون حس خوبی بهم میده!

ولی الان اینقدر شرایط عجیب شده که ترجیح میدم نرم سراغ قدیما...آخه هیچ توجیهی برای اینکه اینقدر عوض شدم، ندارم!

اونوقت اینم میشه یه دغدغه ی دیگه که باید جدا از کلی چیزای دیگه بهش فکر کنم!

حالا بگذریم...یه ذره سعی کردم برنامه ریزی رو کنار بذارم و به حال و هوای دلمم توجه کنم...بیشتر کارای روزمره ی من دلین و باید دل و دماغشم باشه!

اینجا گفته بودم دلم میخواد 55 کیلو بشم که وقتی وزنمو میپرسن نگم، 55 و نیم کیلو...دوباره خودمو وزن کردم و دیدم شدم 54 و نیم کیلو! :/

باید منتظر 54 کیلو شدن باشم! ^__^

.

.

دلم میخواست پست شادتری بذارم ولی نشد...فقط مثل همیشه میگم همینه که هست جان همیشه پایدار بمون! :)))