همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

:)

بالاخره خرید عیدمونم تکمیل شد! :)

امروز صبح با صدای اذان بیدار شدم و نمازمو خوندم...خیلی کیف داد!

خوشم میاد بدون ساعت کوک کردن بیدار بشم...حال معنویش بیشتره! ^_^

اینجور آدما...

یه سری از آدما هستن که خیلی دقیق و نکته سنج هستن و به راحتی خودشون و حرفاشونو ابراز میکنن!

خب این ویژگی خیلی قابل تحسینه! :)

ولی وقتی به بر حرفاشون میری میبینی که ذهنشون فقط پیدا کردن نکات منفی رو دستور میده!

مثال عادیش میتونه این باشه که وقتی یه شعری رو میخونن، به جای اینکه بگن نکته قوتش کدوم قسمتش بوده، سعی دارن یه مشکلی توش پیدا کنن!

مثلا میگن قافیه های فلان بیتش با هم هماهنگ نیست!

حالا یهو دیدی خیلیم از شاعر بودن سر درنمیارن ولی کاملا مصمم و حق به جانب اظهار نظر میکنن!

اینجور آدما صد در صد یه روزی خودشون رو هم به مرز کلافگی از دست خودشون میرسونن...آخه مگه میشه همه چیز ایراد داشته باشه؟!

به هر حال رفتارای همه ی ما آدما یه ریشه ای داره!(میتونه مربوط به گذشته یا شرایطمون باشه!)

خیلی دوست دارم بدونم که ما آدما چجوری گاهی اوقات خودمونو تو جایگاه قضاوت هر فرد و هر اتفاقی میذاریم در حالی خودمون سر تا پا تقصیریم؟!

این نیمچه اختیاری که خدا بهمون داده، چه کار ها که باهامون نکرده...

رفت...

دایی جان فوت کرد...!

عجیبه...وقتایی که هیچکی امید نداره من امیدوارم و وقتی که همه امیدوارن، من یه کوچولو ناامیدم!

واقعا توی ذهنم یکسره فکر میکردم که تا چند روز دیگه به هوش میاد و میریم عیادتش!

خلاصه که از دانشگاه اومدن دنبالم که بریم خونشون و دیگه حتی صاحب عزاها هم آروم شده بودن و من اون وسط ول کن نبودم! :/

دلم خیلی براش تنگ میشه! :(

توی همین شبی که رفتم خونشون خواهر زن دایی اومد که سوره ی انعامو بخونه و یه سری از آیه ها رو معنی میکرد و یکسره همه چیو به ماتیک ربط میداد!!! :/

آدمایی که سعی دارن دیگرانو از خدا و دین و اون دنیا بترسونن رو درک نمیکنم...به نظرم اینکار اشتباهه!

بهتره که ما آدما با شناخت به دین برسیم نه با ترس!

............................................................................

برای کمپین حمایت از آب یه لوگو طراحی کردم و برای مسابقه فرستادمش...امیدوارم برنده بشه! :)

بالاخره داره خونه تکونیمونم تموم میشه...باورم نمیشه! ^_^

خونه تکونی...

امروز بعد سه سال طبقه ی من و آبجی جان خونه تکونی شد! ^_^

اینقدر همگی کار کردیم که الان شبیه یه جسد شدم!

در آخرم لقب کوکب خانم گرفتم! :)

کوکب خانم زن با سلیقه ای است...!

ولی خیلی خیلی تمیز شد...به خاطر کثیف کاریای رشته ی من، واقعا توی این سه سال در و دیواراش سیاه شده بودن!

دیروزم رفته بودم یه دونه ازین مهمونیای اهل دل!

دوستای قدیمی و هم فاز...البته تفریحاتمون برای من یکمی تکراری بود ولی بازم عالی بود...هیچ رو در وایسی ای نبود! ¤_¤

در کل زندگی چند روزیه که خوبه...دلیلشم کنار گذاشتن وسواس فکریه! :)

فقط دلم میخواد یکمی وقتم آزاد بشه که یکی از تصویرسازیامو اجرا کنم...این کار خیلی کیف میده! ♡_♡

یکمی نگرانم...حال دایی بابام خوب نیست! :(

یه جورایی از داییای خودمم بیشتر دوسش دارم...بهش میگیم دایی گوگولی...خیلی مرد دوست داشتنی ایه!

با اینکه هر چی که خدا بخواد پیش میاد ولی دلم میخواد هنوزم پیشمون بمونه...

عید داره میاد...

یکمی برای عید امسال ذوق زده ام!

شاید به خاطر اینکه که پارسال یه جورایی عید نداشتم...مثلا کنکوری بودم و باید میرفتم مدرسه!(هرچند که تو مدرسه یا آهنگ گوش میدادم یا داشتم آجیل و شیرینی میخوردم!)

امیدوارم واقعا هم عید خوبی باشه! ^_^

توی این روزا وقتی که میرم بیرون هر کسی که داره دست فروشی میکنه رو میبینم واقعا حالم گرفته میشه...واقعا زندگی سخت شده! اونوقت من خیلی وقتا به خاطر چیزای کوچیک ناشکر میشم! :/

درسته که هر کسی توی هر موقعیتی یه سری از مشکلات رو داره اما خب همیشه  مشکلاتی هستن که از مشکلات ما خیلی بزرگترن و ما در مقابلشون خوشبختیم...(گاهی اوقات مرور کردن این چیزا برای هر آدمی خیلی خوبه...امید به زندگی رو زیاد میکنه!)

.

.

این ترم تربیت بدنی دارم...بسی خسته کنندس ولی خدا رو شکر من ورزش کردنو دوست دارم!(اصلنم فکر نکنید که الان بدن درد دارم!)

نون خامه ای...

چند وقتیه که به یه کافه ای معتاد شدم...

اولین باره که اینجا دارم در موردش صحبت میکنم! :)

اسم این کافه "اوریانت" هستش و صاحبش و کارکنانش ارمنی هستن!

وقتی توش پا میذارم حس میکنم خیلی متفاوته...نه اینکه چون آدماش ارمنی هستن و این حرفا...در کل جاییه که اگه با ذهن آشفته هم برم، اون مدتی که اونجا هستم سرشار از آرامشم!

اینکه امروز اومدم و دارم در موردش حرف میزنم به خاطر یه تجربه ی جدیده...بعد از حدود 20 بار رفتن به این کافه، برای اولین بار نون خامه ای سفارش دادیم!(با خواهر جان بودم!)

انگار یه تیکه افسانه بود...حس فوق العاده ای داشت!(در کل نون خامه ای همیشه برام خوراکی جادویی ای هستش و همیشه با دیدنش کلی شاد میشم!)

خلاصه که حس میکنم از صبح تا حالا جادو شدم...در کل امروز خیلی خوش گذشت! :)

.....................................

تصمیم به یه تغییر رویه دادم...امیدوارم موقت نباشه و بتونم حفظش کنم!

اسم این تصمیم هست "بیخیالی"

بعله...البته بیخیالی به معنی بد نه...فقط میخوام فکرمو خیلی مشغول نکنم! ^_^

تا الان خیلی نتیجه اش خوب بوده! ♡_♡

......................................

الان دارم آهنگ تریلر از مایکل جکسونو گوش میدم...عاشق این سلیقه ی آهنگیم هستم که هر لحظه دارم یه سبک و سطح متفاوت از هم رو گوش میدم! ^_^

.....................................

امروز میخوام از دوستایی که اینجا سعی کردن با حرفاشون به من کمک کنن، تشکر کنم! :)

خیلی خیلی ممنونم!♡♡♡

امیدوارم بتونم همیشه همینجوری بمونم!

برگشت به گذشته...

دیروز بابام داشت پنجره ها رو تمیز میکرد و من داشتم از استرس که یه وقت نخوره زمین پر پر میشدم!!!

یه لحظه فکرای عجیبی اومد توی ذهنم!!!

به حدودا 30 سال بعد زندگیم فکر کردم...

چند وقت پیش یه فیلمی  دیدم که در مورد سال 1988 بود و آخرای سریال زمان حالو نشون میداد و دختره حرف جالبی زد!

گفت دوست داره برگرده به گذشته چون میخواد دوباره جوونیای پدر و مادرشو ببینه!

دیروز به این فکر کردم که شاید توی 30 سال آینده منم این حرفو بزنم...غم عجیبی داشت!

بعضی وقتا اینکه اینقدر ناسپاس میشم و بعد از مدتی به خودم میام، باعث میشه که خیلی خجالت زده بشم!

از خودم...از اطرافیانم...مهم تر از همه خدا...

(البته نسبت به مامان و بابام کمتر آدم غیر قابل تحملی میشم...توی این برهه از زندگیم بیشتر برای خودم آدم غیر قابل تحملی شدم!)

اگه مدل فک کردنم به هر مسئله ای رو درست کنم همه چیز درست میشه...مگه قبلا درست نبود؟!

#مریم_موجی_است! :/

نتونستم...

من نتونستم خودمو کنترل کنم...

اینو میشه از ناخنایی که امشب کنده شد و هیچی ازشون نمونده فهمید!

چرا نمیتونم بیخیال باشم؟!

ای بابا... T_T

دارم با این دیوونه بازیام لذت همه چی زندگیمو از خودم میگیرم!

جغد...! :/

گزارش میزان خواب بنده:

طی 60 ساعت اخیر فقط 6 ساعت خوابیدم! :/

تازه با این حجم خواب کم، از میدون فردوسی تا میدون رازی رو هم پیاده رفتم! (توی سرما و بارون!)


هر چی فکر کردم عنوانی پیدا نشد...!

یس همینه...بعد از کلی فکر و تجزیه تحلیلای مسخره، فهمیدم که حال و روزم اسمی نداره!

فکر کنم باید مثل مکس خودم براش اسم بذارم!

دقیقا یه چیزایی مثل خارف یا لهوله! :/

مثل مکس بودن ترسناکه...به غیر از پایان ناخوش، کل گذر زمانش هم ناخوش احواله!

دلم میخواد آهنگایی که این روزا دارم گوش میدم رو اینجا بذارم که بعدا که یه سر به این دوره از زندگیم زدم بدونم چه چیزایی رو دنبال میکردم ولی متاسفانه با گوشی که اینجا پست میذارم نمیتونم چیزی رو آپلود کنم!

البته خب میتونم اسمشونو بگم!

مثلا الان دارم یه آهنگی به اسم "کرم ها سیب رو ول نمیکنن" از "he and his friend" گوش میدم!


ولی خریته ها...نوشتن حال و احوالم کار خوبی نیست!

چون بعدا که بیام بخونمشون غصه میخورم...مثل الان که میرم یه چیزایی رو میخونم و یه سری خاطرات بی ارزش رو مرور میکنم! :/

دیروز ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و تا امشب 6 شب یه لحظه هم پلک روی هم نذاشتم! :/

30 ساعت!

30 ساعت بیدار بدون هیچ بازده مثبتی! :|

البته خوب بود ولی...ای بابا...من دنبال چیم؟!

الانم دارم "نگو تنهایی" از "گلاره شیبانی" رو گوش میدم!

لازم ذکره من با برنامه ی استیج با ایشون آشنا نشدم! (حس کردم لازمه اینو به مریم آینده بگم!)

ببینم معلومه که برای فرار از یه سری افکار دارم یکسره اینجا چیزای نامربوط میگم؟!

هنوزم خیالم راحته...هنوز دیوونه نشدم! ^_^

(البته باید یکمی نگران بشم...چون دارم اقدام به انکار دیوونگی میکنم!)

حس میکنم مریم الان داره همینه که هست رو خراب میکنه!

سوسک سیاه شرمنده اگه واقعا دارم چنین کاری میکنم! ¤_¤