همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

اسمش چیه؟!

مرض ترس از آدما اسمش چیه؟!

چند وقتیه به این درد دچار شدم که وقتی قراره آدمارو ببینم کلی نگرانم و حتی به خاطرشون بی خواب میشم ولی وقتی میبینمشون کاملا بدون مشکل باهاشون حرف میزنم! :/

فکر کنم بهش میگن مردم گریزی...! :|

این اصلا با رویه ی جدید زندگیم جور در نمیاد...قرار بود خیلی بیخیال تر ازین حرفا باشم!

درست میشه...زمان لازمه!

شادی پنهان!

از دیشب تا حالاست که پهلوم به شکل خیلی ترسناکی قولنج کرده!

البته کم کم داره خوب میشه!!! :)

امروز خیلی اتفاق خنده دار میفتاد و منم تا خندم میگرفت پهلوم از درد نفسمو بند میاورد! :/

حتی به درجه ای رسیدم که وقتی میخندیدم، همزمان گریم گرفت!

تا آخر شب این قضیه ادامه داشت و خونواده یکسره باعث خنده ی من میشدن!!!

آخر سر پرسیدم "ما همیشه تو خونمون اینقدر میخندیم یا امشب از شانس من که قولنج کردم همه با نمک شدن؟!"

اینجا بود که مامانم گفت "میبینی آدما تا وقتی که مشکلی ندارن متوجه خوشیاشون نیستن!"

بعله...اینم از درس امشب زندگی ما!!!! ♡_♡

همیشه شادی و خنده هست ولی ما بهش بی توجهیم! ^_^

چرا ما آدما، آدم نمیشیم؟! -_-

انتخاب واحد!!!

اولین انتخاب واحد زندگیمو امروز انجام دادم!

خیلی ترسناک و خر تو خر بود...

یه لحظه غفلت میکردی ظرفیتا پر میشد!!! :/

برای خودمم یه جا ظرفیت پر شد ولی اینقدر وایسادم تا یه نفر انصراف داد و سریع خودمو به جاش جایگزین کردم!!!

ولی واقعا خیلی ترسناک بود...من نمیدونم مردم چه سرعتی داشتن که تا سایت باز شد یه سری از درسا ظرفیتش تکمیل شد! :/

یه سری از دوستامم سر همین پر شدن ظرفیتا مجبور شدن ساعتاشونو متفاوت بردارن و حتی یه سری درساشونم متفاوت برداشتن!

خلاصه که اول صبحی بسی استرس کشیدم...در حدی که دیگه خوابم نمیبره! ¤_¤

عصر جمعه و بارون! :/

نامناسب ترین زمان برای بیکاری و فکر کردن، عصر جمعس...به خصوص اگه هواش بارونی باشه!

نمیفهمم چرا فکر میکنم زندگی کردن ینی اینکه باید یه تغییر ماندگاری رو توی "دنیا" اینجاد کرد!

حالا نه اینکه بخوام ادیسون یا انیشتین باشما!!!!

بهتره بگم زندگی رو این میدونم که یه تغییر ماندگاری توی "دنیای خودم" ایجاد کنم!

ولی اون تغییر نیست...چند وقتیه که حس میکنم راه زندگیم یه مسیر افقی آسفالته!

هیچ خبری توش نیست...هیچ بالا و پایینی نداره!

هرچقدم بگن آدم باید خودش اراده داشته اونوقت به هرچیزی میرسه، من ردش میکنم!

چرا من هر هدفی که توی زندگیم پیدا پیکنم، ذره ای با شرایط و محیط دورم جور نیست؟!

خب من هرچقدم با اراده باشم و تلاش کنم، تهش به چی میرسم؟!

غیر ازاینه که بعد از کلی تلاش و صرف عمر و وقتم میبینم که هیچی نشده؟!

شاید فقط دیگه این حسرتو که بعدا بگم "اگه تلاش میکردم به یه جایی میرسیدم" رو نداشته باشم!

ولی به جاش هزاران حسرت دیگه دارم...اینکه چرا وقتمو گذاشتم پای چیزی که میدونستم نشدنیه؟! چرا چشمامو رو به واقعیت باز نکردم؟! چرا فلان موقع استراحت نکردم؟! چرا فلان روز با خونوادم نرفتم تفریح؟!

میدونم که مشکل از منه...

میدونم که این منم که توقعم از خودم و زندگیم رو نمیارم پایین!

میدونم من اون آدم ناامیدیم که آخرشم هیچی نمیشه!

ولی به نظر خودم دارم حقیقتو نگاه میکنم...

حقیقت اینه که من نمیتونم در آینده اون خانم گرافیستی بشم که وبتونش کلی طرفدار داره و همه کاراشو دنبال میکنن و در آخر کاراکترای یه انیمیشن ارزشمند رو طراحی کردم! :/

ولی توی هرجای دنیا هر گرافیستی میتونه به این موقعیت برسه!

ای بابا...!

تا یه ذره فهمیدیم یه ته صدایی داریم و دلمون خواست یکمی بخونیم  به بن بست رسیدیم...به بن بست دختر بودن!

هر چی دو دو تا چهارتا میکنم میبینم با اینکه پسرای ایرانی هم خیلی خوشبخت نیستن ولی بازم چند پله از دخترای ایرانی بالاترن!

واقعا غصه میخورم وقتی به جایگاه خودمون فکر میکنم...

دختر توی کشور ما چیه؟!

ولش کن...الان هر چی حرف بزنم بالاخره یه نفر پیدا میشه که بیاد بهم بگه: همین که سالمی خدا رو شکر کن!!! :/

مگه همه چیز سلامت جسمه؟!

پس روح چی؟! مگه اصل هر فردی، روحش نیست؟!


پ.ن: عصر جمعه خر است! ¤_¤

خووووووووون! :D

امروز رفتم آزمایش دادم!!!!

الان مثل یه جهود افتادم گوشه ی خونه و چشمم به هر کدوم از اعضای خونواده میفته میگم میشه برای من کمپوت گیلاس بخری؟!

همه میگن حالا مگه چقد خون دادی؟!

خب من چه کنم؟! کمپوت گیلاس خیلی خوشمزس!

یادش بخیر...روز قبل از کنکور آبجیم برام کمپوت گیلاس خرید!

کلا حس میکنم زندگی من حول خوراکی جات میچرخه!

کل خونه همیشه تعریف میکنن که بچه بودی هروقت گم میشدی میومدیم دم یخچال پیدات میکردیم! :/

ولی چقد خوب که من رشته ام هیچجوره در رابطه با پزشکی نیست...من سوزن آمپولو که میبینم دست و پام سر میشه اونوقت مثلا میتونستم اینجوری یه دکتر یا جراح بشم؟!

حالا خیلیم روحیه ام حساس نیستا ولی در کل از چیزای خطرناک میترسم!!!(چه حرفی زدم؟! خب همه میترسن!)

مثلا من از کبریت میترسم! :/

اصلا نمیتونم ازش استفاده کنم!

هرچند دکترا هم از کبریت استفاده نمیکنن! :|

حس میکنم واقعا اون یه ذره خون روم تاثیر گذاشته...دارم چرت و پرت میگم! -_-

یه چیزی...

جدیدا به این نتیجه رسیدم که تا میام یه ذره معماهای زندگیمو برای خودم حل کنم، دچار درگیری با خودم میشم! ^_^

ولی میدونم که هنوز دیوونه نشدم...

یه بار شنیدم که آدما تا وقتی که اعتراف میکنن که دیوونه ان، دیوونه نیستن!

من هنوزم گاهی اوقات اعتراف میکنم که دیوونه ام!!!

پس خوبه...

نمیخوام جو بدم...دیوونگی به معنای واقعی رو منظورم نیست!

ولی به یه سری چیزا رسیدم که فکر میکنم کمتر کسایی باشن که بهش اهمیت بدن و من دارم با فکر کردن بهشون خودمو از خیلی چیزای خوب دور میکنم!

میترسم...

از بزرگ شدن میترسم...

هر چی زمان داره میره جلو متوجه چیزایی میشم که اصلا خوشایند نیستن!

این حس دوگانگی و شک و تردید نسبت به هرچیزی اصلا خوب نیست...حداقل برای ذهن درگیر و آشفته ای مثل من!

به هر حرف و رفتاری برای مدت طولانی ای فکر میکنم...آخرشم به سرزنش کردن خودم میرسم!

خلاصه که پریشان احوالم...

که چی؟!

که چی بعضی وقتا به آینده فکر میکنم؟! -_-

خوبه که به فکر باشم ولی نه اینقدر که نفهمم حالم داره چجوری میگذره...

بعضی وقتا پر از انرژی منفی میشم...یه بخشش به خاطر آیندس! یه بخشش به خاطر آدمایی که اگه توی زندگیم نبودن حالم خیلی بهتر بود!!!

من موندم ما آدما اینهمه اتفاقای خوبو مثل آب خوردن فراموش میکنیم اونوقت نمیتونیم از شر فکر چندتا دونه اتفاق ناخوشایند زندگیمون خلاص بشیم...!

ما آدما واقعا عجیبیم!

یه سریال جدید دیدم...

اسمش گابلینه!!! سریالش تا همین پریشب در حال پخش بود ولی بالاخره تموم شد!!!

در کنار احساسی بودنش چیزای زیادی میشه ازش یاد گرفت!

در مورد زندگی یه جن و یه فرشته ی مرگه!


چقد خوبه که اینجا هست...!

هوووووفففففف!!!!

چقد زمان زود میگذره...باورم نمیشه الان بهمن شده...یه روزی من مدرسه میرفتم و همش مننظر بودم تموم شه! الان دارم میشم دانشجوی ترم دو!!!!

بیکاریم سخته ها...!!!

همش دارم میخوابم!!!

البته اصلا دلم نمیخواد که ترم جدید شروع بشه ولی خب ازین بی مصرف بودن هم خسته شدم!

اصلا نمیدونم از زندگی چی میخوام! :/

مریم جان با خودت چند چندی؟!

 دلم یه سرگرمی گروهی میخواد...یه سرگرمی ای که هدف داشته باشه، مفید باشه!

چرا همیشه یه گوشه ی قضیه ی میلنگه؟!

دیروز تا چشمامو باز کردم خبر رسید که ساختمون پلاسکو ریخت!

خیلی بد بود...واقعا حالمو گرفت...نمیتونم بگم اگه مردم واینمیستادن به عکس انداختن و فیلم گرفتن شاید این فاجعه پیش نمیومد!!!

انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن که یه سری آدم قربانی این ماجرا بشن!

شاید فقط تردد بیجای مردم مشکل این اتفاق نبود!

البته درصد زیادی مربوط به همین مردم بود ولی خب اگه آتش نشانی کشورمونم مجهز تر بود خسارتا کمتر بود...خب آتیش سوزی توی اون ارتفاعو که نباید نیروی انسانی خاموش کنه!!!

اصن نمیدونم...از دیروز تا حالا از چند زاویه به این قضیه نگاه کردم و هر کسی یه جورایی سر این اتفاق به نظرم مقصر اومده!

دلم گرفت ازینکه ما آدما موقع بلا و مصیبت یاد خدا میفتیم!!

هر کسی یه پست توی اینستاگرامش گذاشته بود و میگفت دعا کنید!

یه سریا به عالم و آدم فحش داده بودن و گفته بودن یه سریا باید استعفا بدن!

یه سریا کل تاریخو زیر پا گذاشته بودن و میگفتن اگه الان مملکت دست فلانی بود اینجوری نمیشد!!

یه سریا نگران گرون شدن لباس برای عیدشون بودن!

عکسای مختلف...هشتگای مختلف...کپشنای مختلف!

خلاصه که کلی آدم با افکار کاملا متفاوت از هم به این قضیه نگاه کرده بودن!

آخرشم یه سری نیروی همیشه مظلوم قربانی شدن به خاطر یه سریای دیگه به فکر منافع و سرگرمی خودشون بودن!

چقد حرف زدم...همشم بی مورد بود!!!

یکی نیست بگه آخه مریم جان تو وقتی خودتم نمیتونی سر این مسئله دردی رو دوا کنی چرا میای اینجا و کلی نظریه میدی؟!

بهتره برم تا بیشتر ازین با خودم درگیر نشدم! -_-

درس باید اینجوری باشه...

دیشب نشستم به خوندن جزوم برای امتحان!(تا حالا نخونده بودمش! ^_^)

در مورد آیین تائوییسم توی چین حرف زده بود!!!

ینی بحث در مورد نقاشیای چینی بود که توی نقاشیاشون همونقدر که قسمتای نقاشی شده اهمیت داره، قسمتای سفید کاغذم اهمیت داره!

حالا دلیلش چیه؟!

به خاطر تاثیر مذهب تائوییسم بوده که عقیده داشتن اگه چیزی بخواد معنی داشته باشه، باید متضادش هم وجود داشته باشه!

اگه اون فضاهای خالی نباشن ما نمیتونیم فضاهای نقاشی شده رو درک کنیم!

اگه غم نباشه ما نمیتونیم خوشحالی رو درک کنیم!

اگه این عقیده رو قبول کنیم از سختیا و ناراحتیا گله نمیکنیم...

خیلی خیلی زیاد به اعتقادات کشورای خاور دور علاقه دارم و گاهی اوقات دلم میخواست توی این کشورا زندگی کنم!(البته صد ها سال قبل!)