همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

در هم

خب خب من به داشتن یک شخص به عنوان coach  خیلی نیاز دارم در این برهه از زندگیم

متاسفانه نزدیک دو ماهه که اون روند سازنده با توحید به خاطر مخالفت شرکت، متوقف شده و مسیر رو تنهایی میرم

و این تنهایی گاهی فشار رو زیاد میکنه و ناامیدی منو فرا میگیره

ذهنم خیلی در هم و شلوغ میشه!

و اما این افسردگی دوران تولد، پا گذاشته روی خرخره‌ام

به لطف شرایط انگیزه‌م اومده پایین و خیلی احساس خستگی میکنم

شرایط کارم توی این مدت بهم ریخته شد و تازه داره تا حدودی درست میشه و سامون میگیره

با بابا هم تو زاویه بودم به خاطر خودخواهیاش و الان تازه داره یکمی همه چی آروم میشه...البته که خودخواهی بابا سرجاشه و فقط من دارم تلاش می‌کنم که نادیده بگیرم!

و اما در مورد برنامه‌ی سنگینی که واسه خودم چیدم و دارم زیر بارش زایمان میکنم، اگر توحید بود، میشد که یه مقداری اوضاع رو درست کرد

الان حقیقتا احساس معلق بودن دارم!

کلاس زبان رو باید یه تغییری توش پیش بیارم و همچنین تمرینات سازنده‌تر برای یادگیری سریع‌ترش!

و اما این دوره طراحی که زورکی انجامش میدم، واقعا خسته‌م میکنه :)

در کل نزدیک یک ماه ‌و نیم رو به این منوال دارم و شاید شاید بعدش یه مقداری بهتر بشه...!

طبیعتا زمانی که آموزش فتوشاپ، آموزش طراحی، مطالعه کتابای مورد نظر و شنا تیک بخورن، خیلی ذهنم آرومتر میشه

اونموقع میرم سروقت افترافکتس و کلاس آواز و همچنان زبان هم سرجاشه

برنامه ی بعدی میتونه جذابتر باشه :)))

امیدوارم...

اگه این مملکت کوفتی امان بده و اتفاقای خوبی بیفته، شاید ما هم طعم واقعی امیدواری رو بچشیم!

خلاصه که الان دارم اینارو مینویسم بلکه کمک کنه به خلوت‌تر شدن ذهنم

گل گاو زبون

اون روحمو شفا میده :)))

وقت گذروندن باهاش درست مثل نوشیدن گل گاو زبون میمونه

همچنان کِدِر

خاصیت عجیب و غریب اردیبهشت :)))

حتی نمیتونم چیزی از گند بودن احساسم در این لحظات بگم

خیلی خیلی غیر قابل توصیف!

کِدِر

از لحظات افت انرژی و احساس پوچی!

خاصیت ناسازگاری بهار با من!

البته نمیتونم منکر بشم که این بهار از چند بهار قبلی خیلیییی بهتره

اما خب به هر حال یه وقتایی واقعا انرژیم بدجوری تحلیل میره، درست مثل همین لحظه :)))

هنوز فروردینه

حس و حالم اندکی تغییر کرده و فکر می‌کنم استارت این هفته میتونه همینطوری حس و حال بهتری بده...البته خب اینا دلیل نمیشه که بتونیم از مبحث "هنوز فروردینه" صرف نظر کنیم!

مریم هیچوقت دهن غرغرو درونش بسته نمیشه :)))

خب امروز طی صحبت‌هایی که با شقایق و علی داشتم، صادقانه به نظرم اومد که یه وقتایی که به مامان و بابا بابت تصمیماتی که به نظرم اصلا عقلانی نیستن خرده میگیرم، اصلا کار درستی نیست

به هر حال توی جریان زندگی تصمیماتی هستن که با اینکه خیلی منطقی و هوشمندانه به نظر نمیان اما بعد از مدتها، حکمتشون برملا میشه!

و گاهی اوقات به طرز بی انصافانه‌ای خاطرات و شرایط خوب نادیده گرفته میشن و فقط چیزهای بد هستن که به چشم میان...امان از سیستم گول‌زننده‌ی ذهن!

بگذریم...یا شایدم نه! نگذریم!

من تصمیم گرفتم دهنم رو ببندم...هر چیزی که توی ذهنم به نظرم درست میاد، صرفا از زاویه دید خودمه! متناسب با منطق و سلیقه ی خودم!

و همین چیزا هر چند که منطقی و سازنده باشن، قرار نیست وحی منزل باشن و یا به هر حال با منطق همه کس جور دربیاد

به قول جواد خیابونی وقتی شروع میکنی به یاد گرفتن، میفهمی که هیچی نمیدونی و یه سری جملات پیچ در پیچ دیگه که واقعا بله درسته!

یا به فرض با اینکه با هیچ یک از کارکترها و در کل سیستم فکری اسلام حال نمیکنم ولی گاهی اوقات، علیشون حرفای خوبی میزده!

مثلا گفته زمانی که انسان بالغ میشه کمتر حرف میزنه و بیشتر گوش میده

اینکه گاهی دهن مبارک رو باز میکنم و بلا نسبت نان استاپ زر میزنم، تا حد زیادی نشون میده که هنوز ناپختگی‌های زیادی توی خودم دارم

حالا این صغری و کبری چیدن‌ها واسه چیه؟

خب بله، من تصمیم گرفتم دیگه صحبتی در خصوص جابجایی خونه و دادن پیشنهاد در این مورد نداشته باشم

ینی الان اینطوری هستم که اصن اگه این خونه رو عوض نکردیم هم برام اهمیتی نداره

اینجوری دیگه نه حس مسئولیتی به عنوان یکی از افراد این خونه در قبال این تغییر به دوش میکشم، نه دلخوری پیش میاد، نه به نظر میاد که دارم هیجانی رفتار میکنم و به فکر منافع خودم هستم و نه هزاران کوفت و زهرمار دیگه!

ناراحت شدم؟

اوهوم شاید! ولی خب این دلیل بر این نیست که بخوام شونه خالی کنم از غرغرا و تو مخیای این مدت که به اطرافیانم دادم

اما خب واقعا خسته شدم از این حجم از تصمیماتی که همیشه فقط در حد حرف موندن و بعد از مدتی به دست فراموشی سپرده شدن...

روزگار عجیبی شده...کسی درکی از ناتوانی نسل من برای داشتن اولیه‌ترین چیزها نداره و مدام درگیر قیاس‌های عجیب و غریب میکننت تا بهت بگن مملکت هر چقدر تخمیه، توام هیچ گوهی نمیخوری!

ولش کن :)

اندر احوالات

خب خب صدای لذتبخش تایپ کردن، همین اول کار روحم رو نوازش کرد :)))

در روزهای اولیه 1402 به سر میبرم و حس میکنم که یک ماهه که امسال شروع شده در حالی تنها یک هفته شده :|

خاصیت بهار و ناسازگاری من با این فصل دل انگیز عاشقانه :/

حقیقتا در تاریخچه عمر ناچیز من، بهار فصل مقدسی هستش که متاسفانه اکثر اوقات مودم توی این مدت خرابه! -__-

جالبه، متولد بهار باشی، خاطرات زیبایی تو این فصل داشته باشی ولی در همین حین از اتمسفرش متنفر باشی!

امسالم که قربونش برم از همه لحاظ مزخرفه!

نوروز، رمضون، خانواده عزادار، دوست پسر سرباز، سرکار بودن، غرق بودن وسط یه مشت برنامه ریزی آموزشی /_(0__0)_\

از شروع سال جدید تا الان، فقط یه بار رفتم خونه ی شقایق و یه بارم رفتم استخر(که البته بسته بود و برگشتم خونه)

انقد مودم تخمی شده که حس میکنم دارم در دوران PMS به سر میبرم، در صورتی که اصن وقتش نیست!

امیدوارم زودتر بگذره این فروردین بی خاصیت

ماشالا فصل جفتگیری هم هست، روزی حداقل دو مورد توی اینستا و لینکدین پیام میدن میخوان آشنا شن! :/

چقدر یه فصل میتونه خاصیت هاش مزخرف و بولشت باشه؟ :)))

جمع‌بندی ۱۴۰۱

امسال جدا از شرایط فردی، شرایط جامعه هم خیلی خیلی توی کیفیت زندگی اثر گذار بودن و اگه بخوام اوضاع عجیب کشورو در نظر بگیرم، باید بگم که از عجیب‌ترین و ناراحت‌کننده‌ترین سال‌های دوران جوونیم بود!

اما به لحاظ فردی، پر از تحول بود و یه تکون اساسی توی روندم خورد!

البته که نمیتونم منکر بشم که این مسیر تقریبا دو-سه ساله که استارتش خورده اما گویا بخش زیادی از شکوفاییش، امسال پیش اومد

به لحاظ عاطفی هم سال خوبیه و الان یه عینک صورتی واقعی کنار خودم دارم که هروقت که بخوام دنیا رو برام زیباتر میکنه :)

اصلا با یه مقایسه ی سر انگشتیِ امسال با پارسال، به خودم میبالم که چقدر هوای خودم و زندگیم رو دارم و اینقدر قدم‌های رو به جلو دارم

و هزاران بار شکر :)))

امروز روز من بود

امروز رفتم شرکت، جشن آخر سال بود

پکیج عیدی جذابی دادن که یکی از آیتماش هندزفری خیلی جذابیه، دقیقا توی همین یکی دو روز قصد کرده بودم یه دونه بخرم :)

بعدشم که مدیرم عیدی داد و یکی از آیتماش دفترچه طراحی بود که دقیقا انگیزه‌ای شد واسه شروع تمرین اسکچ زدنم

از اون طرف کتابای جدید زبانم امروز رسیدن و یه مداد جذاب هم همراهش بود که خیلی حس گوگولی‌ای بهم داد و انگار که انگیزه‌های تمرین اسکچ تکمیل شدن

و اما یکی از بخش‌های جذاب امروز، قرارداد یک ساله‌ای بود که شرکت باهام بست :)

روز خوبی بود که اگر یه بخشایی از احساسات درونی کمالگراییم و حساسیت‌هام رو فاکتور بگیریم، میشه اسمشو گذاشت یه روز عالی!

این توقعاتی که میشه گفت کاملا تبدیل به یه رفتار غیر ارادی در من شده، گاهی مثل سوهان، روحم رو میسابن :/

ینی یه جوری که باعث میشن یهو از درون خالی بشم و این حجم از انرژی خوب، دود بشه بره هوا و مثل بادکنکی میشم که هوای درونش داره کم کم خالی میشه و رنگ کدری به خودش میگیره!

هوووف...احتمالا الان با این حجم خستگی فعلی، پتانسیل اینو دارم که گوه بزنم به همه‌ی احوالات خوب امروزم

مریم جان، تو به این دنیا اومدی که لذت ببری، نه اینکه خودتو جر بدی!

خزان در اسفند

این روزا دوست دارم بابا رو بغل کنم، سرش رو بذارم روی شونه‌م و بگم گریه کن

بگم من دختربچه‌ات هستم ولی با آغوش مادر!

بگم تکیه کن بهم، بذار باهم از همه چی بگذریم، من تا تهش هستم

یک ساعت پیش مامان پیرهن مشکی بابا رو داد دستم گفت اتو کن آماده باشه

امان از خشونت زندگی و سختی درک کردنش!

امان از احساسات شدید ژن حاجی‌محمدی!

این روزا به بابا نگاه میکنم که از فکر و خیال زیاد، هر لحظه شکسته‌تر از دیروز میشه

همزمانی چندتا داستان برای کسی مثل بابا، واقعا اون رو شکننده میکنه

همزمان در شرف بازنشستگی

و همین روزا از دست دادن مادر

و این مملکت کوفتی و عادت شدید بابا به دنبال کردن اخبار

و حالا هم که این همه استرس، حال جسمیش رو تحت الشعاع قرار داده

خدایا...خودت صبر بده...خودت کمک کن این ابرهای پاییزی که سایه انداختن روی خونه، زودتر ببارن و بابا سبک بشه...

...! ...!

یه وقتایی عمیقا دوست دارم بمیرم