-
خ و ن و ا د ه
سهشنبه 12 فروردینماه سال 1399 03:24
همیشه اینجوری بوده که اعضای خونواده ها بیش از حد که پیش هم باشن، نمیتونن همو تحمل کنن یا این فقط مربوط میشه به عصر امروز...؟! بااینکه قبل از کرونا، هرروز بیرون بودم و الان عجیبه که نشستم خونه (و زنده موندم)، فهمیدم که مشکل من خونه موندن نیس مشکل اینه که شدیدا طالب تنهاییم و هرطور شده باید بخش زیادی از روزو تنها باشم...
-
ازدواج
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 03:23
واژه ی غریبیه!!! امشب خواستم بهش فک کنم... دیدم داره بیست و یک سالم میشه ولی هنوز شبا عروسکمو بغل میکنم و میخوابم :))) هنوز میرم پارک تاب بازی میکنم هنوز گاهی گریز میزنم به کیپاپ و درست مثه زمان هنرستانم میشم هنوز میرم تو فاز هیجده سالگی و غرق شدن میونِ شخصیتایی که خودم ساختمشون و فقط توی سرم هستن هم سن و سالایی رو...
-
قرنطینگی
دوشنبه 4 فروردینماه سال 1399 00:47
این چند وقت اتفاقای متفاوتی داره میفته... رسیدگی به بخشی از وجودم که خیلی وقته بیخیالشون بودم! تقریبا تا الان به بهترین وجه ممکن ازش استفاده کردم(البته خب منکر فشار عصبی تغییر زندگی نمیشم) خلائی مثه دانشگاه نرفتن برای منی که از بعد دیپلم تا الان همیشه این موقع ها دانشگاه بودم و خبری از استراحت بین مقاطع یا مرخصی...
-
مبارکـــ بهار
جمعه 1 فروردینماه سال 1399 02:45
هه هه هه...اولین پستی که میخواد بیاد توی آرشیو سال ۹۹ خب الان دارم به پستای ثابت امسال فک میکنم *تولد بیست و یک سالگیم* *تولد نه سالگی سوسک سیاه* *خبر مرگ کرونا ...وس* *فارغ التحصیلیم* *جشن عروسی آبجی بزرگه* اومممم اینا فعلا قطعیاش هستن.... دوس دارم این قرن، با کلی حالِ خوب بره سمتِ تموم شدن و قبل از رفتنش یه حال خوب...
-
نود و هشت
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1398 22:16
الان حرف زدن راجبش سخته اما باید توی لحظات آخر جمع بندی کنم! سال ۹۸ مثه سال ۹۷ و همچنین ۹۶ ، خیلی حاشیه داشت... اما پر حاشیه تر! و دگرگونی های فراوونی داشت خیلییییی حقیقتا ناراحت نشدم که داره تموم میشه...خیلی چیزا هم باهاش تموم شد و امیدوارم خیلی چیزا هم باهاش تموم بشه همین! اما قطعا خیلی چیزای خوبی هم داشت...حتی تموم...
-
شکر گزاری
جمعه 23 اسفندماه سال 1398 05:41
در هر حال، آدمای خوشبختتر از ما هم هستن که بخوان بشینن و شکرگزاری کنن زندگیایی که ما توی خوابمونم نمیبینم، هوم؟! من این وظیفه ی گرانقدر و ارزشی *شکر گزاری* رو به اونا محول میکنم اگه خودمونو با پایینتر از خودمون مقایسه کنیم، هیچوقت به جایی نمیرسیم ولی همیشه این کارو میکنیم چون ما *جهان سومی* هستیم *و گوه بگیرن این جبر...
-
عید
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1398 14:03
مامانم هنوز واسه عید سبزه درست میکنه... دمش گرم...امیدش به زندگی، از من بیشتره :)
-
شوخیه مگه؟!
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1398 03:10
چقد زمان رو دور تنده :/ همین...تامام
-
گم شدن
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1398 14:17
الان متوجه شدم امروز پونزده اسفنده...پونزده اسفند نود و هشت اولین سال دهه ی سوم زندگیم، رو به اتمامه! الان توی طبقه دوم خونه ی آقا بهروز لش کردم و دارم آهنگ movement از hozier رو گوش میدم ته دلم قلقلک میاد تا اینجای زندگی اومدم...و چند وقتیه مثل مریضی که دکترا ازش قطع امید کردن، زندگی میکنم "عاشق" با اینکه...
-
خاطرات
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1398 04:08
آدما وقتی پیر میشن چه حسی دارن؟! یه نفس عمیق صدادار...هی جوونی! کجایی که یادت بخیر؟! این جوونی ای که الان دارم میسازمش :) همیشه توی نظرم به خوبی ازش یاد میکنم و براش ابراز دلتنگی میکنم....همونطور که از همین الانم خیلی دلتنگ میشم اما خب....زمان ارزشارو تغییر میده! اونقدا هم تاسف برانگیز نخواهد شد ما آدما خیلی خوب بلدیم...
-
علت
شنبه 10 اسفندماه سال 1398 13:21
کاش مهربونتر بودیم کاش ساده تر بودیم کاش بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم کائنات باهامون قهر کردن! ما به قدرت دستای پشت پرده شک داریم اما مثل ربات، هرروز براش شکرگزاری میکنیم... وقتش نرسیده که واقعی تر عمل کنیم؟! "کارما" "خشم الهی" به خاطر هرکدومش که بهش معتقدیم، لطفا ازین به بعد بهتر باشیم توی این...
-
خوشحالی
شنبه 10 اسفندماه سال 1398 00:02
کسی یادش مونده خوشحال بودن چجوریه...؟!
-
نشونه نشونه نشونه
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1398 16:22
دیروز، یکی از وحشتناکترین روزای زندگیم بود... از لحظه ای که چشم باز کردم، تا نزدیکای یازده شب...تقریبا یه بازه زمانی دوازده ساعته که شدیدا کشنده بود اول ماجرا پی ام دادن دوست شقایق بود، درسته که منم باهاش دوستم ولی هشت-نه ماهه که همو ندیدیم و خیلی کم باهم در ارتباطیم سراغ گرفته بود و گفته بود خوابتو دیدم، آشفته بودی...
-
دایه ی مهربونتر از مادر
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1398 03:16
همه حالشون بده...من بدتر اما نمیدونم چرا من دارم آرومشون میکنم...؟!
-
تغییر
شنبه 3 اسفندماه سال 1398 00:46
داره جهت زندگیم شکل میگیره خوب یا بدشو نمیدونم ولی اینکه بهش دامن بزنن، منو عصبی میکنه...نه به این معنی که به انتخاب هام شک دارم، فقط کلافه میشم ازینکه بعضی از آدما فقط و فقط طرز فکر خودشونو محترم میدونن؟! اوکی...صد در صد منم طرز فکرم برام محترمه اما نه به این معنی که هر چیز دیگه ای رو رد کنم یا خیلی راحت قضاوت کنم...
-
بیست سالگی
جمعه 2 اسفندماه سال 1398 00:47
خب بیست سالگی، استراحت بین دو نیمه نبود... حداقل برای من! نمیدونم به چی فک میکنم؟! افتادم توی چالشی که قشنگه، ینی داره باعث میشه بزرگ بشم یه تصمیمی گرفتم و دارم خودم مسئولیتشو به دوش میکشم، بدون وابستگی به نظر دور و بریام شاید اینکه دیگه دارم افراط میکنم و فک میکنم فقط خودمم و خودم، جای بد داستان باشه نمیتونم منظورمو...
-
گاگالند
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1398 00:22
قطعا گاگالند را بر خودش تمام کرد... به وقت 28 بهمن 98
-
دوست
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1398 01:16
الان که این فکرا اومدن توی ذهنم، بغض ترحم انگیزی به گلوم چنگ میزنه و صدای جیغ و داد هاش پرت میشن توی سرم...التماس میکنه که قورتش ندم و بذارم بیاد و خلاص شه به این فک میکنم که میشه حداقل خودش کمکم کنه که برام عادی بشه...؟! من کم آوردم...نمیدونم داشتنش کنار خودم، چه تاثیری میتونه بذاره؟! ینی میخوام بگم حتی شاید تاثیرات...
-
حافظ میگه میخوای برگردی
شنبه 19 بهمنماه سال 1398 01:42
صد در صد بیشتر از هر کسی، این خودمم که از ذهن فراموشکارم حالم بهم میخوره یادم رفته چقد سوهان روحم بودی و باعث شدی به خاطرطرز فکرم، فک کنم که کَمم! یادم رفته که انقد کثافت بودی که هرروز ازم میپرسیدی که من ناراحتم که انقد تا اینجای زندگیت حال بهم زن بودی؟! یادم رفته که هر کسی تو رو کنارم میدید بی برو برگرد نگاه پر از...
-
شاعرانه نیست اصلا...
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1398 02:49
میخواستی بدونی خوبم یا نه؟! دلتنگ بودی... بذار بگم برات...خوبم! منم دلتنگ میشم اما چیزایی هست که یادم نمیره... میدونی، چند سالیه که با رویاهام زندگی میکنم...حق داری منو نفهمی! منم همیشه حقو به تو دادم...اما حق دارم که ازت بخوام یادم نندازی که همین رویاهای صورتیم، کارو به اینجا رسونده! خسته شدم از بس که با حواس پرتی...
-
2020
چهارشنبه 11 دیماه سال 1398 01:49
یه آغازی پیش اومد! یه سال جدید!به فکر افتادم که منم باهاش یه چیزایی رو شروع کنم...شروع کنم به دوست داشتن خودم!!!رها کردن خیلی چیزا و خیلی کسا!!!خوشحالتر بودن...!!!دوس دارم الان که میخوابم و صبح بیدار میشم، خیلی چیزا یادم نباشه، خیلی از آدمارو نشناسم!!!دوس دارم همین لحظه، اون شنبه ی رویایی ای باشه که قراره ازون به بعد،...
-
شوخی مضحک
جمعه 6 دیماه سال 1398 02:20
روزی روزگاری مریم یاد گرفت که زندگی یه شوخی بی انتهاست...جایی برای به هم خندیدن...هیچ باهم خندیدنی در کار نیست!!!جایی برای بی موقع بودن...و حتی بی موقع نبودن!!!پارادوکس های حال بهم زن!!اینجا آدما روی دستاشون راه میرن!از خوشحالی هم ناراحت میشن و از ناراحتی هم خوشحال!!با چشمای باز، خوابن و با چشمای بسته، بیدار!!عاشق و...
-
زمستون
چهارشنبه 4 دیماه سال 1398 02:40
چطوری زمستونِ مریضِ من؟!من خیلی دوسِت دارم اما چند سالیه که حوالیِ تو، روزای قشنگی انتظارمو نمیکشن...!همه چیز بیشتر از حال و احوالِ خودت، سرده!از شدتِ سرما، سِر میشم...البته نه اونطوری که نوک انگشتامو حس نکنم!سرما رخنه میکنه توی تک تکِ عصبای مغزم!!زور میزنم تا شاید با قرصای ضد یخ، جلوی یخ زدگی رو بگیرم اما انگار قرار...
-
۱۶ آذر
یکشنبه 17 آذرماه سال 1398 01:21
امروز تا از خواب بیدار شدم، دیدم یکی از هم دانشگاهیام توی پستش تگم کرده و کلی ازینکه آخرین سال دانشجوییه حرف زده...با بی حسی تمام احساس شعف کردم که سال دیگه، امروز، روز من نیس!!!(دانشجو بودن، اونم اینجا، چه معنی ای میتونه داشته باشه الا اینکه با قدرت تمام فریاد بزنی که من یه جاندارم با گوشای مخملی! بفرمایید سوارم...
-
بدون عنوان!
جمعه 15 آذرماه سال 1398 10:52
از خودم بدم میاد!!! :)))