-
مریم خسته هستِ
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1398 17:54
شدیدا احساس خستگی میکنم...از همه چی!!شدیدا علاقمندم که همه چی تموم شه! :)))انگار همه چیز احساسشونو از دست دادن و تنها به بار سنگینی تبدیل شدن!انقد سنگین که خموده شدم!!!و فقط میخوام از دستشون خلاص شم...هیچی نباشه...سفیدی محض!همه چیز بزرگ و ترسناک به نظرم میان!انگار، راهت چپ یا راست، هر دو ور غلطه...
-
روز بشارت
دوشنبه 4 آذرماه سال 1398 23:37
توی برزخ این روزای مریض باشی و کلافه از دانشگاه بزنی بیرون... و اما مواجه شدن با مردمانی که اومدن تشکر کنن برای گرونی بنزین!!! رِنج سنی بچه مدرسه ای ها و نادان های پیری که هنوز چهل سال پیش براشون عبرت نشده...! آدمای خونه نشینی که تنها روز قدس و امثال این روزا مجوز بیرون اومدن از خونه و ابراز خودشون رو دارن!!! صدای...
-
ف ا ک
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1398 22:11
چقد احساس افسردگی میکنم.... امروز درد معده ام به جایی رسید که فک کردم دارم روحمو بالا میارم و کم کم رفتنی ام!!! به خودم میپیچیدم و به خدا میگفتم که میخوام زنده بمونم...تجربه ی عجیبی بود! هیچوقت حس مردن بهم دست نداده بود! :)) با وجود ناهمگون بودن های این روزگار و زندگی شخمی، اما میخواستم ادامه بدم...برای آدم بی انگیزه...
-
کنجِ عزلت
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1398 02:01
دو-سه روزیه که از بستر بیماری یا قشنگتره که بگم کنج عزلت دراومدم... با نتیجه گیریای جدیدِ حاصل از صداقتِ محض با "من" حول محور این موضوع که من بازیگرم؟! یا فقط کمی تا قسمتی خام و نپخته؟! خب حقیقتا من کودکِ خردسالی بودم که فک میکرد بزرگ شده، بزرگ و حاوی قدرت تشخیص انواع احساسات! اما حقیقتا طفلی بودم که تنها به...
-
مریض
دوشنبه 13 آبانماه سال 1398 21:05
از پریشبه که با یه مسمومیتِ دیوانه کننده که کم کم داره به مسمومیتِ فکرم هم منجر میشه، دست و پنجه نرم میکنم... سختترین بخشش اینه که از دیشب تا حالاست که خوابم...اما نه خوابای معمولی! توی خوابم همه هستن...آدمای دور، آدمای نزدیک، مکانای پر خاطره، مکانای بی اهمیت و... و عجیب منو دلتنگ میکردن... بدجوری کلافه ام...کلافه و...
-
بازیگر
یکشنبه 12 آبانماه سال 1398 02:10
به نظرم گاهی خیلی بازیگر خوبی میشم!!! یهو خودمم وسط این نقش مقشای عاشق و دلباخته بودنم، باورم میشه!! در حالی که موضوع جوگیری ای بیش نبوده... مثه حسم به جوجه شاعر احمق و پیشیِ احمقتر! هنوز گاهی شک میکنم که حسم دقیقا چی بوده؟! عشق بود یا ترحم؟! عشق بود یا هوس؟! یا حتی بابا لنگ دراز توی دو سال پیش، عشق بود یا جوگیری؟! یا...
-
هشت ترین روز سال
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1398 03:12
دقیق به ساعت نگاه نکردم که ببینم از دوازده گذشته یا نه؟! در هر حال...من به عنوان هشت ترین روز سال ثبتش میکنم!!! نزدیکای سه راه جمهوری و سراغ گرفتنای بابا لنگ دراز از دو سال پیش...! و درنهایت بحث استوری عاشقانه ای که دیشب گذاشته بود رو وسط بکشه! "-چرا ریکشنی نشون ندادی؟! -با من بودی؟! -خودت چی فکر میکنی؟! -با من...
-
۶ آبان!
دوشنبه 6 آبانماه سال 1398 03:27
عکسِ پستِ دومین سالگردِ اعترافت بهش رو خودش ازت بگیره!!! :)) یقینا پشمامممم!!!
-
چرا آخه...؟!
جمعه 3 آبانماه سال 1398 01:33
گور بابای همه ی شعار دادنام و جوگیریام... جوجه شاعرِ احمقم! چرا از یادم نمیری...؟! چرا گاهی انقد ساده از بدیات میگذرم و یاد خوبیای ناچیزت میفتم...؟! خوبیایی که حتی اونا هم از نظر همه بَدن... کاش بیست و هشت اسفند سال نود و شیش که ازم پرسیدی کسی توی زندگیمه، میگفتم آره... شایدم نه...شاید حیف میشد که این خاطراتمونم نخوان...
-
۷ آبان!
یکشنبه 28 مهرماه سال 1398 03:12
توی کنج تنهاییام که کز کرده بودم لحظات دوری اومدن توی سرم!!(امشب زیادی مغزم فکر کرد؛ فکرایی که قرار بود یه ذره بشینن پای کارای دانشگاه ولی خب...) راجب دو سالِ پیش...۷ آبان! جزئیات جالبی رو ازش یادم میومد...استارتی پر قدرت برای به قمار گذاشتن آینده...! یه روز میگذشت از اعتراف بچه گانه به آدم واقعی ای که عاشقِ شخصیت...
-
ثبت کردن ممنوع...؟!
یکشنبه 28 مهرماه سال 1398 02:49
امشب بعد از اظهار نظر بابا لنگ دراز در موردِ تجویزِ زود دود کردنِ یادرگاری هاش، برای درمانِ مرضِ ثبت کردنم، به خیلی چیزا فک کردم... معتقد بود یه روزی بدون ناراحتی، همه رو دور میریزم! اما این چرته...یادگاری هایی هستن که هرچقدم از فضاشون دور شده باشیم، بازم دوست داریم حفظشون کنیم...شاید احساسات همون لحظه ی اولشون یادمون...
-
من
شنبه 20 مهرماه سال 1398 02:21
من...نمیدونم الان چی هستم؟! امروز صبح بیدار شدم، با همون حال کسلی که چند وقته، وقتی صبحا بیدار میشم بدجوری بهش دچارم، با افکار پراکنده!! مثلا اینکه الان کجای زندگیمم؟! کجای زندگی آدمام...؟! سعی کردم احساس زنده بودن داشته باشم...به کاکتوسام آب بدم! اما نگران ازینکه این دستا میتونن با این روحِ خاکستری، کاکتوسارو خشک...
-
Daddy long legs
شنبه 20 مهرماه سال 1398 02:07
امشب گریزی زدم به دو سال پیش اینا...! گریزی که در نهایت به هم صحبتیای زیادی با بابا لنگ درازِ عزیز منجر شد!!! بابا لنگ درازی که منو گیج میکنه... =) البته این گیجی و بلاتکلیفی برام شیرینه! آیا زیادی صبورم؟! نمیدونم...ولی حتی این صبر کردن برام قشنگ شده! قشنگتر از قبل! دیدن اینکه علنا ازین صحبت میکنه که تبدیل شدم به...
-
آرامش
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1398 01:08
حقیقتا توی فکرم اینطوری میگذشت که مثلا "خدای من...پس تا به کِی اینطور چس ناله میمونم؟! من آفریده شدم برای غصه؟!" خدا هم همیشه دست به سینه بهم زل میزد و پوزخند تحویلم میداد!!! :\ نگاهی شبیه فحش...! همیشه با انزجار به افرادی که در مورد زندگیم به به و چه چه میکردن نگاه میکردم با ناشکری تمام توی ذهنم با خودم...
-
قوی
یکشنبه 7 مهرماه سال 1398 02:14
بالاخره رسیدم به اونجایی که فکر میکردم حالا حالاها نتونم بهش برسم! "اهمیت ندادن به گذشتگانی که هنوز منو به یاد میارن" اسمشون روشونه...اونا از زندگی من گذشتن و رد شدن!! آدم وقتی از دست دادن چیزی رو کاملا قبول میکنه، دیگه نمیتونه نسبت به احتمالِ دوباره داشتنش، اون ذوق اولیه رو داشته باشه یا بهتره بگم دیگه ذوقی...
-
سرزمین عجایب!!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1398 00:35
پنچر از حال و هوای غروب سی و یک شهریور و غرق خاطرات! راه رفتن توی پیاده رو و احساس "نیست بودن" لابلای بودن آدما... روایت کردنای فردی مرکوری توی گوشت و سرازیر شدن قطره های اشک از سر بهانه ی کودکانه... حس دربدری از فکر اینکه الان کجا باید برم...؟! حرکتِ بی اختیار به سمت کافه ی روزای دور! تنها...و مثل خیلی...
-
برای بابا لنگ دراز عزیزم
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1398 04:41
سلام بابا لنگ دراز عزیز میدونی من اول بدون شناخت عاشقت شدم و بعدش برام به بابا لنگ دراز تبدیل شدی! خواستم بدونی هنوزم وقتی میبینمت با ذوق از تو برای اطرافیانم میگم! گاهی با خودم میگم کدوممون توی تاریخ اشتباهی پا به این گودال سیاهِ آمد و شدای مسخره گذاشتیم؟! شایدم تاریخ اشتباهی در کار نیست و این رابطه ی ماست که معلوم...
-
راکد...!
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1398 18:33
بی دغدغگی قشنگه اما راکد بودن... گاهی حس راکد بودن بهم دست میده!!! یه موجود راکد که اگرم حرکتی داره، همش رو به عقبه! غرق گذشته...رویا پردازی اتفاقات و اینکه اگه جور دیگه ای پیش میرفتن چی میشد...؟! بدون هیچ رویایی درباره ی فردا، پس فردا... درسته که دغدغه ای نیست ولی کاش رکودی هم در کار نبود!!!
-
خواب
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1398 02:43
حساب کردم و دیدم ده روز گذشت... ناخودآگاهم پر از دلتنگیه اما در ظاهر شبیه دختر بچه ای هستم که میون آدم بزرگا نشسته و از چیزی خبر نداره! انگار فراموشی محضه! اما گاهی وقتا...فقط گاهی وقتا مثلا با شنیدن یه سری آهنگا، رد شدن از بعضی جاها، دیدن اسم و عکس آدمایی میونِ اکانتای گوشیم، صبح بیدار شدن و به یاد آوردن حرفا و آدمای...
-
پروانه شدم؟!
جمعه 8 شهریورماه سال 1398 04:32
مثه حماسه رابطه ی سختی با چارشنبه ها دارم...چارشنبه های لعنتی! :) و اما چارشنبه ی سخت دیگه ای توی زندگیم رخ داد...نمیدونم چقد سخت؟! سخت بود یا سختتر؟! در هر حال رخ داد و انقلابِ قلبِ منقلبِ من، به وقوع پیوست... و من رفتم... یک سال و نیم زندگی، توی یه لحظه دور ریخته شد...درست مثل اینکه چند گیگ اطلاعاتی که چند وقته توی...
-
جدیدتر...
شنبه 19 مردادماه سال 1398 05:19
تغییراتی که یه سریشون ناخودآگاه و یه سر خودآگاه دارن پیش میان! تلاش برای ترک یه سری عادتا و به وجود آوردن یه سری عادتای دیگه... سراسر کرختی اما آروم...! این بیست سالگی منه...همونطور که توقع داشتم! حد فاصل پایان دهه ی دوم و شروع دهه ی سوم زندگی!! (استراحت بین دو نیمه!) این وقت صبح(شایدم شب!) دفترچه هایی که توشون از...
-
واتس اپ؟؟؟!
دوشنبه 7 مردادماه سال 1398 05:44
نمیدونم چه خبره...؟! این روزام پر شده از رفت و آمدای آدمای گذشته... انگار داستانی که چند سال پیش خودم ساختمش، یه جورایی شده زندگیم!!! یه چیزی شبیه یه گردنبند کهربا که توی روزای خاصی، اتفاقای عجیبی رو برام رقم میزنن...! عجیب اما واقعی! :))) توی یه روز با احوالات شخمی، سه نفر پیگیر حالت باشن و سیم بکسل به سمتت پرت کنن!...
-
دل به دریا زدن یا خریت؟!!
سهشنبه 11 تیرماه سال 1398 02:08
اسمی برای تصمیمایی که میگیرم نمیتونم بذارم... عقلم به نتیجه گیریایی رسیده که هنوز نتونستم صد در صد قبولشون کنم...! یه سری درگیری که شاید چون هنوز خودمو بچه میبینم نمیتونم حلشون کنم! از حواشی فاصله گرفتم ...ینی نه، هنوز هستن ولی دیگه مثه قبل روم تاثیر نمیذارن! الان دارم سعی میکنم تعادل ایجاد کنم...به خودم حق زندگی بدم...
-
ترس
جمعه 24 خردادماه سال 1398 03:08
امشب به طرز صادقانه ای به یکی از ترسام رسیدم... همه دارن بهم میگن "سخت میگیری" ولی گویا این ترس جدانشدنی منه! ترس از رابطه ی احساسی! -__- شاید به گوش هر کسی که برسه مسخره بیاد...ولی من واقعا میترسم! نمیدونم دقیقا از چی، ولی این قضیه برام پر از تنشه و منو نسبت به اون آدم بی اعتماد میکنه! ×__× همه چی از قبل...
-
مریم شصت چی
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1398 01:18
بعد بوقی قرار باشه مهر دل کسی به دلت بیفته...اونم کسی که میدونی از کی تا حالاس درگیرته!!! ولی به شکل مسخره ای طرف رفتنی باشه! :))) کجا؟!!! اون سر دنیا!!!! :||| و مثه خر گیر کنیم توی گل... البته که عادی شده...مشکل از منه! و من! مریم شصت چی! همیشه اشتباهی بودم... مثلا باس چیکار کرد؟!!! این تایمی که فعلا هست رو باهاش خوش...