-
نا خودآگاه مریض یا حقیقت مریضتر...؟!
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1398 02:13
حقیقتا پشت این چشمای بسته، یه ناخودآگاه همیشه بیدار هست... که حالش خیلی خوبه! مدام یه جریان موازی با حقیقت رو پیش میبره که همه چیز توی حالت مطلوبه... من میخندم! روی جدول پیاده رو راه میرم در حالی که بستنی ارزون قیمتم دستمه! تو کنار جدول راه میری و گاهی از لنگر انداختنای من روی جدول دستپاچه میشی و نگرانی که این دختربچه...
-
بیست
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1398 03:01
توی این لحظه "بیست سال و سه روز" سن دارم... ینی توی "سومین روز دهه ی سوم زندگیم" به سر میبرم... الان "اولین سالگرد فوکوشیمای زندگیم" هستش... وبه روایتی "یک روز قبل اولین سالگرد یکی از تجربه های مضحک دهه ی دوم زندگیم" امروز بیست و پنج اردیبهشت سال نود و هشته! :))) و چقد اون دغدغه...
-
گذشتن و رفتن پیوسته
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1398 00:06
هر چیزی رو که دیوانه وار میپرستیدم، الان پشیزی برام اهمیت نداره... حد الامکان دلم میخواد فرسخ ها ازشون دور باشم! خونواده، دوست و رفیقام، درسم، کارم، تهران، همه ی پاتوقام، همه چی... فقط میخوام برای هرکس و هرجایی که بودم، دیگه نباشم... یه چیزی مثه صابر ابر توی فیلم "اینجا بدون من" شدم! به نظرم دیگه بودنم اینجا...
-
اونی نشدم که میخواستم...
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1398 11:19
این روزا توی گوه ترین حالت ممکنم! یه آدمی که خیلی کاری از دستش برنمیاد ولی همه ی فکر و ذکرشو وقف آدما کرده... از طرفی فکر آبجی و علی و خوب پیش رفتن رابطشون! از یه طرف نگران مامان که حالا که خاله اینا از ایران رفتن، باید خیلی بیشتر هواشو داشته باشم! از طرفی فکر کافه و ماه رمضون که یه وقت کم نیاریم! از یه طرفی باید توی...
-
بد احوال
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1398 09:26
الان از هیچی زندگیم راضی نیستم...! دیگه برای خودم زندگی نمیکنم!! مثه یه آدم آهنی شدم... این اون ایده آلی نیست که دنبالش بودم! الان فکر و ذکرم برای همه چیز و همه کس درگیره جز خودم...! و هیچکس نمیفهمه...همه فقط دارن مستقیم یا غیر مستقیم توقع میکنن! هر لحظه دارم اینو حس میکنم که دیگه جونی برام نمونده...فقط روز به روز...
-
آی ام بیزی! :)))
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1398 03:56
دوباره کم پیدا شدم...خیلی سرگرمم! سرگرم کافه و آدمای مختلف! :)) حالم ازین رو به اون رو شده... ولی همچنان در حواشی به سر میبرم...دیگه هرکی که در جریان این روزای زندگیمه، میگه مگه سریال ترکیه؟! خنده دار شده...البته فقط واسه خودم! برای دیگران خیلی پشم ریزونه!! یه گوشه نشستم و دارم حقیر شدن آدم بدا رو نگاه میکنم...بدون...
-
مریض...
جمعه 2 فروردینماه سال 1398 04:39
اون آدمی بود که پا توی هر جایی که میذاشت، آدمایی با لایف استایلای کاملا متفاوت، میومدن سراغش...! :| چطور؟! نمیدونم...بازم مثه همیشه سر درنمیارم! یه چیزی این وسط نمیلنگه؟! اولین اعتراف سال 98 رو دریافت کردم...اونم کی؟! همونی که پارتنر و کراشش رفتن سراغ نفر قبلی زندگیم و عین بچه ها، سعی کردن عروسک منو ازم بگیرن...! :)...
-
نوزده
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1397 23:07
آخرین روز نوزده سالگیمه... آخرین لحظات نود و هفت! :))) تخمی ترین سال زندگیم... از صبح که بیدار شدم، از اولین لحظه ی این سال، داره مثل یه فیلم درام جلوی چشمام پخش میشه! پر از تجربه های منفی بود... پر از سختی، گریه، کم آوردن، وابستگیای بیجا، زیر پا گذاشتن خط قرمزا و... سر در آوردن از یه جاهایی که هیچ ربطی بهشون...
-
سورپرایز
چهارشنبه 22 اسفندماه سال 1397 22:04
یه کادوی خیلی خاص گرفتم! :))) درست توی سالگرد آشنایی! فک کنم باس یه زنگ بزنم با پدرت حرف بزنم عزیزم تا حالم خوب شه... حس میکنم توی این مورد خدا نتونه حقتو بذاره کف دستت، هوم؟! خدا فقط بلده معجزه های بی مزه کنه...مثلا وقتی که دارم توی اینستا سر از همه در چی میارم و هر لحظه خل تر میشم، اکانتمو لاگ اوت کنه! :))) پ.ن: حس...
-
تلپاتی؟!
سهشنبه 21 اسفندماه سال 1397 23:31
میون یه بهم ریختگی اساسی، به فکر این باشی که "آدم خوبه" رو خبر کنی تا بیاد بهت گوشزد کنه که زندگی هنوز قشنگه ولی دست دست کنی! از خونه بزنی بیرون، نت نداشته باشی، غافل ازینکه اون خودش سراغ گرفته که بخواد ببینتت! و در نهایت، هر دو طرف بی خبر از فکر اون یکی، توی این شهر شلوغ همو ببینن!!! انگار که قرار بوده هر...
-
نیست شدن یا بودن...
شنبه 18 اسفندماه سال 1397 02:24
اینجا، یه خونه ی چوبی وسط جنگله... همه چیز در حالت مطلوبه! پرنده ها آواز میخونن یا شاید جیرجیرکا جیرجیر میکنن، بوی سیگار و چوبای خیس یا شایدم بوی قهوه و وانیل، شاید آهنگ knives out از radiohead یا حماسه کولی از queen داره میخونه، قشنگترین لباسم که استایل مورد علاقمه تنمه، موهام شدیدا کوتاه و آبی رنگه یا شدیدا بلند و...
-
وطنم، پاره کردی تنم...
چهارشنبه 15 اسفندماه سال 1397 00:33
"جابجا" "نابجا" "بیجا" این روزا هیچی "سرجا" نیست... اوضاع جسمی نه چندان "جور" دانشگاه رفتن و نرفتنای "بدجور" روحیه شدیدا ضعیف "ناجور" افکار مریض "جورواجور" این روزا هیچی "جور" نیست... چسبیدن "ن" نفی به هر لحظه و اتفاق...
-
کراش تو کراش
چهارشنبه 8 اسفندماه سال 1397 04:06
میخوام بدونم آیا درسته که کسی به خاطر اینکه کراشش، روی من کراش داره و به اون محل سگ نمیذاره، کراش من(همون جوجه شاعر احمق) رو از زیر سنگ پیدا کنه و بکشونه پیش خودش و کراش خودش و بدتر ازون توی کافه ی آشنای من؟! خب که چی؟! تبریک میگم عزیزم...کاپ هرزگی مال خود خودته! :))) بابا جمع کنید این بچه بازیارو!!!! :| اگه مگسایی...
-
پتک حقیقت
جمعه 3 اسفندماه سال 1397 02:36
امان از وقتایی که حقیقت تف میشه توی صورت آدم... و بدتر ازون هیچ استدلالی برای رد کردنش نداری و مجبور میشی قبولش کنی! تکلیف چیه؟! نمیدونم... میخوام بدونم اگه لفظ "نمیدونم" توی زندگیم نبود، دیگه حرفیم برای زدن داشتم؟! چند وقته که بیشتر از هرچیز دیگه ای، فقط نمیدونم که نمیدونم... یا اینکه...بهتره بگم میدونم ولی...
-
از مدار خارج...!
چهارشنبه 1 اسفندماه سال 1397 11:30
کلی حرف با موضوعات پراکنده توی ذهنمه!!! ته همشون به این میرسه که همش سردرگمم! 20 سالگی خیلی سن عجیبیه...هر چی دارم بیشتر بهش نزدیک میشم، سردرگمیا بیشتر میشن! شایدم چون 19 سالگی گوهی رو پشت سر گذاشتم داره اینطوری به نظرم میاد!!! :/ چند روز پیش با یکی از دوستام که 15 سال ازم بزرگتره کلی حرف زدم! بحث این بود که من یکسره...
-
دانشگاه
چهارشنبه 1 اسفندماه سال 1397 11:25
دانشگاه که شروع میشه، ازینجا غیبم میزنه!!! :/ به عنوان یه دانشجو، به نظرم دانشگاه اصلا جای مفیدی نیست...به جای اینکه یه چیزی بشیم، همونی که هستیمم از بین میره! :دی ولی خب با این حال دوست دارم همیشه دانشجو باشم!!!(آدمیزاد همیشه چیزای مضرو دوست داره!!) در حدی که همیشه با خنده میگم اگه بعد کارشناسی، کار پیدا نکنم، میرم...
-
خدایا اشتباه شده ها...
یکشنبه 21 بهمنماه سال 1397 23:47
یا للعجب!!!! یه حرفی از ولنتاین زدم، امروز کادو ولنتاین گرفتم! -__- البته که خوشحال کننده نبود چون از شخص مورد نظر نبود...فقط مثه همیشه حس عذاب وجدانمو بیدار کرد!! گاهی وقتا با خودم میگم واقعا چرا همیشه اینطوریه که طرف من با دست پس میزنه با پا پیش میکشه؟! :| مثه روز برام روشنه پنجشنبه که بشه، اون عن آقا همه چیو حواله...
-
ولنتاین
شنبه 20 بهمنماه سال 1397 23:13
امشب که داشتیم کیک تولد واسه مامانم میگرفتیم، چشمم افتاد به بخش عظیمی از قنادی که پر از چرت و پرت برای ولنتاین بود! و آبجیم که این وسط میخواست ازین شکلات قلبیا بگیره! و خودم که پوکر فیس نگاه میکردم! -__- نه نه اشتباه نشه...هه من اصلا آدم حسودی نیستم! :))) به این نتیجه رسیدم که آدم هر چی بیشتر کوتاه بیاد و تو سری خورتر...
-
مارک شدگان
جمعه 19 بهمنماه سال 1397 11:19
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ (بقره، آیه 7) خداوند بر دلها و برگوش آنان مهر زده و بر چشمانشان پردهاى است و براى آنان عذابى بزرگ است. شرح حالی مختصر از مارک شدگان...ینی قطع امیدیایی که خدا یه برچسب میزنه روی پیشونیشون و میگه بنده جان تو...
-
جوب طویل مسیر زندگی O__o
شنبه 13 بهمنماه سال 1397 02:49
انگیزه، هدف، نتیجه دار بودن، مفید واقع شدن، پیش رفتن، این حقیقت نفس ما آدماست، درسته؟! ینی یه حرکت رو به جلو، ترجیحا صعودی یا ته تهش چی میگن، سینوسی بود؟! در هر حال باس توی مسیر زندگی یه حرکتایی به سمت بالا باشه که دست آویزی بشه برای حال خوب! :) توی زندگی هر کسی یک الی چندتا ازین دست آویزا هست! عشق، کار، پول، درس،...
-
بزرگ (سنگدل) شدن
چهارشنبه 10 بهمنماه سال 1397 01:25
سه-چار روزه عوض شدم... کنار اومدم...با خیلی چیزا... دیگه نمیخوام زور بزنم...ینی اگه بخوامم نمیتونم! انگار که یه چیزی جلومو میگیره! :)) نشونه هایی از عاقل شدن...شایدم سنگدل شدن(؟) حتی نسبت به خودم... مثلا اینکه بخوان ببیننم و من فقط بگم اگه تونستی بیا فلان جا، من با دوستامم! البته که کار درست همینه ولی خب من هیچوقت...
-
تنها شدم یا تنهام کردید؟!
شنبه 6 بهمنماه سال 1397 00:39
اینکه همیشه هستی ولی کسی نیست! :) واقعا نمیدونم چه گهی توی زندگیم خوردم که اینطوری باید تاوان پس بدم... این فکرا مثل خوره افتادن به جونم...! گاهی به مرگ آدما راضی میشم، گاهی به مرگ خودم! اصن انگار یه تناقضی بین بودن من و کل دنیا هست! و منطقیش این میشه که من باید نباشم... کاش جسارت نبودنو داشتم! :) توی موقعیتی قرار...
-
فکر و خیال
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 04:10
یه جمله خوندم که میگفت "من از لحظات بدم نمیترسم؛ در واقع من از لحظات خوبی که بعدا برام خاطره میشن، میترسم" این دقیقا حال الان منه... این ترس مسخره نمیذاره عین آدم از حال الانم لذت ببرم! :/// یه جورایی منو به وحشت واداشته! "ترس تموم شدن" از همون اول باهام بوده تا همین الان! هیچ اطمینانی در کار...
-
اشتباه قشنگ...
یکشنبه 25 آذرماه سال 1397 00:29
اشتباه قشنگ...یه تضاد احمقانه ولی به شدت شیرین! بعد از دو ماه ببینیش و فقط دلت بخواد زمان وایسه...! قشنگتر از اون اینکه اونم این حسو داره...برات کلی ازینکه چقد از دور حواسش بهت بوده بگه!!!! خب...هنوز نتونستم بفهمم حکمت این علاقه ی به ظاهر غلط که بین دوتا آدم یکسان اما با لایف استایل متفاوت پیش اومده، دقیقا چیه؟! مثلا...
-
قد قد
پنجشنبه 3 آبانماه سال 1397 00:55
کم کم شب بیداریا، زل زدن به یه جا و توی هپروت سیر کردن، حرف نزدن برای نشکستن بغض، به هر دری زدن برای سرگرم شدن، پر حرفیای بی مورد و حوصله ی دیگرانو سر بردن و... شروع میشن! همیشه همین بوده...شاید بعضی وقتا قد قد کنم ولی همیشه ضعیف بودم! دوران سختی رو پیش رو دارم... فقط دلم یه معجزه میخواد که همه چی به خیر بگذره!!! :/...