-
چه میکنی مریمو؟!
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1397 02:31
الان توی اون نقطه از زندگیمم که دقیقا نمیدونم دارم با خودم و زندگیم چیکار میکنم؟! -خوشی -نگرانی -ترس -تردید -تازگی -و... کلی احساسات ضد و نقیض با هم ترکیب شدن و "من" کنونی رو ساختن!!!! الان توی اون برهه از زندگیمم که میدونم خیلی چیزا اشتباهه ولی اصراری به درست کردنشون ندارم...ینی یه جورایی میشه گفت علاقه ای...
-
نمیشه...
جمعه 30 شهریورماه سال 1397 00:25
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود...! این حس و حال خفگی، کی تموم میشه؟! . دانشگاه قبول شدم...همونی که میخواستم! "سوره" هرچند که انقد توی حال و احوال خاکستری ای هستم که نشد درست و حسابی بهش ذوق کنم... از اورینت اومدیم بیرون... و همچنان کشمکشای عاطفی دست از سرم برنداشتن!!!! کاش ازونایی بودم که همه چیو دایورت...
-
......
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1397 00:58
حس میکنم با وجود اتفاقای این روزای زندگیم، تا چند وقت دیگه باید عقده ای بشم...!
-
گاگا لند
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1397 01:33
یهو دنیا روی سرت خراب میشه... عرق سرد! حس خفگی...توهم دو تا دست که با تمام قوا گلوتو فشار میدن تا هیچ راه نفس کشیدنی نمونه! متوجه نمیشی که با چه سرعتی داری پیاده رو ها رو متر میکنی! نمیدونی دقیقا به چی فکر کنی...به کدوم اتفاق مسخره که خدا رو شکر کم نیستن! دلت میخواد بری یه کنج قایم بشی تا هیچکسی نبینتت...درست مثل بچه...
-
اینجا بساز بسازه...! :)
دوشنبه 8 مردادماه سال 1397 02:18
یه حس عجیب و به شدت خوبی گرفتم!(نمیدونم موندگاره یا چی؟!) اینطوری که هی خراب میشم، هی دوباره خودمو میسازم...! :دی عاغا اصن حس میکنم یه "کارخونه ی خودسازی" توی خودم تعبیه کردم!!!!! اگه با همین فرمون برم جلو، همه چی اوکیه! :))) خدایا هر چی خراب شد، این کارخونهه پا برجا بمونه!
-
تاپاله
پنجشنبه 4 مردادماه سال 1397 00:55
حس یه "تاپاله ی پا خورده" رو دارم... همونقدر طرد شده...!!!!
-
سفر کوچولو
سهشنبه 2 مردادماه سال 1397 23:32
دیشب یهو تصمیم گرفتم که امروز بلند شم برم کرج! هیچ جاییشم نمیشناختم! :دی ولی ازون تصمیمای یهویی و دلی بود!!!! شاید یه کوچولو هم ازون" نافرمانی های مدنی" که چند وقته بهشون معتاد گشتم! :))) خلاصه که با همه ی اون بلد نبودنا و اینا یه کافه ای پیدا کردم و دست بر قضا یکی از هم دانشگاهیای آبجیم اومد پیشم! :دی انقدر...
-
اولین های بیمار
سهشنبه 2 مردادماه سال 1397 23:14
عاغا نمیفهمم چرا زندگی من پر از اولین های نافرجامه!!!! درسته که هیچ لزومی نداره که چیزی برای اولین بار بخواد، نتیجه ی مثبت بده و به قول میلان کوندرا یه بار اصلا حساب نیست! ولی خب حداقل یه دونه از اولین بارا که جواب بدن! :دی جاست محض دلخوشی اینجانب! دیشب بی خوابی زده بود به سرم و فکر شکست عشقی داشت مخمو میجوید که یهو...
-
بازنده...؟!
یکشنبه 31 تیرماه سال 1397 17:16
حس عجیب "باختن" البته باختن اونقدرا عجیب نیست ولی یه نوعش چرا...اونم این: "باختن خودمون، به خودمون" مثلا تو در مورد خودت و انتخابای زندگیت، یه سری فکرا داری ولی یه سری دلایل باعث میشن بری سراغ انتخابای پست تر یا بی تناسب با خودت! یهو به جایی میرسی که میبینی، عه باختم که!!!! نمیخوام به هر چیزی نگاه...
-
بهش رسیدم...
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1397 20:11
یه ماه پیش از یه شروع جدید حرف میزدم... فک میکنم شروع جدید، بالاخره رخ داد!!!! ذره ذره اتفاق افتاد! :)))) هم تغییرات ظاهری و هم تغییرات باطنی!!!! شدیدا ازش راضیم... ینی "مریم الان" رو خیلییییی خیلییییی دوست دارم! دو روز پیش برای اولین بار خودمو محکم ابراز کردم...با این جمله که "من خودمو دوست دارم!"...
-
مرض لاعلاج!!!!
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1397 19:57
یه مرضی هم هست به اسم "کثیر التوقعات" توی این درد بی درمون، تو هر کاری که برای شخص مریض بکنی، اون همش قهر میکنه و توقع داره!!! :/// توی مراحل پیشرفته ی این بیماری دیده شده که هر توقعی رو هم که براش اجابت میکنی، توقع بعدی رو طلب میکنه!!! کلا توقعات این بیمار، یک مسیر بی نهایت رو طی میکنه که حتی خدا هم مونده...
-
چه موجودیست این مریم!!!
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1397 16:31
ینی مثلا چهار ساعت یه بند حرف بزنی و دو دقیقه هم سر جات نشینی!!!!! خیلیییییی عجیبه ها!!!! :دی ولی منجلاب ترسناکیه...بعدا میخواد چی بشه؟! خدا میدونه...! ://// متاسفانه اون آدمی شدم که دیگه اون دلخوشیای کوچیک براش کافی نیست!!! اگه بخوام خودمو بسپارم به زمان، چیزی درست نمیشه!! باید خودمم یه حرکتی بزنم!
-
و زمان...
دوشنبه 18 تیرماه سال 1397 02:39
میگن بی خبری، خوش خبریه!! :/// واسه من که اینجوری نبوده...چند وقته اینجا کم میام و فقط به خاطر اینه که واقعا دل و دماغ ندارم!!! حال ندارم بگم چی شده و کلا ترجیحم اینه که نگم تا بعدا نیام اینجارو بخونم و غمگین بشم!! اصن عاغا ثبت روزای بد ممنوع! :| خب که چی که من بیام بگم که چون من یه پلنگ همه کاره نبودم، سرخورده شدم و...
-
معجزه
جمعه 8 تیرماه سال 1397 02:42
فکرشو بکن... بعد از کلی اتفاقات عجیب و غریب با تم تراژدی، معجزه عین یه...عین چی بگم؟! حالا مهم نیست عین چی...خلاصه که معجزه یهو بیفته وسط زندگیت! :)))) کار مورد علاقه ت، توی جای مورد علاقه ت!!!! بعله....کار توی اوریانت! ^__^ گویا قراره دنیام دوباره صورتی بشه! ☆__☆
-
جاودانگی
جمعه 25 خردادماه سال 1397 12:16
بعضی وقتا دلمون میخواد جاودانه بشیم... حالا نه اینکه حتما بخواییم کل دنیا مارو یادشون بمونه؛ حتی شاید برای یه نفر هم کافی باشه!! دنبال هر حرف و تاثیری میگردیم که توی زندگی طرف بذاریم که فقط اون ما رو یادش بمونه...! اینطوری احساس با ارزش بودن میکنیم!!! :))) شاید یه جور "گول زدن خودمون" باشه! خب ممکنه جاودانه...
-
من و این همه بی رحمی! :/
یکشنبه 20 خردادماه سال 1397 03:00
"خاطرات" خیلی بی رحمن... "آهنگا" خیلی بی رحمن... "عطرا" خیلی بی رحمن... "حرفا" خیلی بی رحمن... "شبا" خیلی بی رحمن... و "همزمانی اتفاقا" از همه بی رحمتر...
-
هیچ
شنبه 19 خردادماه سال 1397 01:25
همه ی ما و همه ی خاطراتمون به تاریخ میپیوندن... عادی میشیم... قدیمی میشیم... فراموش میشیم... حس و حالا عوض میشن... و در آخر؛ گریمون هیچ... خندمون هیچ... باخته و برندمون، هیچ... خیلی خوبما ولی حس میکنم خوب نیستم...! شاید زمان لازمه...ینی قطعا زمان لازمه! :)
-
بی تو...داریوش! :)
سهشنبه 15 خردادماه سال 1397 14:07
از خواب بیدار میشی و یه آهنگ از خواننده ای که ازش خوشت نمیاد، توی سرت میخونه... میری آهنگ رو دانلود میکنی و با جون و دل گوش میدی! این روزا مریم عجیبی رو دارم میبینم! :دی ولی این مریم، بدجوری حالش خوبه! :)))
-
خاطرات خوب
دوشنبه 14 خردادماه سال 1397 11:28
آدمای زیادی توی مسیر زندگی به پستمون میخورن... و خیلیا هرچقدم که باشن، بالاخره میرن! خیلی برام مهمه که بعد از نبودشون، چه خاطراتی ازشون یادم میاد... حتی اگه با تلخی توی این مسیر ازم جدا شده باشن ولی خاطرات خوبشون یادم بیاد، معلوم میشه که...معلوم میشه که چی؟! در کل که همین دیگه! :))) . . منتظرم ماه رمضون تموم شه،...
-
خدا
یکشنبه 13 خردادماه سال 1397 14:36
دیروز خدا باهام حرف زد... فکر کنم اون شخص تاثیرگزار که منتظر بودم بیاد یه چیزی بگه و بره "خدا" بود... مثل نور از بین درختا اومد...و من همه چیو فهمیدم... دلم میخواست داد بزنم بگم خدا خیلی بزرگی! :))) حس بی نظیری بود... دیوونه نشدما...! ¤__¤
-
کم پیدام...
سهشنبه 8 خردادماه سال 1397 14:24
انقدر حرف دارم بزنم ولی هیچ حالی ندارم... فقط الان دارم توی "گمشده ترین" حالت ممکن زندگی میکنم! یهو افتادم وسط دنیای گنده ی آدم بزرگا و انقد کوچیک بودم که گم شدم... یکسره منتظر یه شروع دوباره ام...اصلا بدجوری بهش نیاز دارم!! یه شروع که کاملا شبیه تصورات و توقعات خودم باشه... حس میکنم باید یه نفر بیاد یه جمله...
-
نووووزده!
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1397 23:13
با دو روز تاخیر نوزده ساله شدنمو تبریک میگم! :))) هیژده سالگی خیلی عجیبی رو پشت سر گذاشتم...به معنی واقعی 18 سالگی بود!!!! :دی پر از اتفاقای نوووووو... در کل با همه ی خوبیا و بدیاش خیلی قشنگ بود! ^__^
-
فرشته؟!
جمعه 14 اردیبهشتماه سال 1397 00:43
امروز یکیو ملاقات کردیم که شدیدا عجیب بود... یه مردی که وسایل چرمی میدوخت! ظاهر هپلی و ساده اما باطن دانا و شدیدا پیچیده! :) حرفایی میزد که فقط عارفا میتونستن بگن...! عااااااالی! حرفایی که نصیحت نبودن اما شدیدا راه درست رو نشون میدادن...! حرفای خیلی خوبی که الان با خودم میگم کاش نوشته بودمشون... اگه یه روزی بتونم...
-
اون بچهه خود اصلیمونه! :)
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1397 02:26
به نظرم همه ی ما یه دختربچه/پسربچه ی درون داریم... یه سریامون گاهی وقتا همراهیش میکنن... یه سریامون باهاش لج میکنن... یه سریامونم میکشنش... و اما بدترینش اونایی هستن که باهاش لج میکنن...یه جورایی خودشونو گم میکنن و...خلاصه که یه خرابکاری بزرگ توی شخصیتشون درست میشه...! اون بچه، خود واقعی ماست... . یاد فیلم آتش بس...
-
ایت ایز حقیقت محض!
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1397 02:23
خب دوره و زمونه ای شده که متاسفانه یا خوشبختانه آدما "تاریخ مصرف دار" شدن...! بعد از مدتی یهو میگندن... ترش میشن... تلخ میشن... میپلاسن... واضحترش اینه که "خودشون" میشن...!