همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

فروپاشی روانی

بعد از یه طوفان کشنده، دوباره همه چی آروم گرفت

طی یک هفته به ستوه اومدن از دست خونواده، رابطه و کار، حالا چند روزیه که رو دور غلتک افتادم :)

هفته ی پیش، صحبت طولانی‌ای با توحید داشتم و به فکر افتادم که یه تکونی به اوضاع بدم

در خصوص کار، دو هفته پیش فهمیدم که دیگه جای من تو این شرکت نیست و باید دممو بذارم رو کولم و فرااار، میخواستم تا آخر فروردین بمونم که توحید گفت تا همون آخر قراردادت(اسفند ماه) بمون که اونجا جای موندن نیست

و در نهایت مهر تاییدی به تلاشام برای رزومه و پورتفولیوم زد که واقعا خیالمو راحت کرد

تو این برهه باید یه لپتاپ و هارد اکسترنال بگیرم تا این مملکت هر چی که جمع کردم رو به باد نداده!

لینکدینم رو هم که دارم بهش سر و سامون میدم، ببینیم اون روزی که open to work کردم، میتونم یه کار باب میل گیر بیارم؟

حقیقتا دوست دارم تو یه آژانس تبلیغاتی یا استودیو خلاقیت مشغول بشم تا سر یک سال، پورتفولیوم خیلی درشت بشه(میدونم که اگه روش تمرکز کنم، قطعا اتفاق میفته)

یک هفته‌ای هست که ورزش هیتلاتس رو شروع کردم و به نظرم خیلی جذابه، انگار خواب و انرژیم رو به کلی تنظیم میکنه

زبانم که بالاخره گوش شیطون کر، دارم هرروز براش وقت میذارم

در خصوص خواسته‌هایی که از خونواده داشتم و دارمم، میخوام فقط بپذیرم که اونا اینجوری هستن و بس! دیگه حالا نهایتا میتونم با یاغی‌گری به اون چیزایی که میخوام نزدیک‌تر بشم :)

و اما با جوجه شاعر هم دوباره به صلح رسیدیم و حالا زمانی که اوضاع استیبل‌تر بشه، شاید چند جلسه‌ای پیش زوج درمانگر بریم تا همون جرقه‌های ریزی که چند وقت یه بار میزنیمم، رفع بشه

خلاصه که اینم ازین روزا...حقیقتا تغییر درد داره و تلاش زیادی میخواد اما وقتی که پشت سر میذاریش، به خودت افتخار میکنی که انجامش دادی

اندر احوالات رابطه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مَرد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزا

بالاخره پورتفولیو و رزومه ی جدیدم تکمیل شدن و حتی نگاه کردن بهشون حالمو خوب میکنه

این روزا کارای شرکت خیلی بیشتر از قبله و اون بی انگیزگی حاکی از حس مفید نبودن رفته کنار(هر چند که مثه قدیم با شرکت حال نمیکنم!)

و اما بعد از یک ماه زبان نخوندن، چند روزه که تمرینارو از سر گرفتم

و اما تلاشم بر مدیتیشن کردن‌های مرتبه و گاهی تجربه‌هام واقعا زیبا هستن

و احتمالا که ورزش رو هم شروع کنم! هیتلاتس!

و اگه شد، کلاس آواز!(یک ساله که فقط حرفش هست)

اوضاع به کام میباشد البته اگه اخبار رو نشنوم! امروز یکمی به طور اتفاقی از اخبار با خبر شدم، ناخودآگاه هی میخواستن برزخم کنن و حس ناامنی بهم بدن :/

بعله، ارتعاشات خیلی مهمن!

تولدی دیگر!

خب خب خب

ابر سیاه کنار رفته و افتادم تو سرازیریِ نمودارِ سینوسیِ زندگی :)

اندکی نفس عمیق و ذهن خالی

بالاخره رفتیم شمال! کاملا ریست فکتوری شدم

بعد از دعواها و دلخوریا و افسردگیا و فشارا بالاخره تو کوچه ی ما هم عروسی شد

و البته معجزه پیش اومد!

تو یکی از روزای سفر، در حالی که با مغز گرم داشتیم یوتیوب میدیدیم( اجرایی از BTS) یه شماره ناشناس زنگ زد به جوجه شاعر و گفت آقا سربازیت تموم شده!

و ازونجا که کله ی ما درست کار نمیکرد نمیتونستیم باور کنیم و فک میکردیم یکی ایستگامونو گرفته اما واگعی بود :)))

اصن یهو همه چی عوض شد

الان با جسم و روحی که کاملا ریکاوری شده و دوست پسری که دیگه سرباز نیست، در خدمتتون هستم!

خدایا شکرت...دست شما درد نکند :)))

اصن انقد انرژیم برگشته که میتونم فاز جدیدی از برنامه‌هام رو پی ریزی کنم *__*

......

تنهایی درد است

تو هیچی...

هفته ی پیش با جدا کردن خونم از خانواده موافقت شد و گفتن که برای پول پیش کمکم میکنن

البته که جوانبو سنجیدم و نشستم سر جام! این وزنه ای نیست که بخوام تکی بلندش کنم!

البته که میتونست روند جالبی رو سر راهم بذاره

راستش الان که اومدم بنویسم، توی ذهنم چیزای دیگه ای هستن که میخوام راجبشون حرف بزنم و اینی که گفتم صرفا یه خبر از این روزا بود

الان حالم گوهیه ازین بابت که اطرافم جوری شده که همه همش ازم میخوان شرایط همه رو درک کنم و هیچ کس کوچکترین توجهی به شرایط من نداره!

اصن همه فقط میرینن به حالم...هیچکی (تاکید میکنم هیچکی!) نمیبینه دارم چیکار میکنم؟ شرایط من چیه؟

یه سفر چند روزه که خدا میدونه از آبان ماهه منتظرشیم، تا الان قسمت نشده و حالا هم که داره وقتش میشه به لطف پادگان جوجه شاعر همش معلقیم و نمیدونیم بالاخره چه تایمی اوکی میشه؟

این وسط اصن هیچکی تخمش نیست که من واسه این سفر چه بار سنگینی رو باید از جانب کار و خونواده متحمل بشم و فقط انگار شرایط جوجه شاعره که ارجحیت داره!

بابا منم آدمم :)))

چرا زندگی و مسائل همه باید نسبت به من در اولویت باشه؟

یاد دیالوگ یه فیلمی که الان یادم نیست واسه چه فیلمی بود میفتم:

+پس من چی؟

_تو؟ تو هیچی!

خدا میدونه که دیگه هیچ ذوقی واسه این سفر ندارم و حتی دیگه دلم نمیخواد برم...

همکار

یه همکاری دارم که در حال حاضر، حس و حالی شبیه به هم رو داریم تجربه میکنیم

گاهی صحبت میکنیم، امشب پیام داد و بیشتر از وقتای دیگه گپ زدیم

گاهی یه همکار، خیلی خوب میتونه حس و حال آدمو درک کنه

نکته ی مثبت این صحبتا این بود که متوجه شدم تو این دوره زمونه ممکنه خیلیا تو این لوپِ مریضِ حالِ بد گیر کرده باشن و فقط من نیستم که انقد مثه دیوونه ها به نظر میام

و امشب جرقه ای که تو ذهنم خورد این بود که شاید بد نباشه دوره ی بصیری رو یه بار دیگه گوش بدم و تمریناش میتونن حس و حال خوبی رو درونم زنده کنن

و اما الان که وقت خرید دوباره ی دوره یوگا رسیده، به این فک کردم که شاید بد نباشه به جاش برم باشگاه که هم تحرک بیشتری داشته باشم و هم اینکه جایی به غیر از خونه باشم

در نتیجه در این موقعیت دوره بصیری، باشگاه و زبان میتونن برنامه‌ای رو برام تنظیم کنن که انرژی روحی و جسمیم رو باهاش بکشم بالاتر

شاید بعد ازین برنامه بالاخره بتونم دوباره اکتیو بشم و ازین خمودگی و بی انرژی بودن دربیام(یهو شاید کلاس آوازم بعد یه مدتی شروع کنم!)

البته که باشگاه واقعا اراده نیاز داره ولی خب تلاشمو میکنم که شروعش کنم

در کنار اینا پورتفولیوم رو هم آپلود میکنم، مدیتیشن میکنم، فیلم میبینم، بیشتر به طبیعت میرم، کمتر گوشی دست میگیرم

احتمالا باشگاه و دوره بصیری بتونن دوباره سرپام کنن :)))

ریکاوری

هفته ی پیش دو روز رفتم خونه شقایق اینا

تو این دو روز جدا از صحبتای خیلی خوب، حال و هوام عوض شد اصن

انرژیم به کلی تغییر کرد و دارم یه تکونایی به خودم میدم!

اگه همینطوری به خالی نگه داشتن ذهنم ادامه بدم، اوضاع بهتر و بهتر میشه

از شنبه

از شنبه با خودم گفتم تلاش کن تا خوب شی!

مرتب فلوکسیتین میخورم، گل گاو زبون دم میکنم، یوگا و مدیتیشن به راهه، زبان میخونم، برناممو با چنگ و دندون پیش میبرم

هی سعی میکنم این حال تخمی رو نادیده بگیرم یا توی خودم حلش کنم اما نمیشه

من دیگه تلاشمو کردم...دیگه الان مشکل محیطه! میپذیرمش ولی این پذیرش دردی رو دوا نمیکنه...فقط بیشتر حل میشم توی احوالات سراسر روزمرگی و بی انگیزگیم

جوجه شاعر میگفت تو که خوب شده بودی! گفتم صرفا چند روزی سکوت کردم و از حال تخمیم صحبت نکردم وگرنه چیزی عوض نشده

یه روز 5 درصد بهترم، 10 روز داغونم :)))