گوشام سوت میکشن
ضربان قلبم تند میزنه
نفس میکشم
سوار ریتم موزیک میشم
ضربان قلبم آرومتر میشه
به نور نگاه میکنم
سیگار میکشم
سوار ریتم موزیک میشم
به شعر گوش میدم
به شعر گوش میدم
Until I move on
هو هو هو هو هو
به نور نگاه میکنم
پوزخند کجی میزنم
نفس عمیقتری میکشم
هو هو هو هو هو
Bad romance
۸/۲۵
۰۱:۰۱
امروز تو جلسه ۵ عصر، راجب "چرایی جذابیت داستان" صحبت کردیم
هر کدوم از دید خودمون و دانستههامون دلایلی مطرح کردیم که نتیجه شد ترکیبی ازروانشناسی تکاملی، معنای زندگی، پیرنگها، ادیان و...
جذابیت داستان اونجاییه که آدما خودآگاه و ناخودآگاه، خودشون رو میذارن جای کارکترهای داستان یا لااقل همیشه خودشون رو طرفدار یک یا چندتا از کارکترهای داستان میبینن
همچنین انسان برای ادامه دادن زندگی، به معنا نیازه داره...این معنا رو با داستانسرایی پیش میاره. یکی با دل بستن به داستانهای تعریف شده ادیان، یکی با روایتهای علمی، یکی با یافتههای خودش از زندگی و...
صحبتهای بیشتری هم که جنبه مستند داشتن، پیش اومد که اصلا برمیگشت به اینکه چی شد گروهی از انسانهای اولیه منقرض شدن و چی شد که گروه دیگهای بقا پیدا کردن که یکی از دلایلش مرتبط با تمایل به گاسیپ یا همون اراجیفگویی و این حرفاست که خودش به نوعی داستان بافیه
و از همون زمانا بر اساس خاصیتهای درونی و رفتاری آدما پیرنگهایی شکل گرفتن و داستانهایی ساخته شدن که برپایه همین پیرنگها هستن...برادرکشی، عشق، خیانت، حسادت، ترس و...
پس داستانها هر کدوم به نوعی بخشی از وجود ما رو تحت تاثیر قرار میدن!
جدا از مباحث هنری، ادبی، تبلیغاتی و مارکتینگی که میشه در مورد این موارد مطرح کرد، بیشتر ذهنم رفت به سمت داستانی که برای خودمون میسازیم برای زندگی تا روز آخر!
یکی از همکارا گفت، گاهی به این فکر میکنم همونجور که ما الان داستانهای مذهبی رو نمیتونیم قبول کنیم و به نظرمون مردم گذشته یه جورایی فریب خوردن؛ یه روزی نسل آینده از این صحبت میکنن که یه روزی مردمی بودن که بیشتری تایمشون رو میذاشتن برای بدست آوردن کاغذهایی که باهاش خرید و فروش انجام میدادن...و عجب داستان بیهودهای! :)
یاد یه تیکه از موزیک سینمای رضا یزدانی افتادم:
توی درام زندگی، بگو که نقش ما چیه؟
کی آخرین کاتو میگه؟ سناریو دست کیه؟
کافیه همیشه به خاطر داشته باشیم، سناریو دست خودمونه و قرار نیست دیگران و جوامع قصهپردازی کنن، داستان زندگی رو هرجور که تعریف کنیم، همون میشه
حالا الان شاید اولین چیزی که به ذهن برسه این باشه که آخه ما که قدرت و پول کافی نداریم که بخوایم داستان زندگیمون رو خودمون بسازیم!
جواب اینه که ساختن داستان زندگی، توی یک پله قبل این حرفا انجام میشه، احساس نیاز به پول و قدرت، خودش یک داستان از پیش ساخته شدست که اصن ما تعریفش نکردیم :)
یه مهمونی رفتیم، دو روزه تو فسی بعدش گیر کردم! :/
به جاش فردا که برم شرکت، احتمالا کلی سوژه خنده ازش تعریف میکنیم و میخندیم :)
امروز اندازه چند روز دیر گذشت
با احساسات بد و منفی
مدام حس میکردم که چقدر تو مخ و دوست نداشتنی هستم
چقدر خجالت آورم و به درد هیچی نمیخورم
چقدر گوهم!
انگار دیشب تمام عشقم نثار یکی دیگه شده بود و تهی بودم از کوچکترین حس خوب برای حتی سرپا نگه داشتن خودم
امروز من نبودم و یه جسم خسته داشت زور میزد که نقش منو بازی کنه
خیلی دلم برآب خودم میسوخت
انگار شدم یه آشغال دوست داشتنی که به درد نمیخوره اما نگه داشته شده...
صدای فرهاد رو توی گوشم میشنوم:
من دلم سخت گرفتهست ازین، میهمانخانه ی میهمان کش روزش تاریک!
این کاریه که یه پارتنر مودی میتونه با زندگی آدم بکنه :)))
مدتیه که هرروز قلبم تیکه تیکه میشه و آخر شب که میشه میشینم تیکههاشو به هم میچسبونم
امان از صبوریِ حاصل از عشق...!
-چند وقته حس میکنم خیلی مسیرمون از هم جدا شده و این خیلی عجیب و جالبه!
این جملهای بود که در کمال آرامش، بدون هیچ خشم و غمی بهش گفتم...
زمانی که دلت هنوز مقاومت میکنه که یه سری تغییرات رو نپذیره اما عقلت میاد میزنه روی شونهت و بدون هیچ حرفی با لبخند نگاهت میکنه، لحظه بزرگ شدن نامیده میشه
البته شایدم این دلمه که تغییرات رو پذیرفته و عقلم هنوز شرایط براش منطقی نیس!!! :)))
پ.ن: گور بابای احساس و عاطفه! سرکار جدیدم خیلی دوست داشتنیه
گاهی حس میکنم دیگه دلم نمیخواد گرافیست باشم...!
شایدم فقط از کارمندی بیزارم
نمیدونم شایدم الان فقط خستهم
دلم نمیخواست اینجوری خبر دوباره شاغل شدنمو بدم :)))
پ.ن: این پست رو بعد از دو ساعت که با مامان و بابا صحبت کردم ادیت میکنم، واقعا خوشحالم که دارمشون و صحبت کردن باهاشون انقد آرومم میکنه، خدا همه مامان باباها رو حفظ کنه ♡
چرا باید دم رفتن به مصاحبه نهایی یه جوری تخلیه انرژی شم که فقط دلم بخواد گریه کنم؟ :)))
و چرا اون انقد تو نگاهم دوست نداشتنی شده...؟
یه زمانی درکی نداشتم از آدمایی که بیخوابی به سرشون میزنه
اما الان خوب میفهمم...
امان از pms و هر ماه تسلیم هورمونها شدن!
امان ازین رخوت عجیبی که افتاده تو زندگیم و تمایل شدید به فرار ازین شهر...
این اواخر گاهی با خودم فکر میکنم که نکنه این ۶ ماه بیکار موندن نشونهای باشه برای نیاز به پیش اومدن یک تغییر!
نمیدونم...تغییر مسیر شغلی یا لایف استایل یا هر چیز دیگهای...