همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

قرنطینگی

این چند وقت اتفاقای متفاوتی داره میفته...

رسیدگی به بخشی از وجودم که خیلی وقته بیخیالشون بودم!

تقریبا تا الان به بهترین وجه ممکن ازش استفاده کردم(البته خب منکر فشار عصبی تغییر زندگی نمیشم)

خلائی مثه دانشگاه نرفتن برای منی که از بعد دیپلم تا الان همیشه این موقع ها دانشگاه بودم و خبری از استراحت بین مقاطع یا مرخصی تحصیلی و اینا نبوده، خیلی قابل لمسه...حالا نه اینکه دانشجوی واقعی و طالب پیشرفت و این حرفا باشم...اما همین بخش شده یه خلا ارتباطی گنده به خصوص برای من که فضای مجازی برام بیشتر شبیه دفترچه خاطره و آلبوم عکسه تا ارتباط داشتن با دور و بریام :/

یا یه دوری عاطفی اونم درست زمانی که روزای خوبمون بود :(

حتی جیبمم خالی تر شده چون بخشی از پول تو جیبی کنسل شده =|

بدجوری هم خواب و خوراکم بهم ریخته...از فرط بد خوابی و فشاری که داره بهم میاره، امروز تو خواب دستمو چنگ انداختم :|

اما در هر حال شروع جدیدی بود برای پیش بردن کارایی که خیلی بهشون علاقه داشتم اما هیچوقت توی خونه بند نمیشدم که پیش ببرمشون

یکیش جسارت کردن توی تکنیکای مختلف تصویرسازی ^_^

یکیش قوی کردن رانندگیم....بالاخره گاهی به خاطر خطر پوسیدگی با ماشین میزنیم بیرون و من بعد از گذشت دو سال و نیم از گرفتن گواهینامه ام، دارم همه جا رانندگی میکنم 8_8

یکیش دیدن فیلمایی که همیشه دلم میخواست لپتاپمو روشن کنم و ببینمشون اما بیشتر وقتا خستگی نمیذاشت *_*

یا مثلا چند روز پیشا که دیگه خلاقیتم عود کرده بود، برای لباسام جیب میدوختم و پر از حس خفن بودن شده بودم •_•

ساز زدنم که هم یه کمک بزرگه و نمیشه نباشه =)

یکی از بهتریناش متمرکز شدن روی طبیعتی که همین گوشه و کنارن اما مثل قدیم توی دیدمون نیستن! دیروز و امروز رفتیم به پارکی که من کل بچگیم اونجا گذشت...جوری با ذوق پایین و بالاشو میگشتیم که انگار یه جایی مثه بهشت رو پیدا کردیم! و چند سال بود که ازین طبیعت که حتی میشه پیاده از خونمون بریم، غافل بودیم...امروز دیگه کلا با دوچرخه، پارک به اون بزرگی رو زیر و رو کردیم و مدام حس سه تا بچه رو داشتیم که از مدرسه فرار کردن و اومدن خوش بگذرونن ^_^

سرگرم دلخوشیای کوچیکتر شدن...مثلا امتحان کردن کافه های محلی ~_~

تلاش مصمم برای ترک یه سری عادات/_( O_o)_\

خلاصه اتفاقای ریز و درشتی که خیلی وقته یادمون رفته چقد میتونن حالمونو خوب کنن و خیلیاشونم سالمتر از سرگرمیای وقتای معمولی هستن!

همین...خواستم بعدا یادم بمونه که این روزا چیکار میکردم؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
پروفسور دوشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 18:51 http://otagham.blogsky.com

منم دلم تنگ شده برای اون دوران نوجونی که از مدرسه میرسیدم خونه سریع میپریدم پای کامپیوتر، پای خوندن وبلاگا وقت میگذروندم، و کلی دوست وبلاگی داشتم.

یادش بخیر‌:)))
از راه مدرسه، کارت اینترنت میخریدم میومدم مینشستم پای کامپیوتر ^_^
خیلی اون وقتا بیشتر کیف میداد

کآتوسکا دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 15:23 https://thisiscatuskaaw.blogsky.com/

منم اوایلِ قرنطینگی شروع کردم به برنامه ریزی...
خوب داشت پیش میرفت !...
ولی هر چی ازش گذشت ...
پَشم ریزی جای برنامه ریزی رو گرفت ×_×
الانم ، اوج هنرم همینه فقط...
اخبارو میبینم "پشمام میریزه"
پستای اینستا رو میبینم "پشمام میریزه"
ملتِ تو خیابونو میبینم "پشمام میریزه..."
نهایتااَم همه ی این پشم ریزیا ختم میشه به عودِ افسردگی و
واکنش دفاعیمم در مقابلش "شب نَخوابیِ افراطی " و
صبح " نَپاشیِ شدیده" ...
صبحا که زندگی جریان داره و ملت در جستجوی آنچه نمیدانند چیست تو خودشون می لولَن میخوابم ، که با حقیقتی که بنظر یه خوابِ احمقانه میاد روبرو نَشَم...
شبا که همه میخوابن و مطمئن میشم محیط امن و عاری از آدمیزاده ، از غارَم میام بیرون و میشینم به تماشای زمینی که یه عمره ساکت نشسته و با چشمای تنگ شده اش مارو تماشا میکنه ...!
"نمیدونم" تنها چیزیه که میدونم...
این روزا.

آی گفتیییییییی :/
الانم دیگه برنامه ریزای کیف نمیده که -_-
هوووووف دیگه هیچی کیف نمیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد