همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

فراغت!

فارغ التحصیل شدم :)))

پیری

آدما وقتی که پا توی سن میذارن، انگار دارن پا به کم سن و سالی میذارن

کمتر میفهمن، زودتر ناراحت میشن، دچار خودبینی میشن، ازت توقعات نابجا دارن و...

سخته که توی اوج نفرت از زندگی و تلاش برای دووم آوردن، بخوای انقد با رفتاراشون، عرصه رو بهت تنگ تر نکنن...

مدام دنبال محکوم کردنت هستن و با دو روییِ محض، منکرِ این رفتار آزار دهندشون میشن!

پیری، اصلا زیبا نیست!

پیری، دقیقا نقطه ی مقابلِ بزرگ شدن و به نوعی مرحله ی بعد از بزرگ شدنه.

پیری، ینی اینکه دنیا قدرِ رحمِ مادر برای جنین، برات کوچیک باشه...تنها خودت رو ببینی.

امیدوارم مثه آدمایی که در حال حاضر دورم هستن و بدجوری دارن پیر میشن، نشم...کاش قبل از پیری بمیرم...

•••

والا عرضی ندارم

فقط دلم خواست یه توکِ پا بیام اینجا

و به خودم یادآور بشم که:

Don't worry, life is easy

و شاید

Don't worry, be happy

:)

منتظر بودن

تو منتظری ولی هیچکی منتظرت نیس...

خیلی وقته که از یاد برده شدی :)))

و این درد داره!

در آرزوی مرگ

دلم میخواد زندگیمو بالا بیارم

احساس حالت تهوع شدید

و نیاز به مردن

کاش میشد بمیرم...

امید کشنده

مدام منتظرم...منتظر معجزه!

باورِ قوی به تغییر!

فرقی نداره چه زمانی از شبانه روز باشه...این حسِ انتظار، پر قدرت داره تعقیبم میکنه و منم که زندانی! :)

دیگه خیلی که احاطه بشم و حس کنم که حتی نمیتونم نفس بکشم، چنگ میزنم به ریسمان خاطرات!

اوه خدای من...‌روزا انقدر ازم دور شدن که بعید میدونم اونی که توشون قرار داشت، من بوده باشم...

من هنوزم منتظرم...!

هنوزم مثل دختربچه ای هستم که زل زده به ویترین عروسک فروشی و با عروسکی که مال خودش نیست، توی خیالاتش بازی میکنه!

یا مادری که انگار داغ فرزند داره و هنوزم عادتِ رسیدگی به بچه اش، توی سرشه...

I'm going slightly mad

خواب!

خواب دیدم زندگیم فیلم بوده...

دونه دونه ی آدمای زندگیم دارن میرن سر زندگیای واقعیشون و همشون تنها بازیگرای زندگیم بودن!

شده بودم کاراکترِ غرق شده ی فیلمنامه ای که آخرین سکانسش هم ضبط شده بود اما اشتباها هنوز جون داشتم و نفس میکشیدم

وقتی آدما رو میدیدم که گریمشونو پاک میکنن و لباسشونو عوض میکنن که زندگیمو ترک کنن، تظاهر میکردم به بی تفاوتی...میخندیدم و ساندویچ هات داگ میخوردم!

اما از درون به در و دیوار میزدم که این کابوس تموم بشه، منم زندگیِ واقعی میخوام...!

بابا

برای بهترین مردی که به زندگیم دیدم مینویسم

اون مثل خودم روحیات خاصی داره و خیلی وقتا اذیت کنندست(بهتره بگم من مثل اونم!)

فهمیده بود که چه خبره!

اومد دستشو انداخت دور شونه ام و گفت 

"تو دیگه مال خودمی، اون که میگفتی کی بود؟! اگه بخواد ببرتت، میزنم شل و پلش میکنم!"

بغض سنگینی صورتمو پوشوند...آخه برای اولین بار حس کردم که یه مردی هست که میتونم بهش تکیه کنم!

یاد همین چند لحظه ی امشب که میفتم، نمیتونم جلوی گریمو بگیرم

به قول خودش، هروقت ببینتم، میتونه تا ته ماجرا رو بخونه و میفهمه که چه خبره؟!

بابا هیچوقت اینجارو نمیخونه...ولی امیدوارم بدونه که خیلی دوسِش دارم! :):

همیشه میترسم از روزی که یه وقت ناامیدش کنم...

پاییز سال بعد

از دیروز صبح که همه چیز توی یک چشم به هم زدن، عوض شد، موزیک پاییز سال بعدِ رستاک مدام توی سرم میخونه!

دنیای ما اندازه ی هم نیست

میبوسمت اما نمیمونم

تو دائم از آینده میپرسی

من حال فردامم نمیدونم

تو فکرِ یه آغوش محکم باش

آغوش این دیوونه محکم نیست

صدبار گفتم باز یادت رفت

دنیای ما اندازه ی هم نیست...!


پاییز دل انگیزم، متاسفم که اینجوری شروع شدی...

قرار بود دست تو دست هم، بلوار کشاورز رو متر کنیم و هوای تو رو نفس بکشیم...نشد که نشد!

پاییز

این پست رو به عشقِ دیدنِ تاریخ ارسالش میذارم!

بله بله...فصل زندگی اومد

"پاییز"