چه دلم گرفته!
و ازون وقتاییه که کاری ازم ساخته نیست برای خوب کردن این حال :)
شاید باید دفترچمو باز کنم و بنویسم
شاید باید مدادمو بردارم و تصویرسازی کنم
شاید باید بلند شم به پوستم برسم
شاید باید یه قسمت فرندز ببینم
شاید باید سازمو بگیرم دستم و این حال بد رو بشورم
شاید باید عود روشن کنم و یه ربع مدیتیشن کنم
شاید باید کتاب بخونم
چقدر سرگرمیام انفرادی هستن! و چقدر الان دوست دارم به جای این کارا با یکی حرف بزنم!
حالم وقتی بد شد که بابا صدای ساز زدنمو شنید و گفت از قبلا ضعیفتر ساز میزنی و من بهش گفتم بسه دیگه این مرض کمالگرایی، من واسه دل خودم ساز میزنم و میخونم، قرار نیست بتهوون بشم!
و حالم وقتی بدتر شد که چند دقیقه ای به اخبار گوش دادم و حس کردم دیگه زندگی کردن بسه!
باید بیشتر مراقب ورودیهای ذهنم باشم :)))
دلگرفتگی حس غریبیه
واسه بعضیا بیشتر اتفاق میفته
اما همون که خودت نوشتی، یه رفیق و هم صحبت خوب نیازه تا بشوره ببره...
دقیقا...چیزی که توی این زمونه وجود نداره!
هر وقت اینجوری شدی، میتونی بیای وبم باهم حرف بزنیم. :)
چی بهتر ازین؟!
حتمااااا
دیپلم افتخار بدترین گرفتگی حال رو میشه تقدیم کرد به وقتی که نظر منفی درباره ساز زدنت بهت میدن که شامل بخشهای : چرا تمرین نمیکنی، اگه نمیخواستی بزنی چرا گرفتی و پیگیر بودی، این چیه میزنی یه آهنگی که میشناسیم بزن و در نهایت چقدر دستت کند شده که این معمولا با همون بخش اول عجین میشه
آره آدم فازش بد میشه
چه قلم زیبایی دارین
مچکرم، لطف داری