+آره، خب خیلی از آدمها فکر میکنن بهتره کنار بکشن تا کنار گذاشته بشن، میدونی؟
-آره، ولی امروز که برگشتم دلم فکر میکنه شاید بهتر بود میموندم و فقط عشق دنیا رو میکردم اما من چنین شخصیتی ندارم به گمونم
نمیدونم چون خیلی از فضای کار قبلیم دور شدم و خیلی چیزا فراموشم شده این فکرو میکنم یا اینکه واقعا همه چی خوب بود و یهو جوگیر شدم ولی کاش ازونجا بیرون نیومده بودم و یکمی هم حالشو میبردم :))
گاهی شک میکنم که زندهم یا مرده؟
حس غریبیه...
این روزا بیشتر حس یه روح نامرئی سرگردون رو دارم!
شبیه سکانس آخر فیلم اینجا بدون من :)
به قاب تصویر زندگی آدما نگاه میکنی و انگار صرفا بیننده هستی
شبیه احساسات چند سال پیشم هروقت که میرفتم اورینت و از داخل قفس شیشهای دورم، به دیگران نگاه میکردم
یه حالت فوق خنثی!
یه وقتایی هم حس میکنی باید بری تو صندوق عقب یه ماشین به مقصد هیچجا قایم بشی!
سلام توحید جان
امیدوارم حالتون عاااالی باشه
واقعا مچکرم از لطف همیشگیتون
من خوبم و این روزا که مشغلههای بیرونی کمتر هستن، بیشتر با درونم ارتباط برقرار میکنم
خیلی تا اینجای مسیرم رو مرور میکنم و تلاش میکنم ارتباط صادقانهای با ندای قلبم داشته باشم.
اگه خاطرتون باشه، اولای مسیر، یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم در طول عمرم بهش بپردازم رشد معنوی و خودآگاهی بود که دقیقا طبق پاسخ شما، تا حد زیادی با مسیر پیشرفت بیرونی در تضاده!
و اگه بخوام بگم چی شد که افتادم به مرورهای بیشتر و گشتن دنبال اینکه چجوری تعادل رو پیش بیارم میون خواستههام، قضیه اینجوری بود که دیدم چقدر حال و احوالم وابسته به رسیدن به خواستههام شده و با کوچکترین نشدن حالم خوب نیست و با هر قدم رو به جلویی صرفا یه حس رضایت زودگذر رو تجربه میکنم، تازه خواستههایی که گاهی شک میکنم که واقعا از ته دلم هستن یا اینکه جامعه بهم القا کرده که خواستههای "درست" اینا هستن
البته صحبتام بوی این رو نمیدن که میخوام پا پس بکشم و تلاش نکنم، صرفا میخوام متعادل پیش برم.
راستش به خودم اومدم دیدم منم و یه عالمه خواسته که انگار به قول بودا فقط دارن باعث رنج میشن و خب رنج هم نقطه مقابل آرامشه؛ در حالی که همیشه این خواستهها رو داشتم تا با رسیدن بهشون، به آرامش برسم اما خب آرامش کاملا درونیه و هیچ چیزی اون بیرون منو بهش نمیرسونه
توی این سه ماه انگار همونقدر که داشتم تلاش میکردم، یه نیروی ناخودآگاه داشت جلوی پیش آمدن یه چیزایی رو میگرفت
الان که بهش فکر میکنم بعضا برای کار جدید سراغ مجموعههایی رفتم که با وجود بزرگ بودنشون، اعتقاد آنچنانی به مفید بودن کسب و کارشون نداشتم و اتفاقا پس ذهنم با خودم میگفتم که میخوای بری چرخ دندهای بشی تو ماشینی که داره زندگی خیلی از آدما و کسب و کارای کوچکتر رو له میکنه؟
و اصلا دوست دارم به رشد کسب و کاری به واسطه طراحی کمک کنم که بدونم برای جامعه مفیده و مخاطبینش و دیگر افراد از وجودش خوشحالن و بهره میبرن نه اینکه صرفا این رشد سبب پرپولتر شدن جیب یک کارفرما بشه
و راستش رو بخواین اصن دیدم اینکه رد پام توی یه مجموعه بمونه خیلی واسم جذابتره تا اینکه مدتی برای یه مجموعه با گایدلاینهای طراحی از پیش تعیین شده دیزاین انجام بدم و بلافاصله که رفتم، معلوم نشه که اصن بودم چه برسه به اینکه نخوام باشم! :)
خلاصه که این اواخر پر شدم از دوگانگی!
دیدم که کار صرفا برام جایگاه پول درآوردن داره و دنبال این نیستم که تو حرفهی خاصی نامدار بشم و بازم دیدم که پول نهایتا ۲۰-۳۰ درصد زندگی من رو تشکیل میده، پس بهتره برای سلامت روح و جسمم تمام تلاشم رو براش نذارم
همچنان زبان خوندن، ساماندهی پرزنت پروژههای طراحی که اخیر انجام دادم، ورزش، مدیتیشن، پادکست، آواز و نوشتن به راهه و انگار آرامشم بیشتر شده.
شاید چون خواستههام دست یافتنیتر شدن و این باعث میشه رنج کمتری برام پیش بیاد
البته که واقعا همه چیز شبیه قبله، فقط شاید ذهنیتم مقداری در مورد معنای زندگی عوض شده
شاید صرفا دارم با معیارای خودم برای زندگی هدف گذاری میکنم و نه معیارهای جامعه مدرن.
انگار یه دور دیگه دوره توسعه فردی شروع شده، دقیقا همون نقطهای که شما گفتین "توسعه فردی=مدیریت عادتها و احترام به خود"
من توی مسیرم بدون اینکه حواسم باشه عادت کردم به اورثینکینگ و نتونستم مدیریتش کنم و همین باعث شد خیلی جاها صدای روح و جسمم رو نشنوم و به خودم احترام نذارم
و حالا اتفاقی که برای هدف گذاریم افتاد به این صورته:
هدف: شاد و در آرامش بودن
شغل: گرافیک دیزاینر هایبرید
سرگرمیها: خوانندگی - زبان - ورزش - حضور در طبیعت - نوشتن
دلم خواست این استپ رو اینجا هم ثبت کنم، بااینکه یه سری حرفا رو قبلا هم اینجا نوشتم! :)
این روزهای پر از مکالمه با خودم و جستجوی آرامش، درسای جالبی بهم میده
خلاصه یک جملهست:
هنر، زندگی کردن با آرامش با وجود جبرهاست!
درسته! آرامش زمانی حاصل میشه که قلبت رو به روی پذیرشِ بیشتر، باز کنی
این نکته شماره یک برای رهایی از فکرهای بیهودست
فکرهایی که اغلب نتیجه ارزشهای قلبی و استدلالهای منطقیت نیستن و صرفا نتیجه تزریق یک سری ارزشهای متفاوت از چیزی که دنبالشی از سمت جامعه و دیگرانه
رضایت چیه؟ حرفهایتر بودن؟ پول بیشتر؟ تحسین بیشتر؟ تطبیق بیشتر با ترندها؟
امان ازین صفات عالی و برتر که تنها حاصل مقایسه در ابعاد و زوایای مختلف و بعضا بیهودست :)
چرا اکثر ما تصوری از ورژن بهتر خودمون با توجه به معیارهای شخصی و درونی خودمون نداریم؟ این تعاریف "درست و غلط" از کجا میان؟ کی تعیینش میکنه؟
طبیعتا نمیخوام وارد تئوریهای توطئه بشم و اینکه اینا همه کار کی یا چیه؟
فقط میخوام به این قضیه از درون خودم نگاه کنم! آقا روح من با چه مدل زندگیای احساس بهتری داره و فکر میکنه که رسالتش در این زندگی رو پیدا کرده؟ :)
پس اگر میخوام دنبال صفات برتر و عالی برای "خودم" باشم، معیارا و ارزشاشم تنها از جانب "خودم" باشه؛ اینطوری میتونم ادعا کنم که دارم برای "خودم" زندگی میکنم و نه "دیگران"
روزی نسبت به کارم حس خوبی دارم که بدونم برای تبلیغات مثبت(چه تجاری و چه فرهنگی) دارم آرتورک درست میکنم و نه صرفا دنبال اسم در کردن و پول بیشتر!
روزی نسبت به استمرارم تو یادگیری زبان حس خوبی دارم که بدونم دارم بابت یادگیری راحتتر، دلنشینتر آواز خوندن و درک راحتتر از اصطلاحات بین المللی در هر زمینهای انجامش میدم نه تنها ارتباط گرفتن با کامیونیتیهای کاری و بیشتر دیده شدن برای پروژههای بیشتر و پول و پول و پول!
روزی نسبت به ورزش، مدیتیشن و پادکست گوش دادن حس خوبی دارم که فقط چون تو برنامهام هستن انجامشون نمیدم، بلکه با اشتیاق بیشتری پیگیرشون هستم چون میدونم لازمه ارتباط، عشق ورزی و احترام بیشتر به خودم هستن!
نکته بعدی "ظن نیکو داشتن" هستش که این عبارت برگرفته از اشعار مولاناست که بابا راجبش برام صحبت کرد.
ینی چی؟ ینی داشتن زاویه دید مثبت به هرچیز و هر کس!
"منفی نگری" موردیه که بدجوری حالو بد میکنه و ارتعاش انرژی فرد رو به شکل ناجوری میاره پایین
زمانی که منفی نگر باشم فقط بدیهای هرچیزی رو میبینم و نتیجه میشه اینکه مدام احساسات بدی میان سراغم؛ خشم، تنفر، ترس، شرم، ناامیدی و...
مثلا من همیشه از تابستون بد میگم و با قطعیت معتقدم هیچ چیز خوبی نداره، چند شب پیش در حالی که آلبالو میخوردم دیدم تابستون چه میوههای خوبی داره و اونقدرا هم بد نیست
این یه نمونه دم دستیه...خدا میدونه که چه مثالهایی میتونم بزنم که دیدن تنها نکات بد، حالمو بد کرده و به ارتعاش خیلی بدی کشوندم :)
نکته بعدی میشه فلسفه بوداییسم در خصوص این دنیا
"این دنیا محل رنجه و منشا رنج، خواستنه!"
تقریبا اکثر ما در تمام لحظات داریم به خواستههامون فکر میکنیم یا دنبالشون میریم و جون میکنیم براشون ولی معمولا اصلا یادمون نیست که چه چیزهایی داریم و بابتشون قدردان نیستیم
و اصلا گاهی قبول نمیکنیم که اگر آرامش میخوایم، بهتره به اندازه یا در یه سری موارد کمتر بخوایم چون هرچه خواسته بیشتر باشه، رنج که نقطه مقابل آرامشه هم بیشتر میشه
نمیشه هم خر رو بخوایم و هم خرما :)))
نکته دیگر احترام گذاشتن به خودمون و میزان پتانسیلهامونه
لازمه این مورد شناخت صادقانه از خودمه؛ زمانی که کاملا به خودم و توانمدیم واقف باشم، با کار کشیدن بیش از حد، زورگویی به خود و در نتیجه پیش آوردن فرسودگی، باعث بی احترامی به خودم و اندازهام نخواهم بود
مثل این میمونه که منی که لایف استایلم اونقدا سالم و ورزشکاری نیست، یهو تصمیم بگیرم از فردا برم بچسبم به کوهنوردی سنگین در حد کسی که حداقل ۳ ساله که مستمر کوهنوردی میکنه
نکته آخر هدفگذاریهای صادقانه و شخصیسازی شده و تعیین متناسب مقدار ارزش وجوه مختلف زندگیمه
فکر کن یه مدت فکر کنی هدف فقط پوله! خدای من چه زندگی آشفتهای واسه خودم میسازم. یه روز پول نیاد، سراسر احساس ناکامی میشم
یا مثلا یه روز فک کنی هدف اول شغله! یه ماه بیکار باشم میخوام زمین و زمان رو به هم بدوزم و فکر کنم دیگه بازندهام!
تعادل مهمه مریم خانوم :)
نکات خیلی بیشتر هستن و این روزا دچار بمب بارون اطلاعات این چنینی در درونم هستم و حسابی دارم وقت میذارم برای چیدن این پازل و پیدا کردن تکههای گمشده!