حال که شکستهام میون انگشتهای اشاره به طرف خودم،
مدادم رو دست میگیرم، میگریم، فردی نعره کشان اما خاموش که تنها از چشمانش مردگی میغلتد و صورتش رو نمناک میکند، به تصویر میکشم
تنها، سرگردان، خسته، گرسنه!
این چهره هنرمندیست که چیزی درونش مرده...
آفرینش؟ عشق؟ آرامش؟ ولع؟
نمیدانم چه چیزی مرده؟
اما دلش هیچ چیز نمیخواهد جز نفس کشیدن و غرق شدن در خاک!
امروز مدرک لیسانسم بعد از ۴ سال فارغ التحصیلی رسید دم خونمون
دیگه میتونم برم از حبیب خاستگاری کنم!
زمین را آنگونه ببینیم که هست، نه آنطور که انسانها برایش معیاری قائل میشوند.
پارک آزادگان، غروب جمعه دریاچه
امروز خیلی از چشمم افتاد...خیلی!
چیز بیشتری برای گفتن ندارم، ینی اصن چی میشه گفت آخه؟ :)))
واقعا که چند ماهه همه چی ناجالبه
و اما همینه که هست ۱۳ ساله شد
۱۳ ساااااال! :))
سوسک سیاه عزیزم، مریم ۲۵ ساله داره برات مینویسه. یادته اون روزایی که ۱۲ سالم بود و یه سری مطلب کپی میکردم داخلت آپلود میکردم و میرفتم به لینکام میگفتم آپ هستم؟
من همونم ولی خیلی روزا رو گذروندم، تقریبا ۴۷۰۰ روز!
خیلی چیزا تجربه کردم، خیلی چیزا یاد گرفتم، مسیر دور و درازی رو طی کردم و خیلی وقتا اومدم پیشت صحبت کردم! البته که بیشتر اوقات گله کردم و تو شدی رفیق روزای خستگیم اما خب هیچوقت از اتفاقای خوب و دستاوردام بی خبر نذاشتمت....
به نظرت این دوستی تا کی پا برجا میمونه؟
اگه از من بپرسی به نظرم شاید تا همیشه...تا وقتی که دستام توان تایپ کردن داشته باشن ^_^
امروز که تولدته، حرفام بوی خوب دارن. مدتیه که چسبیدم به آرامش! از وقتی که اولویت اولم شده، خیلی آرومترم، خیلی زندگی شیرینتره و ذهنم ساکتتره!
درسته...رفتم دنبال خواستن از محل داشتههام ؛)
تازه در این روز مبارک دارم میرم به مصاحبه سوم (آخر) یه موقعیت کاری که تا این لحظه به نظرم میتونه کار خوبی باشه؛ درسته که دورکاری نداره ولی شاید دیگه تو خونه نشستن کافی باشه...
دیگه اون برنامههایی که مد نظرم بودن رو تا حدود خوبی پیش بردم و به نظرم الان وقت تجربههای بیشتره
مسیرشم خوبه، با اورینت ۵ دیقه پیاده فاصله داره(میدونم معیار خندهداریه!)
دوست قدیمی من، مبارکم باشی
1111
نیاز دارم با یکی حرف بزنم ولی نمیدونم کی الان مناسبه برای صحبت کردن؟
شاید باید با خودم صحبت کنم...
امشب در حالی که هنوز کمی اون بالاها بودم، ماشین گرفتم به سمت خونه، راننده یه خانم میانسال متمایل به مسن بود.
داشتم هندزفریمو درمیاوردم که بذارم تو گوشم ولی از همون اول شروع کرد به صحبت کردن تا خونه
اولش که شروع کرد به صحبت کردن، مغزم خیلی دچار سوال بود که تا کی صحبت میکنه یا اینکه اصن آیا نرماله؟
اول ازم پرسید شما تو روز بشکن میزنی؟
مشخصا جوابای من اهمیتی نداشتن و میخواست ادامه بده
گفت کافیه یکی ۱۰ تا بشکن با هر کدوم از دستات بزنی و بعدش ۱۰ بار دست بزنی! این کارو یه بار صبح انجام بده و یه بار شب و غیر ممکنه که خنده رو لبات نیاد، همونطور که الان داری میخندی
واقعا داشتم میخندیدم و در عجب ازینکه فازش چیه؟
گفت زندگی واقعا همینه، ما همیشه میگیم این نیز بگذرد پس بالاخره زندگی در جریانه، گاهی خوب نیست ولی میگذره و درست میشه و اگه بخوای خوب میگذره اگه تمرکزتو بذاری روی چیزای بد، همونا میان سمتت!
مثالهایی از زندگی خودش و کسایی که میشناسه میزد، متوجه شدم که یه دوران شدید افسردگی رو پشت سر گذاشته بوده و جدای اون زندگی مشترک ناموفقی داشته که خودش معتقده به این خاطر بوده که چیزای خوبش رو ندیده که مدام فکر میکرده زندگیش بدون وجود همسرش بهتر پیش میره در حالی که مدام تمرکزش روی کوچکترین مسائلی بوده که پیش میومدن ولی خیلی چیزای بزرگتر و مثبتتری توی زندگی وجود داشته که نادیده میگرفتشون!
در نهایت رسیدیم به یه سری صحبت از قانون جذب و شکرگزاری که منو برد به حدود سه سال پیش که داشتم با یه سری جملات تاکیدی تکونهای اساسی به زندگیم میدادم!
حرفاش خیلی زیاد بودن و قابل تامل...
در نهایت وقتی رسیدم خونه حس میکردم انقد تو سطح انرژی خوبی هستم که چند دقیقهای محو بازی با گربههام بودم و به نوعی انگار داشتم مدیتیشن میکردم باهاشون :)))