امشب در حالی که هنوز کمی اون بالاها بودم، ماشین گرفتم به سمت خونه، راننده یه خانم میانسال متمایل به مسن بود.
داشتم هندزفریمو درمیاوردم که بذارم تو گوشم ولی از همون اول شروع کرد به صحبت کردن تا خونه
اولش که شروع کرد به صحبت کردن، مغزم خیلی دچار سوال بود که تا کی صحبت میکنه یا اینکه اصن آیا نرماله؟
اول ازم پرسید شما تو روز بشکن میزنی؟
مشخصا جوابای من اهمیتی نداشتن و میخواست ادامه بده
گفت کافیه یکی ۱۰ تا بشکن با هر کدوم از دستات بزنی و بعدش ۱۰ بار دست بزنی! این کارو یه بار صبح انجام بده و یه بار شب و غیر ممکنه که خنده رو لبات نیاد، همونطور که الان داری میخندی
واقعا داشتم میخندیدم و در عجب ازینکه فازش چیه؟
گفت زندگی واقعا همینه، ما همیشه میگیم این نیز بگذرد پس بالاخره زندگی در جریانه، گاهی خوب نیست ولی میگذره و درست میشه و اگه بخوای خوب میگذره اگه تمرکزتو بذاری روی چیزای بد، همونا میان سمتت!
مثالهایی از زندگی خودش و کسایی که میشناسه میزد، متوجه شدم که یه دوران شدید افسردگی رو پشت سر گذاشته بوده و جدای اون زندگی مشترک ناموفقی داشته که خودش معتقده به این خاطر بوده که چیزای خوبش رو ندیده که مدام فکر میکرده زندگیش بدون وجود همسرش بهتر پیش میره در حالی که مدام تمرکزش روی کوچکترین مسائلی بوده که پیش میومدن ولی خیلی چیزای بزرگتر و مثبتتری توی زندگی وجود داشته که نادیده میگرفتشون!
در نهایت رسیدیم به یه سری صحبت از قانون جذب و شکرگزاری که منو برد به حدود سه سال پیش که داشتم با یه سری جملات تاکیدی تکونهای اساسی به زندگیم میدادم!
حرفاش خیلی زیاد بودن و قابل تامل...
در نهایت وقتی رسیدم خونه حس میکردم انقد تو سطح انرژی خوبی هستم که چند دقیقهای محو بازی با گربههام بودم و به نوعی انگار داشتم مدیتیشن میکردم باهاشون :)))