یه زمانی درکی نداشتم از آدمایی که بیخوابی به سرشون میزنه
اما الان خوب میفهمم...
امان از pms و هر ماه تسلیم هورمونها شدن!
امان ازین رخوت عجیبی که افتاده تو زندگیم و تمایل شدید به فرار ازین شهر...
این اواخر گاهی با خودم فکر میکنم که نکنه این ۶ ماه بیکار موندن نشونهای باشه برای نیاز به پیش اومدن یک تغییر!
نمیدونم...تغییر مسیر شغلی یا لایف استایل یا هر چیز دیگهای...
بابا خیلی وقت پیش که از آموزههای مولانا برام تعریف میکرد، ازین گفت که مولانا میگه اونجایی که آدم فکر میکنه یه سری چیزا حالیشه، دقیقا همونجا داره در بیابانهای آدم خوار سپری میکنه
نکته ظریفی درونش داره...اونجا که به نظرمون خیلی چیزا میفهمیم، همونجاست که به لطف این طرز فکر خیلی جاها گند میزنیم
قضاوت میکنیم، از بالا به پایین نگاه میکنیم، اظهار نظر میکنیم، دیگران رو با حرفهامون شکنجه میدیم، مغرور میشیم
موندن در این بیابان، یا باعث میشه خودمون بلعیده بشیم یا اینکه دیگران رو ببلعیم!
امشب فروشنده که کارتمو گرفت، پولو بکشه، گفت چندتا صفر بیشتر بزنم؟
گفتم بزنی هم چیزی نمیده!
گفت بالاخره ما هم باید از شما دانشجوها سود بگیریم دیگه
۴ سالی بود که کسی بهم نگفته بود دانشجو :)))
ماشالا خوب موندم
بدجوری حالمو میگیره و این خیلی ناامید کنندست...
همین ۴-۵ ساعت پیش، رکورد عجیب و احتمالا مسخرهای تو زندگیم زده شد و اون تلفنی صحبت کردن به مدت ۷ ساعت بود! -__-
یک و نیم شب تا هشت و نیم صبح!
و از دست خودم عصبانی بودم که چرا گاهی انقد مهربون(احمق!) میشم که خودمو نادیده میگیرم تا اون فرد حس بدی نگیره
من دیگه نمیخوام والد باشم! دیگه نمیخوام coach باشم!
به قول توحید، اگه بیل زنی برو باغچه خودتو بیل بزن :)))
آیا راه حل اینه که همین اول ماجرا، تمام راههای ارتباطی رو ببندم؟
به نظرم خودم، آره...
منِ دیگری در خوابهایم داشت زندگی میکرد...