همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

وجود پر حسادت....

مولانا جان میگه که اگه از خوشحالی کسی راضی نباشیم و حس حسادت داشته باشیم، خیلی بده...!

یا اینکه منتظر باشیم اون چیزی که به دست آورده به فنا بره!

یکی از بدترین چیزاست!

میگه همه هم همینجوری هستیم...وجود حسادت دار خیلی خطرناکه!

میگه ما اگه با همین حسادت درونی به کسی نگاه کنیم فقط دنبال نقصاش میگردیم!

این نقصارو میریم به دیگرانم میگیم و منتظر تایید از اوناییم!

چه میکنه این حسادت!!!

......................................

بابای آدم اگه اهل مثنوی خوندن باشه خیلی خوبه ها...حداقل یه وقتایی یه تلنگری به آدم میزنه!!! :)

چند بار که اومدم اینجا میخواستم رسوایی 2 رو پیشنهاد کنم ببینید اگه ندید، ولی یادم میرفت! حالا میگم ببینید! #^_^#

توش حرفای تکون دهنده ای میزنه...!

بارکدم ببینید! ^_^

استاد طراحی هر هفته 50 تا طراحی میگه بکشیم...کیف میده ها ولی یکسره دارم کار میکنم! :/

ماشالا فقط همینا هم نیستن که...! :/

سه شنبه شیش صبح راه افتادم نه شب رسیدم خونه! :|

ولی دانشگاه خیلی بهتره...هم کاراش و هم استاداش و هم دوستاش! ♡_♡

و هم مریم دانشجو خیلی بهتر از مریم دانش آموزه...! :)

خود شیفتگی متعادل! :)

امروز یه نفر میگفت با همه ی نقصای رفتاری ای که داره خودشو دوست داره!

خیلی جالبه...کسی رو هم ندیدم که باهاش مشکلی داشته باشه!

حتی شاید نقصای رفتاریشم بشناسن ولی حداقل توی روش اونو محترم میشمارن!

حالا یه نفر که یکسره خودشو جلوی دیگران خرد میکنه و میخواد نقصای خودشو بیاره تو چشم دیگران بیشتر وقتا شاهد بی احترامی دیگران هستش...!

کم پیش میاد که اطرافیانش بگن "نه بابا اینجوری نیستی!"

بالاخره بعد از دو-سه بار حرفای خود شخصو بهش میزنن...مثلا میگن تو واقعا خیلی زود کوره در میری!  حالا تا چند وقت پیش مثلا میگفتن نه کی گفته تو زود از کوره در میری؟!

خلاصه که نتیجه گرفتم که شرط دوست داشته شدن و مورد توجه بودن، اعتماد به نفس و یه خود شیفتگی متعادله!

اگه تو خودت رو دوست داشته باشی و برای خودت ارزش قائل باشی به احتمال زیاد از طرف دیگران هم دوست داشته خواهی شد! *^_^*

.................................

جدیدا سعی میکنم از هر چیزی درس بگیرم!

خیلی خوبه...شاید ساده ترین چیز باشه ولی خوب حواسمو جمع میکنم!

اگه اتفاقی جلوی روی من رخ داده حتما به من مربوطه...پس باید ازون اتفاق(چه خوب و چه بد) یه چیزی بفهمم!! ^_^

اعتدال چیز خوبیه...آدما وقتی توی هر قضیه ای اعتدالو پیش بگیرن، هم حال خودشون خوبه و هم حال دور و بریاشون! :)

امروز با وجود مشغله های زیاد از اعتدال استفاده کردم...برای همین حالم خوبه!

چرا؟!

چند وقتیه آدمای توی سن و سالای مختلف و حرفه های مختلف رو میبینم که خیلیاشون مسئولیت هیچ چیزی رو قبول نمیکنن!

عزیز من سن و سالی ازت گذشته...

قربونت برم پس فردا داری میری تو این جامعه...

هر کسی هرچیزی که به نفعشه یادش مونده و هر چیزی که به نفعش نیست رو کلا ول کرده گذاشته کنار...!

چرا میخواییم همیشه با زرنگ بازی رفتار کنیم؟!

یه زمانی تلاش میکردم که واقعی باشم...

ولی چیزی جز سو استفاده ندیدم!

الان، توی این دوران بهتره که برای آدمای واقعی و دلسوز، واقعی بود!

همه یه ماسک مهربونی گذاشتن رو صورتشون با یه دل سیاه!!!

خب مگه مجبوری؟!

به جای اینکه کلی وقت بذاری تا اون ماسکو برای خودت به وجود بیاری، دلتو مهربون کن!

اونوقت که بهشون میگی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم میگن ما آدما باید به هم اعتماد کنیم...اینجوری نمیتونیم کنار هم زندگی کنیم!

سوال من از تویی که اینو میگی اینه:

با رفتارایی که تا الان داشتی، به نظرت میتونم حتی به خودت اعتماد کنم؟!

با همه ی این حرفا  هممون اعتمادای اشتباهی میکنیم!

خیلی چیزا هم میشه...بخشیدن خیلی کار خوبی میتونه باشه ولی در صورتی که حقت پایمال نشه!

اونجوری بخشیدن، نمیشه بزرگواری...بلا نسبت شما میشه خریت!

خریت بده...خیلی بد!

نتیجه اش میشه یه عمر حرف توی دل موندن و گریه و زاری!!

نتیجه اش میشه یه مشت حرف پشت سرت که حتی یه درصدشم درست نیست...

گاهی اوقات میترسم...نکنه واقعا اگه به کسی اعتماد نکنم، نتونم زندگی کنم؟!

ولی بلافاصله تا میام به کسی اعتماد کنم خودشو جوری بهم نشون میده که بی هیچ حرف دیگه ای اون فرد هم میشه ازون آدم ماسک دارا!!!

.......................................................

باز مریمیسم ها اومدن...شاید اثرات خوابای نه چندان دل انگیزم باشن!!!

عجیبه...هر چی که میشه حتی خوابامم میخوان اذیتم کنن!

داشتم به اسم سوسک سیاه فکر میکردم...کم کم دارم بزرگ میشم ولی اسم اینجا هنوز بچس! ^_^

البته هیچوقت عوضش نمیکنما!!!!

یه چیز دیگه ای هم میخواستم بگم ولی یادم رفت...

آها یادم اومد...علاقمندیای وبلاگمم خیلی بچس...ولی هروقت بهشون نگاه میکنم حس میکنم آدم تا سنش کمه خیلی جسورتره...راحت از علایقش میگه! از هر چیزی میگه...ولی کم کم که بزرگ میشه از ترس قابل قبول واقع نشدن، خیلی از علایقشو مخفی میکنه و به جای حرف زدن بیشتر گوش میده!

چند وقته حس میکنم صلاحیت زندگی توی همینه که هست رو ندارم...اینجا قبلا خیلی حالش خوب بود ولی مریم جدید نمیتونه ازش خوب نگهداری کنه!

سوسک سیاه از من ناراحتی؟! 

......مریم خل شد رفت! ×_×

فک کنم از پستم معلوم بود حالم گرفتس...بله اعتراف میکنم حالم گرفتس! :/

خانم دانشجو!! ^_^

سلام دوس جونیا

خوبید؟!

من خوبم...ینی خیلی نه!!! از صبح تا شب سرگیجه دارم! :/

خیلیم بده چون یکسره باعث میشه نتونم کاری انجام بدم!!

دانشگاهم هزار ماشالا خوبه...نگرانم اینقدر دارم غیبت میکنم که نصف استادای عزیز حذفم کنن...آخه خیلی کیف میده!!!

الان میفهمم که دانشجو های گرامی چجوری یکسره کلاسارو میپیچونن!!

توی همین چند روز تور تهران گردی برای خودم راه انداختم...کم تو دوران مدرسه ازینکارا میکردم الان دیگه چند برابر شده!!

اگه تا الان دیر کردم و نیومدم اینجا به خاطر این بود که دانشگاهم کم از مدرسه نداره!!!

ولی اصلا قابل مقایسه با مدرسه نیست! ¤_¤

من اصلا نمیفهمم چرا هروقت میام اینجا بنویسم خیلی بی نمک میشم!

اصلا خیلی رسمی و خشک حرف میزنم...والا بخدا اگه من همچین آدمی باشم!!!

اصلا از دست خودم لجم میگیره...من باید چیکار کنم؟! :/

راستی آدرس پیج اینستاگرامم رو توی درباره وبلاگ گذاشتم!

خوشحال میشم بیایید ببینیدش  اگه خوشتون اومد فالو کنید! :)

قول میدم ازین به بعد با چهره ی مریم واقعی اینجا بنویسم!!!

ای بابا...اصلا من اینقدر لفظ قلم حرف نمیزنم...!

عجبا....مریم یه چیزی بگو معلوم شه که اینقدر جدی نیستی!!

خب میتونم یکمی از دانشگاه بگم...

راستش من خیلی ناامید بودم ازینکه دانشگاهم دخترونس! :/

ولی خواهر محترم گفت غصه نخور بابا استاد مرد دارید! (آبجیمم مثل خودمه!)

من خندون رفتم دانشگاه با این فکر که دیگه لازم نیست ناامید باشم!

خوشحال و خندون رفتم و رفتم و رفتم...ولی دریغ از یه استاد جوون! :/

دیگه به آشپز سلف دانشگاه هم راضی شده بودم! :/

ولی حتی فکر کنم اونم پسرش همسنم باشه!

خلاصه که الانم دارم به دانشگاه خواهر گرامی رو میارم و حداقل اونجا دنبال مورد میگردم!

خوبه یکم مثل خودم حرف زدم...هرچند که انگار دارم قصه ی رستم و سهراب تعریف میکنم اینقدر که کتابی نوشتم! :/

در هر صورت ازین به بعد میخوام یکمی روی خودم کار کنم که یخم آب شه!

خیر سرم پنج ساله دارم اینجارو میگردونم ولی روز به روز توی نوشتن بد تر میشم!

ولی شایدم دارم خجالتی تر میشم و همه چیزو اینجا روم نمیشه بگم!

نمیدونم والا...دوباره با خودم درگیر شدم! *_*

خلاصه که پیجمو یادتون نره برید ببینید...بازم میگم، آدرسش توی قسمت درباره وبلاگم هست!

ممنون که میایید و "مریمیسم ^_^(خود درگیری های بنده)" های اینجارو میخونید! :)

فعلا خداحافظ ♡_♡