همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

¤__¤

امروز با آبجیم میخواستیم بریم پارک هنرمندان  ساز بزنیم!

دیشب کلی تمرین و اینا کردیم!!!

امروز سرکلاس رانندگی، رادیو رو گوش میدادم و دیدم داره شهادت امام محمد تقی رو تسلیت میگه! :(

و اینگونه شد که برنامه رو عوض کردیم و میریم عکاسی!

حیف شد ولی خب وقت هست...

رانندگی هم خوبه...سلام میرسونه! :/

باید هرروز 6 صبح بیدار شم...خیلی ترسناکه! *__*

دوباره...

دوباره دارم برای تغییر رویه  تلاش میکنم!

دیگه خندم میگیره وقتی میخوام در این مورد اینجا صحبت کنم...از بس که چند وقت یه بار میخوام این کارو انجام بدم! :دی

حس میکنم این دفعه خیلی عمیق تر دنبال منشا مشکلات گشتم!

ترسم از قضاوت شدن برای اینه که گاهی اوقات خودم خیلی راحت آدمارو قضاوت میکنم...پس به جای اینکه بخوام رویه نترسیدن از قضاوت شدن رو پیش بگیرم، سعی میکنم خودم کسی رو قضاوت نکنم!

اینجوری دیگه همیشه توی ذهنم فکر نمیکنم که آدما میخوان قضاوتم کنن...

و غرور رو کنار میذارم...من واقعا مغرور بودم و هنوزم هستم! اگه کنار بذارمش، فکر نمیکنم خیلی از حرفایی که بهم میزنن نا به جاست!

و اما صبوری...خیلی وقتا سریع از کوره درمیرم!

این حجم از صداقت از مریم بعیده...بالاخره به حرف آبجیم رسیدم که میگفت با خودت که تعارف نداری پس با خودت صادق باش!

الان با خودم صادق شدم ولی خب اعتراف خیلی چیزا به خودم اونقدرا هم شیرین نبود! ینی شیرینه ها ولی برای من که تازه شروع به یه سری اصلاحات کردم نه! :))))

و اما یه مسئله ای هست که نمیدونم اینجا بگم یا نه! ¤__¤

ولش کن الان نمیگم...

برداشت غلط یا...

خب راستش طی صحبتام با آبجیم به یکی از مشکلاتم رسیدم!

"ترس از قضاوت شدن!"

اینقدر گاهی اوقات این ویژگی در من زیاد میشه که شاید حتی یه جاهایی باعث بشه مثل خود مریم عمل نکنم!

این نهایت ضعف یه آدمه...

گاهی اوقات خیلی سعی میکنم ایده آل گرا باشم و به واسطه ی همین سعی کردن، چیزی از خودم نمیمونه!

دیروز به سارا حسودیم شد...یه قضیه ی نسبت همزمانی رو پیش رو داریم و اون خیلی راحتتر رفتار میکنه ولی من یکسره با نگرانی و بدبینی به همه چیز نگاه میکنم و میترسم ازینکه یه حرکتی بزنم...ینی کلا حتی میترسم در موردش حرف بزنم که یه وقت بعدا چیزی برعکسش پیش نیاد! :/

خلاصه که اینطور...

ینی اگه برای هر نوع از رفتارام تلاشی برای تغییرشون کرده باشم، بعید میدونم که برای این یه دونه رو بتونم حتی یه کوچولو  براش تلاش کنم!

.

.

یه ماهه که اوضاعم خیلی نا به سامان شده!

خیلی وقتایی که شادم و میگم و میخندم یهو حتی توی همون حال شادمم، فکرم مشغول میشه و غصه میخورم!

خیلی بدبین شدم...

امیدم کمه...

الان که دارم این حرفارو میزنم توی حال نسبتا خوبی هستما ولی شرایط کلی توی این چند وقته اینجوریه که تا الان گفتم!

همیشه همه رو برای حرف زدن باهاشون غریبه میدونم...با اینکه میدونم اونا به حرفام گوش میدن و میتونن کمکم کنن!

فکر کنم به خاطر غرور زیاده!

آدم مغروری که از شکست میترسه!

فکر کنم از اگه اینجا نبود دیگه خفه میشدم...هرچند که اینجا هم همیشه توی لفافه حرف میزنم!

اصلا مریم تو از چی میترسی؟! چرا حرف نمیزنی؟!

وقتی که توی موقعیت احمقانه ای هستی چرا نمیذاری کسی بفهمه؟! چرا همیشه میخوای اوکی به نظر بیای؟!

مسخرست...اینکه آدم از مشکلات خودش خبر داشته باشه و نتونه اونارو حل کنه واقعا مسخرست...

.

.

چرا هیچ ویژگی خوبی توی خودم نمیبینم؟! ینی اینقدر آدم بدیم؟!

شیش سال! :))))

امروز همینه که هست شیش ساله شده...اندازه ی یک سوم عمرم باهام بوده! :)

راستش همیشه دلم میخواست خاطرات و گذر زمانو ثبت کنم چون حس میکردم اگه بعدا بیام سراغشون حس خوبی بهم میده!

ولی الان اینقدر شرایط عجیب شده که ترجیح میدم نرم سراغ قدیما...آخه هیچ توجیهی برای اینکه اینقدر عوض شدم، ندارم!

اونوقت اینم میشه یه دغدغه ی دیگه که باید جدا از کلی چیزای دیگه بهش فکر کنم!

حالا بگذریم...یه ذره سعی کردم برنامه ریزی رو کنار بذارم و به حال و هوای دلمم توجه کنم...بیشتر کارای روزمره ی من دلین و باید دل و دماغشم باشه!

اینجا گفته بودم دلم میخواد 55 کیلو بشم که وقتی وزنمو میپرسن نگم، 55 و نیم کیلو...دوباره خودمو وزن کردم و دیدم شدم 54 و نیم کیلو! :/

باید منتظر 54 کیلو شدن باشم! ^__^

.

.

دلم میخواست پست شادتری بذارم ولی نشد...فقط مثل همیشه میگم همینه که هست جان همیشه پایدار بمون! :)))

اون روزا...

تو هوای سرد راه میفتادم سمت مدرسه/دانشگاه و با وجود سرما دلم گرم بود...

هندزفریم شده بود همراه همیشگی من و از همه چیز زندگیم با خبر بود!

از دوست داشتنام...

از کارایی که میکنم...

شاید خیلی چیزا درست نبود ولی دلم قرص بود...

دلم به چی قرص بود؟!

نمیدونم...

امروز خیلی چیزا درست شده ولی دلم قرص نیست...

نگرانم...مشکل چیه؟!

نمیدونم...

کاش خودمو نمیزدم به خریت! :/

مریم امشب خیلی داغونه...امسال بعد یک سال و خورده ای با آهنگی که فکر کنم فقط از نظر من غمگینه گریه کردم...

آدم آهنی

روزگار اصلا بر وفق مراد نیست...

با اینکه میدونم آدمی که همیشه سعی به برنامه ریزی برای زندگیش داره و میخواد باهاش پیش بره، زندگیش بعد چند وقت کسل کننده میشه ولی بازم همیشه مثل احمقا میخوام با برنامه پیش برم...

وقتیم که از این برنامه ریزیای مسخره کلافه میشم، فکر میکنم دیگه به درد هیچی نمیخورم و یه بی مصرفم!

الان دقیقا همین فکرو میکنم...اصلا نمیدونم ازین زندگی مسخره چی میخوام؟!

همیشه میگم...من خیلی چیزا دارم و تقریبا هیچ چیزی کم نیست ولی این اون زندگی ای که میخوام نیست...

همیشه این منتظر بودنم همه چیو خراب میکنه...منتظر یه تحول!

نمیدونم این بهم ریختگیا کی مرتب میشن...

دلم برای یه دوره ای از زندگیم تنگ شده! :/

×__×

وسواس فکری...

عنوان پستم خودش گویای همه چیزه...!

یادمه دو-سه سال پیش به این درد دچار شده بودم!!!

کلا فکر میکردم که دارم وقت تلف میکنم و بیهوده زندگی میکنم...

توی کل این هفته همینجوری بودم...به خاطر همین وسواس فکری نمیتونستم خیلی از کارامو پیش ببرم!

اصلا حس میکنم اون رفتارایی که یه زمان تصمیم به عوض کردنشون داشتم، از یادم رفتن!

گاهی اوقات روحم خیلی بی آرامش میشه و یکسره خودمو اذیت میکنم!

هنوزم نمیدونم دنبال چی میگردم...

گاهی وقتا با خودم میگم شاید نباید توی این زمان زندگی میکردم....شاید توی 40-50 سال پیش آدم خوشبختتری میبودم!

در کل نسبت به دور و بریام خیلی متفاوت فکر میکنم...منظورم این نیست که خیلی خاصم  و میفهمم فقط اینکه از چیزایی که اون موقع ها بوده بیشتر لذت میبرم تا جامعه ی امروز!!!

توی این زمان همه چیز مجازیه...

زندگی...تفریح...کار...آدما...


چهارشنبه رفتم برای معاینه چشم!(برای رانندگی!)

با اینکه چشمام یکمی ضعیفه ولی مشکلی پیش نیومد...فقط وقتی که میخواستم جهتارو بگم دست چپ و راستمو گم کردم! :/