بعضی وقتا دلمون میخواد جاودانه بشیم...
حالا نه اینکه حتما بخواییم کل دنیا مارو یادشون بمونه؛ حتی شاید برای یه نفر هم کافی باشه!!
دنبال هر حرف و تاثیری میگردیم که توی زندگی طرف بذاریم که فقط اون ما رو یادش بمونه...!
اینطوری احساس با ارزش بودن میکنیم!!! :)))
شاید یه جور "گول زدن خودمون" باشه!
خب ممکنه جاودانه بشیم ولی این جاودانگی الزاما به خاطر اون باارزش بودنه نیست...
"خاطرات" خیلی بی رحمن...
"آهنگا" خیلی بی رحمن...
"عطرا" خیلی بی رحمن...
"حرفا" خیلی بی رحمن...
"شبا" خیلی بی رحمن...
و "همزمانی اتفاقا" از همه بی رحمتر...
همه ی ما و همه ی خاطراتمون به تاریخ میپیوندن...
عادی میشیم...
قدیمی میشیم...
فراموش میشیم...
حس و حالا عوض میشن...
و در آخر؛
گریمون هیچ...
خندمون هیچ...
باخته و برندمون،
هیچ...
خیلی خوبما ولی حس میکنم خوب نیستم...!
شاید زمان لازمه...ینی قطعا زمان لازمه! :)
از خواب بیدار میشی و یه آهنگ از خواننده ای که ازش خوشت نمیاد، توی سرت میخونه...
میری آهنگ رو دانلود میکنی و با جون و دل گوش میدی!
این روزا مریم عجیبی رو دارم میبینم! :دی
ولی این مریم، بدجوری حالش خوبه! :)))
آدمای زیادی توی مسیر زندگی به پستمون میخورن...
و خیلیا هرچقدم که باشن، بالاخره میرن!
خیلی برام مهمه که بعد از نبودشون، چه خاطراتی ازشون یادم میاد...
حتی اگه با تلخی توی این مسیر ازم جدا شده باشن ولی خاطرات خوبشون یادم بیاد، معلوم میشه که...معلوم میشه که چی؟!
در کل که همین دیگه! :)))
.
.
منتظرم ماه رمضون تموم شه، اوریانت باز بشه...دلم لک زده! T__T
دیروز خدا باهام حرف زد...
فکر کنم اون شخص تاثیرگزار که منتظر بودم بیاد یه چیزی بگه و بره "خدا" بود...
مثل نور از بین درختا اومد...و من همه چیو فهمیدم...
دلم میخواست داد بزنم بگم خدا خیلی بزرگی! :)))
حس بی نظیری بود...
دیوونه نشدما...! ¤__¤
انقدر حرف دارم بزنم ولی هیچ حالی ندارم...
فقط الان دارم توی "گمشده ترین" حالت ممکن زندگی میکنم!
یهو افتادم وسط دنیای گنده ی آدم بزرگا و انقد کوچیک بودم که گم شدم...
یکسره منتظر یه شروع دوباره ام...اصلا بدجوری بهش نیاز دارم!!
یه شروع که کاملا شبیه تصورات و توقعات خودم باشه...
حس میکنم باید یه نفر بیاد یه جمله ی تاثیرگزار بهم بگه و بره...و من یهو ازین رو به اون رو بشم!!!!
اصن نمیدونم...فقط همه چی عوض شه...یه نقطه بذارم و برم سر خط....
×__×