"یه شب اومدم دفتر، نگاهم به تصویرسازی ای که برام کرده بودی افتاد، یه عالمه گریه کردم، میخواستم بهت زنگ بزنم ولی نزدم..."
خب خاک تو سرت! :)))
والااااا...شماهام که فقط بلدید گریه کنید واسه آدم!
گریه هاتون بخوره تو سرتون؛ گریتونو میخوام چیکار؟!
دیگه بدبختتر از تو یکی، خودتی...انقد که رو زمین موندی و...
واقعا من باید از این مسئله ی فرعی که دست بر قضا، کاذب هم هست خلاص شم :)))
تکرار و مرور فقط مزاحم مسیرم میشه! ولی خب چجوری؟! :)
کهربا من رو بلعیده و من واقعا دیگه نمیخوام نارین قصه باقی بمونم...
ولی خب فهمیدم که چه سخت بگیرم و چه آسون، خیلی توی خروجی تفاوتی نداره
خلوص مهمه!
خلوص که باشه، روند چه سختگیرانه باشه و چه نباشه، همه چیز مطلوب پیش میره
هدایت باهات همراه میشه، اگر صلاح باشه توی مسیر میمونی و اگرم نه، مانع ها هنرمندانه و با ظرافت ازت میخوان که ادامه ندی! :)
امشب که اورینت بودم و واقعا دلم میخواست هیچکی نباشه، دوست خبرنگار کافه ایم، اومد نشست سر میزم
روز پر از دست آوردی داشت و با شوق تعریف میکرد برام...ولی همچین بگی نگی متوجه شده بودم که خیلی از ته دل خوشحال نیست!
رفتم دستشویی و برگشتم دیدم داره گریه میکنه
در اصل اصلا خوشحال نبود
پس چه سخت و مصرانه توی مسیرت قدم برداری و چه بیخیال و کند، خروجی به حال و احساست بستگی داره!
خلوص مهمه...
برگشتم به دوران بلوغ!
اون موقع هایی که سرگرم علاقه ی یک طرفه به سلبریتیا بودم
فقط اون موقعها کسی نبود که علاقه ی دو طرفه به هم داشته باشیم، ولی حالا فرد شایسته ای نمیبینم که توی موقعیت علاقه ی دو طرفه به هم دیگه باشیم!
پس زنده باد "طرفدار" بودن :)))
از دیروز که دوز سوم واکسنمو زدم، بَدَم!
این کرونا بیشتر از هر تاثیر دیگه ای، همیشه مودمو خراب کرده
جدا از سرگیجه به شدت مودم اومده پایین و گوه خورده توی این دو روزی که میتونستم استراحت کنم و کارایی که دوست دارمو انجام بدم...
هووووف دو هفته ی دیگه هم دوز سوم اون یکی واکسن کوفتیه -__-
یه آخر هفته ی دیگه هم باید گوه بخوره توش :)
کاشکی فردا تازه جمعه بود، واقعا زمان میخوام!
خیلی کمبود زمان دارم :(:
شیش سالی هست که چند هفته یه بار یا بعضا چند ماه یه بار میرم دایرکت سلبریتی مورد علاقم که اصن ایرانی هم نیست، حرف میزنم!
از حال و احوالم میگم، از سردرگمیهای عاطفیم و و و...
امشب نشستم تمام حرفای این شیش سال رو خوندم!
و پرام ریخت :)))
اولا که اصن خیلی چیزا فراموشم شده بودن
دوما چقد قوی شدم
سوما امشب که براش نوشتم، حالم با تمام این شیش سال فرق داشت
واسه اولین بار بهش گفتم حالم خیلی خوبه، در صورتی که هربار بهش گفته بودم حالم بده، افسردهام، دلتنگم، ضعیفم و و و...
نوشتم که بیرون، هنوز همون بیرونه؛ اما درون دگرگون شده...وصل شده به اصلِ نامتناهیِ حالِ خوب! :)
و من به خودم افتخار میکنم...
لوکیشن: قرار کاری با یکی از مشتریای کافه صور
-یه سوال شخصی
+بفرمایید
-هنوز با همون پسره ای؟!
+نه...کدومو میگی راستی؟!
-یکی بود که یه بار مافیا بود، اونم بود، ریش داشت
+همشون تا الان ریش داشتن :/
-جفتتون توی اون بازی شهروند بودین، خیلی آدم جالبی بود، من خیلی ازش خوشم اومد
+آره خب آدما از دور خوبن...دیگه باهم نیستیم، رفتیم مشاوره گفت اصلا به درد هم نمیخورید
-الان سینگلی؟!
+بله...و آرامشی که دارم، ستودنیه!
....
پیشی لوس، از دور دل میبَری، از نزدیک دل میبُری!
"امروز خیلی نبودنت بیشتر قلبمُ درد آورد"
پیشیِ لوس...یک باربرای همیشه بشین به رابطه ای که بینمون بود، فکر کن!
چه وجه اشتراکی وجود داشت؟!
چقد همو میفهمیدیم؟!
هیچی...
الان قطعا باید زندگی بهتری داشته باشی!
دیگه یکی نیست که مدام به همه چیزت گیر بده و بخواد تغییر رویه بدی
دیگه دغدغه ی ساختن یه زندگی رویایی رو نداری
دیگه قرار نیست هیچ گوهی بخوری عزیزم :)))