همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

30 اسفند

آخرین پستِ قرن!

مثه همیشه، لحظاتِ آخرِ سال، توی ذهنم، روزایی که گذروندم رو چک میکنم!

سال ۹۹ :)

قرنطینه، کنار گذاشتنِ عادتِ سیگار، ترم آخر، پایان نامه، پایین و بالا شدنای رابطه ی خودم و امیر، سرکار رفتن، مدیتیشن کردن و بدست آوردنِ افکار جدید، رسما راننده شدن، بالاترین سرانه ی مطالعه، دیدنِ فیلمای بیشتر، خوشنویسی، ابتلا به کرونا، واگذاری صور، رفتنِ شقایق، بیرون اومدن از سرکار، بیشترین میزانِ درآمد از رشته ام و...

سالِ به شدت مسخره ای بود حتی با وجود پیشرفت و نگرشِ جدید نسبت به زندگی!

پر از انواع "از دست دادن" بود...

دیگه مسخره ام میاد بگم، امیدوارم فردا که میشه، یه شروعِ خوب و متفاوت برای هممون بشه!

دیگه بهتره امید واهی ندیم...

آخر سال

همیشه روزای آخر سال، دلگیره...

به خصوص اگه روزای آخرِقرن هم باشه!

کرونا هم باشه!

اونی که باید، ازت دور باشه!

دانشگاه یا سرکار نداشته باشی که تعطیلات برات معنی داشته باشه!

و خیلی چیزای دیگه...!

بی انگیزگیِ محض

گم شدم...!

خیلی حالم بده، خیلی بد.

در نهایت بی حوصلگی و عصبانیت!

چرا...؟!

نمیدونم.

واقعا نمیدونم چه مرگمه؟!

شاید باید دوباره برم سرکار!

هیچی خوشحالم نمیکنه...

و بی انگیزه تر از همیشه!!!

نیاز دارم یکیو پیدا کنم، باهاش حرف بزنم و بهم راه حل بده...همونطور که خودم همیشه واسه مشکلاتِ همه، دلیر بودم :/

قیامتِ خاطرات

چند وقت یه بار، قیامت رخ میده! قیامتِ خاطرات!

خاطرات، جلوی چشمات، قیام میکنن...

قلبت رو توی دستشون میگیرن و شروع میکنن به مچاله کردن!

قلبِ زخم و زیلی! تا میشه، چروک میشه، ضعیف میشه....

نمیدونم بارِ چندمه؟!

اما

دوباره حسِ بی کسی، منو احاطه کرده...ضعف! وسواس! رنج!

دوباره رفتم زیر سرم!(برای بار دوم، حال روحیِ بد، زد به جسمم!)

خیلی خسته ام!

این زندگیِ مورد علاقم نیس! هیچ چیز و هیچ کس خوشحالم نمیکنه....

و دیگه اهمیتی هم نمیدم که باعث ناامیدیِ اطرافیانم بشم!

من! همین عنی ام که هستم :/

خسته ترین...

حالم خیلی خرابه...

پر از تنش! بغض! تنفر! دلتنگی! ناامیدی!

چشمام هیچ قشنگی ای رو نمیبینه...

البته شاید بهتر باشه بگم که دیگه هیچی قشنگ نیست!

سخته همه چی! و بدجوری مغلوبِ افکارم شدم.

و مثه همیشه، چالش ها به طور همزمان، پا به زندگیم گذاشتن و حسابی گوز پیچم کردن :/

رفتنِ شقایق،

واگذار شدنِ صور،

دوباره باز شدنِ پرونده ی امیر توی خونمون

و من که سرکار نمیرم و حسابی وقت دارم برای فک کردن به این چیزا و سخت کردنِ همه چیز توی سرم!

حالا جدیدا یه فکرِ مسخره ی دیگه اضافه شده...اونم ضعفای تربیتیِ من هستن!

این یه معقوله ی به شدت سختتر از چالشای دیگست چون یه جورایی دیگه قابلِ جبران نیست...

و من، در حال حاضر اینم! شخصیتی که هرچقدم بزرگ شده باشه، هرچقدم عاقل و بالغ باشه، هرچقدم مستقل باشه، همیشه تهش میترسه...از اشتباه کردن!

جالبه، نه؟! کی دخترِ ایرانی رو آدم حساب میکنه؟!

که اگه ما رو آدم حساب میکردن، اینم قبول میکردن که ممکنه جایز الخطا باشیم...

از وقتی که یادمه، بابا میگفت، حواستون هست بابا؟! از سایه برید، من قلبم ضعیفه، اگه اتفاقی براتون بیفته، دق میکنم!

همین شد که هروقت مشکلی پیش اومد، اشتباهی مرتکب شدم، یادِ بابام نیفتادم که همیشه پشتمه، یاد بابام افتادم که همیشه میترسیدم با خبر بشه و همه چی خراب شه...

انقد ادای آدمای قوی رو در آوردم که بالاخره مغزم شروع کرد به ارور دادن...

بعضا رفتم سمت عوامل بیرونی ای که از یادم ببرن چقد دارم سختی میکشم!

چقد ناراحتِ لحظه هایی هستم که میتونستم کمتر سختی بکشم ولی بارِ همه چی رو خودم به دوش کشیدم...

چقد متنفرم ازین خود سانسوریِ شخصیتی ای که باعثش تربیتِ احمقانه پدر و مادرمه.

چقد خسته ام...