خب خب مسافرت رو رفتم و حسابی ریکاوری شدم
شاید برای اولین بار تو عمرم بود که فهمیدم چقد سفر میتونه حال و هوای آدمو عوض کنه...یه جورایی ریست فکتوری شدم!
و یکی از چیزایی که جالب بود، این بود که یکی از همسفرام پسر بود و بابا این رو فهمید اما واکنش بدی نسبت بهش نداشت :)))
این چند روز انرژی خوبی دارم، تقریبا تمرکزم برگشته و رو برنامه افتادم
از یکشنبه استارت باشگاهو زدم، زبانم رو مرتب یاد میگیرم، دارم تلاش میکنم که دوباره فتوشاپ رو هم تمرین کنم، کمتر میرم سروقت اینستا و توییتر به جاش پادکست گوش میدم یا مدیتیشن میکنم و خلاصه خیلی اکتیو هستم
دیروز بعد از باشگاه رفتم استخر! چند سالی بود که استخر نرفته بودم و جالب بود که تنهایی رفتم :)
امروزم حسابی طبقه بالا رو تر و تمیز کردم و همچنان در حال تمیز کردنم
البته خب مثه چی بدن درد دارم به خاطر ورزش و کار کردن به شدت سخته اما خب سعی میکنم انقد تایمم رو با کار فیزیکی پر کنم که کمتر گوشی دستم بگیرم و برم سروقت فضای مجازی!
شبا هم انقد خستهم که خیلی راحت میخوابم(البته همیشه راحت میخوابم و خدا رو شکر مشکل بی خوابی ندارم!)
به هر حال فهمیدم که اگه چند وقت یه بار برم مسافرت، این افت انرژی ها و فاز چس ناله رو نخواهم داشت...اصلا هنوز یه هفته نشده که از جزیره هنگام برگشتم، کلی جاهای دیگه رو سلکت کردم که در آینده برم
خلاصه که اینم از این روزا که به طرز موفقیت آمیزی، اون انرژی افت کرده رو دوباره احیا کردم و نذاشتم زمین بخورم! راضیام :)))
خب خب بعد از مدتی حال خرابی، الان خوبم
خوبم ولی یه مقداری از مدار برنامهریزیم خارج شدم!
توی این مدت، با بابا صحبت کردم و ازش خواستم بهم به چشم یه بزرگسال نگاه کنه و آزادی عمل بیشتری بهم بده؛ موفقیت آمیز و دلگرم کننده بود...امیدوارم به مرور زمان، بهتر و بهتر بشه
متوجه شدم که باید وارد عمل بشم تا بابا هم کم کم خیلی چیزا براش عادی بشه!
هفته ی دیگه، اولین سفر تفریحی که هیچکدوم از اعضای خونواده باهام نیستن رو میرم...اونم جنوب :)))
تو هفته ای که گذشت، جوجه شاعر اومد مرخصی اما دعوامون شد و چند روزی رو برای گذروندن اوقات قشنگ، از دست دادیم!
دوباره آخرین شب قبل از رفتنش رو توی پارک الهام سپری کردیم و رفت
ببینیم در نهایت چی میشه؟! میتونه برگرده؟!
یا حداقل اگه قرار به موندنش شد، مرخصیهای خوبی بتونه بگیره تا این یک سال و نیمم بگذره...
ما که چهار سال و نیمه که با وجود شهابسنگ باریدن روی سرمون، هنوز این ارتباط رو حفظ کردیم، این یک سال و نیمم روش!