همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خوب خوب خوب!

خیلی همه چیز خوب شده...فکر کنم الان تقریبا دو هفتس که همه چیز خوبه! :))))

همه چیز مثل قبله ها ولی انگار نگاه من بهشون عوض شده!

به کنترل اعصاب دست پیدا کردم...نمیدونم موقتیه یا دائمی ولی فعلا حالم باهاش خوبه! :)))

کارامو قاب کردم...ینی مامان و بابام گفتن ببریم قابشون کنیم! ^__^

گویا اون مشکل اختلاف نظر سر کارام از بین رفته!(البته من خیلی از کارامو دیگه نشونشون نمیدم! شاید اون اختلاف هنوزم باشه ولی این راهی که من پیش گرفتم باعث شده حرفی پیش نیاد!)

.

.

چند وقته کمتر آنلاین میشم...خیلی بهتره!!!

کارایی میکنم که واقعا آرامش دارن! :))

این آرامش و حال خوب یهویی مشکوک نیست؟! :دی

توهم توطئه گرفتم...خدایا قراره چیزی بشه؟!

.

.

یه سریال جدید تموم کردم...پر از درسای خوب!!!

در کل سه تا سریال بودن که سال 1988،1994 و 1997 توی کره رو نشون میدادن...

خونواده، کار، عشق، تحصیل، جامعه و... رو به شکل خیلی قشنگی به تصویر کشیده! :)))

به به! :))))

خبر خوب دارممممم...رانندگی قبول شدم! :)))

بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد! :دی

چند روزیه که روزگار داره برمیگرده بر وفق مراد...حالا نه به خاطر رانندگی (اون همین دیروز بود!) کلا کمی دارم به سمت بزرگ شدن حرکت میکنم!

مثلا قبول اشتباهات...غد بودنو دارم کنار میذارم!!!

ینی سعی نمیکنما...کلا خودش داره از سرم میفته!!!


دیروز استادم بهم فال حافظ داد(خیلی حافظو دوست داره!)

خودمونی معنی فالم این بود:

یکی تو رو میخواد ولی روش نمیشه بگه...تو هم یکم چراغ سبز نشون بده و رخ بنما!!! (اشعار حافظو نابود کردم!!!!)

خلاصه که جالب بود گفتم بگم!!! :دی

راستی چند وقت پیش اینجا گفتم حس میکنم از یه بنده خدایی خوشم اومده...خب راستش سعی کردم این علاقه رو کنار بذارم!(از ویژگی های شخص برنامه ریز اینه که وقتی یه اتفاق بیگانه سعی به مشغول کردن ذهن و پرت کردن حواسش داره، حلش کنه!!!!)

در هر حال من خیلیم تلاشی به کنار گذاشتن نکردم...ارتباطا تقریبا برای چند وقت قطع شد و منم ازین فرصت برای از یاد بردن استفاده کردم!

به نظرتون کار عجیبیه؟!

ادامه مطلبم با خیلی پستای دیگم فرق داره(من چند شخصیتی نیستما فقط الان دارم چیزایی که توی ذهنم بهشون فکر میکنم ولی به زبون نمیارمو میگم!!!!! :دی)

 

ادامه مطلب ...

آرامش...امش...مش...ش! ¤__¤

یه نیمچه آرامشی  توی خودم حس میکنم! :)

دیروز و  پریروز دانشگاه رفتم! بزنید به افتخارم! :دی

خلاصه که فکر کنم زندگیم دوباره داره میفته روی غلتک!


پاییز داره آروم آروم میاد...هوای ابری...شبای خنک...خستگی...

پاییزو خیلی دوست دارم! :)

دیشب رفتیم پیش یه آقای پیر ارمنی...هانری!

عینک سازی داره...یه مغازه ی کوچولوی قدیمی که کلی چیزای قدیمی داره...یه چیزایی مثل طبقه ی من و آبجیم!

آدم به شدت خوش انرژی ای بود...اینقدر خوب که از دیشب تا حالا که یادش میفتم با خودم میگم ماشالا به این سن  و سال و خوش اخلاقی!!!

برامون قهوه درست کرد...یکی از ماندگارترین قهوه هایی بود که خوردم...خیلی خوب بود! ♡__♡

به خودم فکر کردم...اگه یه درصد قرار باشه تا سن اون مرد عمر کنم، باید خیلی قوی تر زندگی کنم!

باید انگیزه های زندگیمو پیدا کنم و سرگرمشون بمونم!

با وجود همون عادت برنامه ریزی...دیگه باهاش مشکلی ندارم! :)))

این خصوصیت جزئی از مریمه!

دیگه نمیخوام با مریم مشکل داشته باشم!

مریمم مثل هر کسی حق داره اشتباه کنه...ویژگی بدی داشته باشه!

مریمم حق داره دوباره رانندگی رو رد بشه! (خیلی ریز بهش اشاره کردما!!!!)

خلاصه که به این نتیجه رسیدم که اگه تو طول یه روز هیچکاریم نکنم، بازم زندگی کردم پس نمیشه گفت کاری نکردم...! :دی

محرم...

در مورد این ایام واقعا نمیدونم به کجا داریم میریم...

به اصرار خونواده یکی-دو بار رفتم بیرون ولی واقعا ترسناک بود...همه برای خوش گذرونی و استوری گذاشتن میرن عزاداری! :|

(انگار چی مملکت ما درسته که حالا بخواد عزاداریش درست باشه!)

.

.

امروز غرنامه ای ندارم...با حال خوبی بیدار شدم! :))

فقط چند وقتیه خیلی از خودم بدم میاد! :دی

زمان خودت بگذر و کمکم کن...

یه هفته کلا نبودم...

خب راستش اصلا حالم خوب نیست ولی دارم سعی میکنم همون آدم آهنی مسخره بشم...اینجوری حداقل دیوونه نمیشم!

دانشگاها شروع شد و همه رفتن به جز من...فقط دوشنبه رفتم که اونم دیر رفتم و زود برگشتم! :/

دل و دماغ هیچی ندارم...سه شنبه تو اتوبوس گریه کنان رفتم انقلاب به جای دانشگاه! :|

ولی دیگه نمیخوام ازین خبرا باشه...ازین به بعد بر طبق نقشه کارا رو پیش میبرم!

اصلا چرا سعی کنم رفتارای بدمو از بین ببرم؟!

(دچار لجبازی با خودم شدم!)

متاسفانه کارا رو از سر باز کنی انجام میدم...خدا رو شکر که بابا جان هم هستن که اینو یکسره بهم یادآوردی کنه و اعصابمو داغونتر کنه...فکر میکنه من خودم نمیفهمم! :/

امروز که رفتم بالا متوجه شدم که دقیقا تا وقتی که من برم بالا داشته از کارام پیش آبجیم تعریف میکرده اونوقت تا من رسیدم مثل همیشه همه ی حرفاشو عوض کرد...فکر میکنه اینجوری پیشرفت میکنم!

اشتباه میکنه...من این مدلی نیستم! من فقط هرروز دارم ضعیف تر میشم...هرروز به نظر خودم به درد نخور تر میشم!

همه چیز خراب شده...دیگه نه هدفی مونده...نه حالی...

نمیدونم تا کی اینجوری میمونم...

تو خونمون فکر میکنن من افسرده ام!!!! گاهی وقتا جوری رفتار میکنن انگار که من دیوونم!