امون ازون وقتای بی حوصلگی که شروع میکنم با جوشام ور میرم...!
از لحاظ روحی نیاز دارم چند قسمت فرندز ببینم و حالشو ببرم :)))
ناخودآگاهِ ما چیزهایی رو ثبت میکنن که شاید ما دیگه به یاد نیاریمشون...
ولی یهو توی شرایط مشابه، لحظاتِ هر چقدر دور، مو به مو به یاد میان!
مثل بوی به لیمو،
بعد از ۴-۵ سال که زندگیا و آدما کاملا عوض شدن! :)))
آیا من بد دل شدم؟!
و در هر موقعیتی فکر میکنم که هیچ گربه ای محض رضای خدا، موش نمیگیره؟!
نمیدونم والا...مثل مکس دچار منگیجه شدم و خیلی دلم میخواد برم رو میز وایسم!!!!
اصن ضد آدمیزادم!
برخوردم تقریبا اوکیه ها ولی از درون علاقه ای به ارتباط گرفتن با آدما ندارم...
چی بگم والا...؟!
ازون وقتاییه که بدجوری انرژیم تحلیل رفته :):
مثلا وقتی مریضی و رو تخت بیمارستان دارن ازت خون میگیرن، نمونه جیشت رو بگیره دستش و باهاش مسخره بازی دربیاره که حال و هوات عوض شه! :)))