همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

گاگا لند

یهو دنیا روی سرت خراب میشه...


عرق سرد!

حس خفگی...توهم دو تا دست که با تمام قوا گلوتو فشار میدن تا هیچ راه نفس کشیدنی نمونه!

متوجه نمیشی که با چه سرعتی داری پیاده رو ها رو متر میکنی!

نمیدونی دقیقا به چی فکر کنی...به کدوم اتفاق مسخره که خدا رو شکر کم نیستن!

دلت میخواد بری یه کنج قایم بشی تا هیچکسی نبینتت...درست مثل بچه ای که کار خرابی کرده!

مثل دیوونه ها وسط خیابون، بلند بلند با خودت حرف میزنی!

خنده های عصبی بدتر از زار زدن...

سعی داری دو تا گوش پیدا کنی که از زمین و آسمون باهاشون صحبت کنی تا شاید حواست پرت شه!

کسی نمیتونه بفهمه الان حالت چجوریه؟!

دلت میخواد بزنی زیر گریه تا شاید همراه اشکات، اون فکرای دیوونه کننده از سرت بیرون بیان ولی دریغ از یه قطره اشک!

اینجا...دقیقا همینجا...گاگا لند زندگی منه...


حالم اصلا خوب نیست...ولی عجیبه...تو روی هرکسی که از اوضاع افتضاح این روزام خبر داره زل میزنم و میگم خوبم...

و عجیب تر از اون اینه که نمیدونم چرا کسی نمیفهمه...

حس میکنم...ولش کن!


خیلی دلم میخواست بعد سه هفته که اومدم اینجا، از دیدار شدیدا غیر منتظره ی عشق اول جان صحبت کنم ولی شرایط تخمی نذاشت...

امیدوارم زمان زودتر حالمو خوب کنه که بیام و ازون روز بگم...

الان فقط دارم خفه میشم...

اینجا بساز بسازه...! :)

یه حس عجیب و به شدت خوبی گرفتم!(نمیدونم موندگاره یا چی؟!)

اینطوری که هی خراب میشم، هی دوباره خودمو میسازم...! :دی

عاغا اصن حس میکنم یه "کارخونه ی خودسازی" توی خودم تعبیه کردم!!!!!

اگه با همین فرمون برم جلو، همه چی اوکیه! :)))

خدایا هر چی خراب شد، این کارخونهه پا برجا بمونه! 

تاپاله

حس یه "تاپاله ی پا خورده" رو دارم...

همونقدر طرد شده...!!!!

سفر کوچولو

دیشب یهو تصمیم گرفتم که امروز بلند شم برم کرج!

هیچ جاییشم نمیشناختم! :دی

ولی ازون تصمیمای یهویی و دلی بود!!!!

شاید یه کوچولو هم ازون" نافرمانی های مدنی" که چند وقته بهشون معتاد گشتم! :)))

خلاصه که با همه ی اون بلد نبودنا و اینا یه کافه ای پیدا کردم و دست بر قضا یکی از هم دانشگاهیای آبجیم اومد پیشم! :دی

انقدر آدم صاف و ساده ای بود که پشمام ریخته بود! (نکه این چند وقته کلا بین آدمای طرح دار اعم از راه راه و چارخونه و خال خالی سپری کردم، هیچجوره توی کتم نمیره که یه نفر بخواد انقد ساده باشه!)

تقریبا بیشتر امروزو تنها بودم و این تنهایی حال خیلی خوبی داشت! :)))

ولی غرق شدن توی دنیای تنهایی، حس ترسناکی داره...ترسناک که نه؛ اسرار آمیز طور!

خب راستش واقعا قشنگه...ینی کسی که یاد میگیره از تنها بودن خودش لذت ببره، خیلی باید ازین اتفاق خوشحال باشه ولی...

نمیدونم عاغا...الان انقد دل کوچیک شدم که دوست ندارم تنها باشم! :/

ولی از طرفی از آدما بیزارم...!

.

.

مورد داشتیم یه بنده خدایی انقد با حرفاش و رفتاراش گند زده که میخواد سراغ بگیره، از کل اطرافیان خبر میگیره ولی عنصر وجودی خبر گرفتن از خودمو نداره! :/

خاک تو سرت! (شت)

اولین های بیمار

عاغا نمیفهمم چرا زندگی من پر از اولین های نافرجامه!!!!

درسته که هیچ لزومی نداره که چیزی برای اولین بار بخواد، نتیجه ی مثبت بده و به قول میلان کوندرا یه بار اصلا حساب نیست!

ولی خب حداقل یه دونه از اولین بارا که جواب بدن! :دی

جاست محض دلخوشی اینجانب!

دیشب بی خوابی زده بود به سرم و فکر شکست عشقی داشت مخمو میجوید که یهو فکرم پرید سمت یه دونه ازین فیلم ترسناکایی که توی اینستا دیدم!

ینی نصفه شبی انقد ترسیده بودم که میگفتم تو رو خدا همون فکر شکست عشقی برگرده توی سرم تا اون فیلمه منو نخورده! :|

ولی امان ازین نشخوارای ذهن که یه لحظه حال خوب برای آدم نمیذارن!!!!

عاغا من زور به همه جام اومده...خدایا بعضی ازین بنده هات چطوری میتونن انقدر نمک نشناس باشن؟!

جمله ی قصار امشب:

ما رو باش رو دیوار کی یادگاری مینوشتیم؟!

میدونم دارم سختش میکنم ولی واقعا سختمه!! -__-