همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نون خامه ای...

چند وقتیه که به یه کافه ای معتاد شدم...

اولین باره که اینجا دارم در موردش صحبت میکنم! :)

اسم این کافه "اوریانت" هستش و صاحبش و کارکنانش ارمنی هستن!

وقتی توش پا میذارم حس میکنم خیلی متفاوته...نه اینکه چون آدماش ارمنی هستن و این حرفا...در کل جاییه که اگه با ذهن آشفته هم برم، اون مدتی که اونجا هستم سرشار از آرامشم!

اینکه امروز اومدم و دارم در موردش حرف میزنم به خاطر یه تجربه ی جدیده...بعد از حدود 20 بار رفتن به این کافه، برای اولین بار نون خامه ای سفارش دادیم!(با خواهر جان بودم!)

انگار یه تیکه افسانه بود...حس فوق العاده ای داشت!(در کل نون خامه ای همیشه برام خوراکی جادویی ای هستش و همیشه با دیدنش کلی شاد میشم!)

خلاصه که حس میکنم از صبح تا حالا جادو شدم...در کل امروز خیلی خوش گذشت! :)

.....................................

تصمیم به یه تغییر رویه دادم...امیدوارم موقت نباشه و بتونم حفظش کنم!

اسم این تصمیم هست "بیخیالی"

بعله...البته بیخیالی به معنی بد نه...فقط میخوام فکرمو خیلی مشغول نکنم! ^_^

تا الان خیلی نتیجه اش خوب بوده! ♡_♡

......................................

الان دارم آهنگ تریلر از مایکل جکسونو گوش میدم...عاشق این سلیقه ی آهنگیم هستم که هر لحظه دارم یه سبک و سطح متفاوت از هم رو گوش میدم! ^_^

.....................................

امروز میخوام از دوستایی که اینجا سعی کردن با حرفاشون به من کمک کنن، تشکر کنم! :)

خیلی خیلی ممنونم!♡♡♡

امیدوارم بتونم همیشه همینجوری بمونم!

برگشت به گذشته...

دیروز بابام داشت پنجره ها رو تمیز میکرد و من داشتم از استرس که یه وقت نخوره زمین پر پر میشدم!!!

یه لحظه فکرای عجیبی اومد توی ذهنم!!!

به حدودا 30 سال بعد زندگیم فکر کردم...

چند وقت پیش یه فیلمی  دیدم که در مورد سال 1988 بود و آخرای سریال زمان حالو نشون میداد و دختره حرف جالبی زد!

گفت دوست داره برگرده به گذشته چون میخواد دوباره جوونیای پدر و مادرشو ببینه!

دیروز به این فکر کردم که شاید توی 30 سال آینده منم این حرفو بزنم...غم عجیبی داشت!

بعضی وقتا اینکه اینقدر ناسپاس میشم و بعد از مدتی به خودم میام، باعث میشه که خیلی خجالت زده بشم!

از خودم...از اطرافیانم...مهم تر از همه خدا...

(البته نسبت به مامان و بابام کمتر آدم غیر قابل تحملی میشم...توی این برهه از زندگیم بیشتر برای خودم آدم غیر قابل تحملی شدم!)

اگه مدل فک کردنم به هر مسئله ای رو درست کنم همه چیز درست میشه...مگه قبلا درست نبود؟!

#مریم_موجی_است! :/

نتونستم...

من نتونستم خودمو کنترل کنم...

اینو میشه از ناخنایی که امشب کنده شد و هیچی ازشون نمونده فهمید!

چرا نمیتونم بیخیال باشم؟!

ای بابا... T_T

دارم با این دیوونه بازیام لذت همه چی زندگیمو از خودم میگیرم!

جغد...! :/

گزارش میزان خواب بنده:

طی 60 ساعت اخیر فقط 6 ساعت خوابیدم! :/

تازه با این حجم خواب کم، از میدون فردوسی تا میدون رازی رو هم پیاده رفتم! (توی سرما و بارون!)


هر چی فکر کردم عنوانی پیدا نشد...!

یس همینه...بعد از کلی فکر و تجزیه تحلیلای مسخره، فهمیدم که حال و روزم اسمی نداره!

فکر کنم باید مثل مکس خودم براش اسم بذارم!

دقیقا یه چیزایی مثل خارف یا لهوله! :/

مثل مکس بودن ترسناکه...به غیر از پایان ناخوش، کل گذر زمانش هم ناخوش احواله!

دلم میخواد آهنگایی که این روزا دارم گوش میدم رو اینجا بذارم که بعدا که یه سر به این دوره از زندگیم زدم بدونم چه چیزایی رو دنبال میکردم ولی متاسفانه با گوشی که اینجا پست میذارم نمیتونم چیزی رو آپلود کنم!

البته خب میتونم اسمشونو بگم!

مثلا الان دارم یه آهنگی به اسم "کرم ها سیب رو ول نمیکنن" از "he and his friend" گوش میدم!


ولی خریته ها...نوشتن حال و احوالم کار خوبی نیست!

چون بعدا که بیام بخونمشون غصه میخورم...مثل الان که میرم یه چیزایی رو میخونم و یه سری خاطرات بی ارزش رو مرور میکنم! :/

دیروز ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و تا امشب 6 شب یه لحظه هم پلک روی هم نذاشتم! :/

30 ساعت!

30 ساعت بیدار بدون هیچ بازده مثبتی! :|

البته خوب بود ولی...ای بابا...من دنبال چیم؟!

الانم دارم "نگو تنهایی" از "گلاره شیبانی" رو گوش میدم!

لازم ذکره من با برنامه ی استیج با ایشون آشنا نشدم! (حس کردم لازمه اینو به مریم آینده بگم!)

ببینم معلومه که برای فرار از یه سری افکار دارم یکسره اینجا چیزای نامربوط میگم؟!

هنوزم خیالم راحته...هنوز دیوونه نشدم! ^_^

(البته باید یکمی نگران بشم...چون دارم اقدام به انکار دیوونگی میکنم!)

حس میکنم مریم الان داره همینه که هست رو خراب میکنه!

سوسک سیاه شرمنده اگه واقعا دارم چنین کاری میکنم! ¤_¤

اسمش چیه؟!

مرض ترس از آدما اسمش چیه؟!

چند وقتیه به این درد دچار شدم که وقتی قراره آدمارو ببینم کلی نگرانم و حتی به خاطرشون بی خواب میشم ولی وقتی میبینمشون کاملا بدون مشکل باهاشون حرف میزنم! :/

فکر کنم بهش میگن مردم گریزی...! :|

این اصلا با رویه ی جدید زندگیم جور در نمیاد...قرار بود خیلی بیخیال تر ازین حرفا باشم!

درست میشه...زمان لازمه!

شادی پنهان!

از دیشب تا حالاست که پهلوم به شکل خیلی ترسناکی قولنج کرده!

البته کم کم داره خوب میشه!!! :)

امروز خیلی اتفاق خنده دار میفتاد و منم تا خندم میگرفت پهلوم از درد نفسمو بند میاورد! :/

حتی به درجه ای رسیدم که وقتی میخندیدم، همزمان گریم گرفت!

تا آخر شب این قضیه ادامه داشت و خونواده یکسره باعث خنده ی من میشدن!!!

آخر سر پرسیدم "ما همیشه تو خونمون اینقدر میخندیم یا امشب از شانس من که قولنج کردم همه با نمک شدن؟!"

اینجا بود که مامانم گفت "میبینی آدما تا وقتی که مشکلی ندارن متوجه خوشیاشون نیستن!"

بعله...اینم از درس امشب زندگی ما!!!! ♡_♡

همیشه شادی و خنده هست ولی ما بهش بی توجهیم! ^_^

چرا ما آدما، آدم نمیشیم؟! -_-

انتخاب واحد!!!

اولین انتخاب واحد زندگیمو امروز انجام دادم!

خیلی ترسناک و خر تو خر بود...

یه لحظه غفلت میکردی ظرفیتا پر میشد!!! :/

برای خودمم یه جا ظرفیت پر شد ولی اینقدر وایسادم تا یه نفر انصراف داد و سریع خودمو به جاش جایگزین کردم!!!

ولی واقعا خیلی ترسناک بود...من نمیدونم مردم چه سرعتی داشتن که تا سایت باز شد یه سری از درسا ظرفیتش تکمیل شد! :/

یه سری از دوستامم سر همین پر شدن ظرفیتا مجبور شدن ساعتاشونو متفاوت بردارن و حتی یه سری درساشونم متفاوت برداشتن!

خلاصه که اول صبحی بسی استرس کشیدم...در حدی که دیگه خوابم نمیبره! ¤_¤

عصر جمعه و بارون! :/

نامناسب ترین زمان برای بیکاری و فکر کردن، عصر جمعس...به خصوص اگه هواش بارونی باشه!

نمیفهمم چرا فکر میکنم زندگی کردن ینی اینکه باید یه تغییر ماندگاری رو توی "دنیا" اینجاد کرد!

حالا نه اینکه بخوام ادیسون یا انیشتین باشما!!!!

بهتره بگم زندگی رو این میدونم که یه تغییر ماندگاری توی "دنیای خودم" ایجاد کنم!

ولی اون تغییر نیست...چند وقتیه که حس میکنم راه زندگیم یه مسیر افقی آسفالته!

هیچ خبری توش نیست...هیچ بالا و پایینی نداره!

هرچقدم بگن آدم باید خودش اراده داشته اونوقت به هرچیزی میرسه، من ردش میکنم!

چرا من هر هدفی که توی زندگیم پیدا پیکنم، ذره ای با شرایط و محیط دورم جور نیست؟!

خب من هرچقدم با اراده باشم و تلاش کنم، تهش به چی میرسم؟!

غیر ازاینه که بعد از کلی تلاش و صرف عمر و وقتم میبینم که هیچی نشده؟!

شاید فقط دیگه این حسرتو که بعدا بگم "اگه تلاش میکردم به یه جایی میرسیدم" رو نداشته باشم!

ولی به جاش هزاران حسرت دیگه دارم...اینکه چرا وقتمو گذاشتم پای چیزی که میدونستم نشدنیه؟! چرا چشمامو رو به واقعیت باز نکردم؟! چرا فلان موقع استراحت نکردم؟! چرا فلان روز با خونوادم نرفتم تفریح؟!

میدونم که مشکل از منه...

میدونم که این منم که توقعم از خودم و زندگیم رو نمیارم پایین!

میدونم من اون آدم ناامیدیم که آخرشم هیچی نمیشه!

ولی به نظر خودم دارم حقیقتو نگاه میکنم...

حقیقت اینه که من نمیتونم در آینده اون خانم گرافیستی بشم که وبتونش کلی طرفدار داره و همه کاراشو دنبال میکنن و در آخر کاراکترای یه انیمیشن ارزشمند رو طراحی کردم! :/

ولی توی هرجای دنیا هر گرافیستی میتونه به این موقعیت برسه!

ای بابا...!

تا یه ذره فهمیدیم یه ته صدایی داریم و دلمون خواست یکمی بخونیم  به بن بست رسیدیم...به بن بست دختر بودن!

هر چی دو دو تا چهارتا میکنم میبینم با اینکه پسرای ایرانی هم خیلی خوشبخت نیستن ولی بازم چند پله از دخترای ایرانی بالاترن!

واقعا غصه میخورم وقتی به جایگاه خودمون فکر میکنم...

دختر توی کشور ما چیه؟!

ولش کن...الان هر چی حرف بزنم بالاخره یه نفر پیدا میشه که بیاد بهم بگه: همین که سالمی خدا رو شکر کن!!! :/

مگه همه چیز سلامت جسمه؟!

پس روح چی؟! مگه اصل هر فردی، روحش نیست؟!


پ.ن: عصر جمعه خر است! ¤_¤

خووووووووون! :D

امروز رفتم آزمایش دادم!!!!

الان مثل یه جهود افتادم گوشه ی خونه و چشمم به هر کدوم از اعضای خونواده میفته میگم میشه برای من کمپوت گیلاس بخری؟!

همه میگن حالا مگه چقد خون دادی؟!

خب من چه کنم؟! کمپوت گیلاس خیلی خوشمزس!

یادش بخیر...روز قبل از کنکور آبجیم برام کمپوت گیلاس خرید!

کلا حس میکنم زندگی من حول خوراکی جات میچرخه!

کل خونه همیشه تعریف میکنن که بچه بودی هروقت گم میشدی میومدیم دم یخچال پیدات میکردیم! :/

ولی چقد خوب که من رشته ام هیچجوره در رابطه با پزشکی نیست...من سوزن آمپولو که میبینم دست و پام سر میشه اونوقت مثلا میتونستم اینجوری یه دکتر یا جراح بشم؟!

حالا خیلیم روحیه ام حساس نیستا ولی در کل از چیزای خطرناک میترسم!!!(چه حرفی زدم؟! خب همه میترسن!)

مثلا من از کبریت میترسم! :/

اصلا نمیتونم ازش استفاده کنم!

هرچند دکترا هم از کبریت استفاده نمیکنن! :|

حس میکنم واقعا اون یه ذره خون روم تاثیر گذاشته...دارم چرت و پرت میگم! -_-