همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نود و هشت

الان حرف زدن راجبش سخته اما باید توی لحظات آخر جمع بندی کنم!

سال ۹۸ مثه سال ۹۷ و همچنین ۹۶ ، خیلی حاشیه داشت...

اما پر حاشیه تر!

و دگرگونی های فراوونی داشت

خیلییییی

حقیقتا ناراحت نشدم که داره تموم میشه...خیلی چیزا هم باهاش تموم شد و امیدوارم خیلی چیزا هم باهاش تموم بشه

همین!

اما قطعا خیلی چیزای خوبی هم داشت...حتی تموم شدن هاش هم قشنگ بود و شیرین :)))

تامام...بیست سالگیم، واقعا بیست سالگی بود /_(-_-)_\

شکر گزاری

در هر حال، آدمای خوشبختتر از ما هم هستن که بخوان بشینن  و شکرگزاری کنن

زندگیایی که ما توی خوابمونم نمیبینم، هوم؟!

من این وظیفه ی گرانقدر و ارزشی *شکر گزاری* رو به اونا محول میکنم

اگه خودمونو با پایینتر از خودمون مقایسه کنیم، هیچوقت به جایی نمیرسیم ولی همیشه این کارو میکنیم چون ما *جهان سومی* هستیم

*و گوه بگیرن این جبر جغرافیایی رو*

*و احتمال یک درصدیِ تولد توی این مملکت خراب شده*

*و هر چی خرافه که به لطف این دو اتفاق، همیشه همراهمونه*

بدبختیم، بدبخت :)

توی منجلابی گیر کردیم که همیشه باید بگیم عب نداره درست میشه، میگذره، ما که خوبیم، فلانی چی بگه پس؟؟!

چند روز پیشا نشستم توی تاکسی، کرایه ی چار تومنی رو پنج تومن گرفت و هیچکی جیکش در نیومد، از بین چار تا مسافر فقط من گفتم پولمو بده!

این ینی چی؟!

ینی توی این مملکت فقط ۲۵٪ دنبال حقشونن :/

 و همه میخوان مثه اون راننده تاکسی، حقشونو از حلقوم هموطن خودشون بکشن بیرون

بابا حاجی برو از دولت دزدی کن -__-

حالا ما با این حجم از دزد و این حجم از بدبختایی که صداشون درنمیاد و فقط تو سری میخورن، به کجا برسیم آخه؟!

به نظرت اینکه یه سقف بالا سرمونه، چند درصد زندگیمونو در بر میگیره که بخواییم براش شکرگزارم باشیم؟!

افتادیم وسط یه مشت مشنگ و وایکینگ وحشی ://

خودمون داریم  خودمونو پاره پوره میکنیم /_(-_-)_\

و دمِ *نظم نوین جهانی* گرم...خیلی خوب داره کار خودشو انجام میده

بدبخت بیچاره ها رو میندازه به جون هم و خونشونو میکنه توی شیشه تا بمیرن

و ژن خوبو توی کانادا ازش مراقبت میکنه تا ما بمیریم...اینجا تقصیر کیه؟!

تقصیر ما که به طرز خرافاتی ای خدا رو کردیم یه بت و داریم ازش تشکر میکنیم که کف خیابون نموندیم

خدا هم میگه اینا که اوسکولن، بذار واقعا بمیرن

ما عقل داریم، ایضا شعور هم داریم!

اینهمه خود خدا میگه همونقدر که ظالم مقصره، مظلوم هم مقصره...ما نباید انقد قانع و دور از جون احمق باقی بمونیم

توی یه جمله، داریم اشتباه میزنیم!

در هر حال این شکرگزاری ای که خیلی از ماها داریم به جا میاریم و فک میکنیم به واسطه اش، نمیریم جهنم، جهنم فعلی رو برامون ساخته و خدا هم با این حجم از ریا و الکی بودنمون حال که نمیکنه هیچ، قهرشم میاد

یه مشت جهان سومیِ خرافاتی =)))

همون چیزی که نظام فراماسونی دنبالشه...ایول داره کارشون!

گمونم خدا هروقت به اوضاع ایرانیا نگا میکنه، میگه چی میخواستیم، چی شد؟!

مملکت عقب مونده ای که به منشور کوروشش مینازه اونوقت نمیدونه توش چی نوشته...میره روی تخت جمشیدش یادگاریم مینویسه، با افتخاررررر(زارت...واقعا زارت!)

و حالا توی این اوضاع وخیم، هر کسی که سقفی بالای سرشه، خوشحاله اما متاسفانه همه ی ما به اعتقادِ خرافی *قناعت* دچاریم؛ واسه همین راکد و بیچاره باقی میمونیم

 آقا صحیح...به حقت قانع باش!

اما آیا حق تو همین بود؟!

چرا اینجا یه نفر حقوق اولیه ی انسانی آرزوشه و یکی اونور دنیا، بهمون میخنده برای این حجم از تنگ نظری؟!

قطعا جفتمون آدمیم و بس، گل جفتمونم از یه جا برداشتن ولی این ملت بیشعور تربیت شدن

ما دقیقا گوسفندای قاعده ی هرم هستیم و سگ گله به راحتی هدایتمون میکنه...به جهنمی که خودمون باعثش هستیم

ترحم انگیزیم! بدون اینکه خودمون خواسته باشیم!

از ما که گذشت؛ ایشالا بچه ای هم از ما نمونه که بشه گوسفند فردا و پس فردا....از ته دل امیدوارم نسلم منقرض بشه! همونی که نظم نوین جهانی میخواد :)))

فقط دیگه بدبختایی نباشن که بخشی از وجود منن!

کل زندگیمون که درد بود، کاش مرگمون بی درد باشه :)))

عید

مامانم هنوز واسه عید سبزه درست میکنه...

دمش گرم...امیدش به زندگی، از من بیشتره :)

شوخیه مگه؟!

چقد زمان رو دور تنده :/

همین...تامام

گم شدن

الان متوجه شدم امروز پونزده اسفنده...پونزده اسفند نود و هشت

اولین سال دهه ی سوم زندگیم، رو به اتمامه!

الان توی طبقه دوم خونه ی آقا بهروز لش کردم و دارم آهنگ movement از hozier رو گوش میدم

ته دلم  قلقلک میاد

تا اینجای زندگی اومدم...و چند وقتیه مثل مریضی که دکترا ازش قطع امید کردن، زندگی میکنم

"عاشق"

با اینکه علاقه ای ندارم به بزرگتر شدن و جلوتر رفتن اما سعی میکنم عاشق همین اوضاع نا به سامان باشم

بازم در حال خاطره جمع کردن

شاید بیس سال دیگه، خاطرات قطع شدن اینترنت، اعتراض و کشت و کشتار، سقوط هواپیما، زلزله، سیل، ویروس و قرنطینه شدن، تعطیل شدن دانشگاه اونم توی ترم آخر و در نهایت جون سالم به در بردن از همشون، کمدی شنیدنی ای بشه!

اینکه میون همه ی این حال بدیا، عشق ورزیدیم، بیشتر از قبل دلسوز پدر و مادر و اطرافیانمون شدیم، خودمونو به خواب زدیم تا شاید لحظات خوشی رو توی خواب ببینیم و...

چه جوانی پر حاشیه ای داریم! 

قطعا توقعمون از زندگی این نبود اما امان از این جبر جغرافیایی...

خاطرات

آدما وقتی پیر میشن چه حسی دارن؟!

یه نفس عمیق صدادار...هی جوونی! کجایی که یادت بخیر؟!

این جوونی ای که الان دارم میسازمش :)

همیشه توی نظرم به خوبی ازش یاد میکنم و براش ابراز دلتنگی میکنم....همونطور که از همین الانم خیلی دلتنگ میشم

اما خب....زمان ارزشارو تغییر میده!

اونقدا هم تاسف برانگیز نخواهد شد

ما آدما خیلی خوب بلدیم از یاد ببریم...

کمتر خاطراتی به یادگار میمونن که حسشون مثل همون لحظه ی اول، زندست!

چی شده دارم به اون روزا فک میکنم...؟؟

نمیدونم...فقط بازم با حجم گنده ای خاطره روبرو شدم که خوب یا بد، کیف میکنم از بودنشون توی زندگیم ^_^

علت

کاش مهربونتر بودیم

کاش ساده تر بودیم

کاش بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم

کائنات باهامون قهر کردن!

ما به قدرت دستای پشت پرده شک داریم اما مثل ربات، هرروز براش شکرگزاری میکنیم...

وقتش نرسیده که واقعی تر عمل کنیم؟!

"کارما"      "خشم الهی"

به خاطر هرکدومش که بهش معتقدیم، لطفا ازین به بعد بهتر باشیم

توی این رابطه ی علت و معلولی، دنبال علت باشیم...

ما الان مردم خوبی نیستیم اما

مدام میگیم که چرا این بلایا باید به سر ما بیاد؟!

ما علت رو گم کردیم...بد شدیم اما انتظار خوبی داریم!

خوشحالی

کسی یادش مونده خوشحال بودن چجوریه...؟!

نشونه نشونه نشونه

دیروز، یکی از وحشتناکترین روزای زندگیم بود...

از لحظه ای که چشم باز کردم، تا نزدیکای یازده شب...تقریبا یه بازه زمانی دوازده ساعته که شدیدا کشنده بود

اول ماجرا پی ام دادن دوست شقایق بود، درسته که منم باهاش دوستم ولی هشت-نه ماهه که همو ندیدیم و خیلی کم باهم در ارتباطیم

سراغ گرفته بود و گفته بود خوابتو دیدم، آشفته بودی

خب آره تا اینجای داستان یه مکالمه ی دوستانه ی عادیه...اما قبل ازینکه بدونیم ایشون مدیوم هستن و بدون اینکه در جریان زندگی من باشه، فهمیده باشه که من توی آشفته ترین حالت ممکنم O_O

و از همون لحظه تا وقتی که قرار شد باهاش صحبت کنم ینی تایمی حدود هشت ساعت، مرگ اومد جلوی چشمای من و هزارتا فکر عجیب غریب :|

و بدتر از اون، اتفاقای غیر عادی که درست مثه وقتی که ارتباط بیشتری باهم داشتیم، توی همین بازه زمانی پیش اومدن!

هر چقد از استرسی بودن دیروز بگم، کم گفتم...

فقط دلم میخواست خدا رو بغل کنم و بخوابم...تلنگر عجیبی بود

دایه ی مهربونتر از مادر

همه حالشون بده...من بدتر

اما نمیدونم چرا من دارم آرومشون میکنم...؟!