همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

...

توی دورانی دارم به سر میبرم که یکسره میخوام حواسمو جمع کنم...

نسبت به هر چیزی!!

آدما...حرفا...رفتارا...اتفاقا...خودم!!!

خیلی خوبه ها اما یکمی جو خسته کننده ای داره!!!

چجوری بگم؟!

جوری شدم که به بهونه ی ضربه نخوردن حتی خیلی وقتا ترجیح میدم که تنها باشم!!!

شاید به خاطر اینه که ترسیدم...آره من ترسیدم!

نکنه آدمای پرحاشیه بیان توی زندگیم؟!

نکنه توی راهی قرار بگیرم که بهش متعلق نباشم؟!

خوبه که نگرانما ولی یکسره دارم پای این نگرانی و آینده نگری میسوزم!!!

درسته که در حال حاضر میخندم و از زندگی راضیم و خدا رو شکر چیزی کم نیست اما مغزم خیلی میخواد فکر کنه!!!

گاهی اوقات خسته ام میکنه!

.
.
این نوشته های بالا رو میخواستم 14 آبان  اینجا بگم ولی  به دلیل کمبود وقت فقط نوشتمشون و اینجا نذاشتم!!!
امروز که چشمم بهشون افتاد فهمیدم که گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه...!!
از 14 آبان تا حالا  عوض شدم...شایدم این حالم برام تبدیل به عادت شده!
در هر صورت ترسم کم شده! ^_^
و هر روز دارم قدر دان تر میشم!!!
قدر تک تک لبخندام...قدر آدمای دور و برم!
گاهی اوقات تصور اینکه ممکن بودخیلی اتفاقای بدی بیفته ولی نیفتاد باعث دلگرمی میشه!
همیشه یه گزینه ی بدتری هم هست که ممکنه رخ بده!
هوا خیلی کثیف شده...دو-سه روز پیش نزدیک بود از شدت سرگیجه بخورم زمین!!!
حتی توی خونه هم سر درد دارم!!
و در آخر به کمبود وقت دچار شدم...خیلی کارا رو دوست دارم همزمان با کارای دیگه ای که دارم انجام میدم، انجام بدم ولی وقت نمیشه و مجبورم کارا رو بر اساس الویتشون انجام بدم که گاهی اوقات خیلی از علاقه مندیام از برنامه ریزیام حذف میشن!!!
میگن ترم اول اینجوریه!!!(که وقت کم میاد!)
ببینیم بعدا شاید بهتر بشه!
وایییییییی من عاشق همینه که هستم!!! آخه چرا اینقدر اینجا خوبه؟!
اگه یه روزی اینجا نباشه فکر کنم نصف وجودم از بین میره!!! T_T

ریکاوری مایند 1

چند دقیقس که دارم به چیزایی که توی بچگیم برام لذت بخش بودن فکر میکنم!(از وقتی که پست داداشی بهزادو خوندم!)

بچه که بودم نقاشی میکشیدم...برای هرکدومشون یه داستان داشتم! از دل خط خطیام و چیزایی که شاید خیلی به هم مربوط نبودن یه داستانی رو میگفتم!

این پروژه ی داستان سرایی از روز اول مدرسه بسته شد تا 17 سالگی!!!(اولین روز مدرسه وقتی که بقیه ی بچه ها دیدن که پاچه های شلوار آدم نقاشیم رنگاش متفاوته و آدمم از درختم بلندتره، مسخره ام کردن...البته مسخره که نه، گفتن چرا اینجوریه؟!)

الانم همونم...از لا به لای تصویرسازیام داستانایی(که الان بیشتر مربوط به زندگی خودمه) رو میگم...!

یکی از شیرین ترین چیزا بستنی عروسکی ای بود که هرروز تو خونه بابا بزرگم(خدا بیامرز) میخوردم!!

یه چیز دیگه هم کمد دیواری خونشون بود که برای من شبیه یه دنیا بود...عجیبه یه کمد دیواری با کلی قابلمه و ملاقه و رخت خواب!!!

یکی از جاهای دیگه هم حیاط خلوت خونه ی خالم بود...اونجا هم خیلی با حال بود!

هرروزم با موهای ژولیده بیدار میشدم و میرفتم مغازه ی آقا مسعودی و برای خودم و آبجیم خوراکی میخریدم...(الان که فکرشو میکنم آقا مسعودی منو با اون ظاهر میدید نمیترسید؟!)

بعضی وقتا هم میرفتم مغازه ی اکبر آقا و اگه بسته بود میرفتم دم خونشون تا بیاد درو باز کنه! ^_^

الان اکبر آقا و آقا مسعودی خیلی پیر شدن...اکبر آقا خونشو کوبید و ساخت و دیگه مغازه اش نیست!

یکی از موندگارترین خاطراتم تولدم(فکر کنم شیش سالگیم) بود که توی همه ی عکساش فیگورای عجیب گرفتم و جالب اینجاس که خونواده توی همون فگیورا ازم عکس گرفتن!!!

توی تولد هفت سالگیمم دو تا از فامیلا برام بازی فکری آوردن!!(اون موقع خیلی مد بود!!)

و اما پوکوهانتس زبون اصلی!!! من خیلیم فسیل نیستم ولی این کارتون به صورت وی اچ اس بود!!! :/

با اینکه زبون اصلی بود ولی ارتباط عجیبی با هاش برقرار میکردم!! ^_^

و اما اسطوره ی زندگیم....هرکووووول!!!

من روانی این شخص بودم!!! ^_^

تا جایی که همیشه حسرت اون دختر لباس بنفش(مگرا) رو میخوردم!!!(میدونم که از اولشم خیلی منحرف بودم!!)

و واقعا فکر میکردم خدا شبیه زئوسه!!!

اینقدر فن هرکول بودم که علاوه بر کارتونش(با زیرنویس فارسی!!! حالا خوبه اون موقع بی سواد بودم!) ، بازی و بشقابشم داشتم! ^_^

شو هندی و موزیک ویدئوهای مایکل جکسونم و اجرا های گروه آرینم خیلی میدیدم!! ^_^ (اولین بار که هدفون گذاشتم توی گوشم، آهنگای گروه آرینو گوش میدادم و بدون اینگه بدونم چقد صدام بلنده و دارم  داد میزنم با آهنگاش میخوندم!)

یه ضبط هم داشتیم که باهاش آهنگای دهه شصت  و هفتاد رو گوش میدادم...مثلا آهنگای بلک کتس و شهره و...!

جوجه رنگیارو هم خیلی دوست داشتم ولی بابام نمیذاشت نگهشون دارم...میگفت گناه داره!!!

یه روز بالاخره مامانم برام خرید ولی بابام مجبورم کرد که بدمشون به پسرخالم!!! :|

با آبجیم مغازه بازی میکردیم...واییییی عاشق این کار بودم! :)

سه تار زدنای بابامم عالی بود...به خصوص وقتایی که توی مینشست توی راهرو و صدای سازش توی راهرو میپیچید!!

آهنگ ای عشق فرزانه رو هم با اعتماد به نفس میخوندم!! ^_^

تازه آهنگ مجنون نبودم مجنونم کردی سیما بینا رو هم ریتمش رو با دهن میزدم!!! اون موقع بهش میگفتم اون آهنگ سنتیه!!!

توی حدودا 5 سالگی هم لوزه سوممو عمل کردم...توی بیمارستان یه دوست داشتم که اسمش علیرضا بود!!

ازون عمل یادمه که یه عروسک به اسم سندی برام خریدن!(ازینایی که پاهای درازی دارن!) دیوونه وار این عروسکو دوست داشتم!!!

یه دوست خیالی هم داشتم به اسم هدیه...خیلی دختر خوبی بود!!! اصلا ماه! *_*

خیلی چیزا بود...

چه پست بچگونه ای شد... ¤_¤

یه روز دیگه هم بود که از خواب پا شدم و خیلی دلم میخواست برم شهر بازی...بدون اینکه به خونواده بگم که دلم میخواد برای خودم تیپای مختلفمو زدم تا ببینم با کدوم لباسم برم و اینا...واقعا هم شبش رفتیم! ♡_♡

بااینکه پست بچگونه ایه ولی یاد آوری اون خاطرات خیلی برام شیرین بود!!!

و فقط میتونم بگم:

روزای خوبو بی صدا سوزوندیم

بین اون بازی ها کاش جا میموندیم...

همیشه میگم اون روزا آدما بهتر بودن...یا شایدم نگاه بچگونه ی من خیلی مثبت بود! :)

(راستی همه ی خاطراتی که گفتم مربوط به قبل از هفت سالگیم بود!)