همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

آرامش

خب گویا چه همو داشته باشیم و چه نداشته باشیم،

چه تفریح کنم و سرم گرم باشه و چه توی بی حوصلگی بپوسم،

قرار نیست آرامش و حال خوب وجود داشته باشه...

این آرامشه که چند وقته خاکش کردم...! :')

امید

و دوباره با امیدهای واهی زنده میشم، جون میگیرم و نفس میکشم!

و کی میدونه که این امیدها چقد میتونن کشنده باشن؟!

پیشی احمقتر دیگه نمیخوای پای جونت رو وسط بکشی که گریه نکنم؟!

چی شد...؟!

چرا هر لحظه که میگذره بیشتر حس میکنم که کشتمت و حالا خاکت کردم؟!

کاش باهم میمردیم...

آره من یه بازندم، آشغال!

به وقت ۱۵ شهریور

بلاتکلیفی ای که تموم شد :))

و به معنای واقعی خردم کرد...

انگار که سوسک سیاه زیر یه دمپایی خشک، له شد و صدای له شدنشو همزمان که داشت جون میداد، شنید!

من باختم اما کسی جز ما نخواهد برد...

تبریک میگم که بازم بازی کردم و باختم که بِبَرَن :)))

خوشحال باشید آی مردمان برنده...خوشحال باشید که دیگه ازین به بعد فقط روزای خوبه و خوب و خوب!

من...؟!

منم وقتی که دمپایی از روم بلند میشه، نور خورشید بهم میتابه، میسوزم و میسوزم و میسوزم!

پودر میشم، خاک میشم، سرد میشم، تموم میشم، فراموش میشم...

اضداد!

خب حقیقتا یا تهش باید مثه یه رمان آب دوغ خیاری بشه و هیچی ازین علاقه ی اشتباه بیرون نیاد!!!

یا اینکه دو تا قطب متضاد جوری چفت هم میشن که یه نماد "ین و یانگ" از کنار هم بودنشون به وجود میاد، مثه یه فیلم فوق معناگرایانه!!!

وات اور، در هر دوحالت از موارد نادریم :)))

توی هیچ رمانی عشق انقد ناکام نیست و توی هیچ فیلمی، عشق انقد غنی نیست! +__+

کاشفی!

گمونم این برهه ای جدید از زندگیمه!

دوران "اکتشاف"

پر از اکتشافات و اطلاعات تازه که قبلا کمتر درگیرشون بودم...مخلص کلوم اینه که خیلی خیلی درگیر فلسفه شدم

و جالبه...!

و هر لحظه به یه شیوه دارم مکاشفه میکنم!

پیش هر کسی، یه مدل دارم به اطلاعات دست پیدا میکنم و این برای حال و احوالات خاکستریِ حال حاضرِ زندگیم، خیلی هیجان انگیزه

به وسیله ی یافته ها، کمتر غصه میخورم...به عبارتی غصه ها دارن تبدیل میشن به حزن!

و قابل قبول و زیباست...میشه گفت این همون ناراحتیِ مقابلِ شادیه که باید وجود داشته باشه، وگرنه که سرخوشی بی معنی میشه :)

وات اور...درسته که هنوز به شادی نرسیدم اما آرامش برقراره...

به علاوه ی روزمرگی که هنوز برای کنار اومدن باهاش، خیلی ایده ای ندارم!!!

+_+

حاضره پنج سال از عمرشو بده ولی فقط دو دیقه بغلم کنه!