بعد از حدود سه سال و نیم، بالاخره
رک و پوست کنده،
نه در قالب شعر،
نه در قالب نقاشی،
بلکه فقط با زبان ساده!
احساسات بیان شدن...
به شدت خنده دار! این میگفت تو چرا نگفتی و اون میگفت تو چرا نگفتی؟!
و بالاخره من و جوجه شاعر احمق، به هم اعتراف کردیم!
حالا بعدش چی؟!
خودمونم نمیدونیم :)))
من که مثل مکس تو کارتون مری و مکس، دچار منگیجه ام!
واقعا میخواد چی بشه؟! -__-
فقط اینو میدونم که خیلی خیلی احساس سبکی میکنم...چیزی نزدیک به ۱۰-۱۵ کیلو از وزنم کم شده انگار...
حالا که دم ولنتاینه یاد خاطره ی شیرینی افتادم...
تنها کادو ولنتاینی که از یه پسر گرفتم، ازین شکلات قلبی های فرمند بود که یکی از مشتریاشون براشون آورده بود دفترشون!
تازه بازش کرده بود چندتاشم خورده بود!
مغزم داره از یه عالمه فکر منفجر میشه
احساس کمبود وقت داره برام تبدیل به اتفاقی کشنده میشه
و این شرایط بدیه!
ایده هایی که فرصت نمیشه بهشون رسید و مدام میترسی که پس فردا فقط حسرتشون باهات بمونه...!
اصلا نتیجه دادن یا ندادنشون مهم نیست، فقط مهمه که انجامشون بدم...انجامشون بدم که بعدا نگم اگه انجام میدادم، چی میشد...؟!
از اما و اگر و ای کاش متنفرم...
انقد کارا هستن که بی صبرانه دوست دارم انجامشون بدم و با تمام وجودم لذت ببرم!
کارهای به شدت انفرادی! فقط خودم و طبقه بالا :)))
اما خب ۸۰٪ این کارا تا آخر فروردین که میخوام به کارمندی ادامه بدم، منتفیه :):
امیدوارم زودتر فردا شب بشه، داستان رو بچاقم و بکشم، صدای خودمو ضبط کنم و از چیزایی که توی سرمه بگم...
مثل همیشه دارم دقایق پایانی جمعه رو سپری میکنم با حس و حال دانش آموزی که غروب ۳۱ شهریورو سپری میکنه :)))
نه به کارمندی!
از صبح دارم به حرف هایی که نیاز به گفتنشون دارم، فکر میکنم...
مثلا یه موقعیتی پیش میومد که صادقانه میگفتم برات که توی این ۴ سال مدام همه چیز خراب شد چونکه هیچوقت واضح با هم صحبت نکردیم، شاید میترسیدیم، شاید کینه داشتیم، نمیدونم...
ولی خب میدونی، قطعا همین درسته!
اگه به نشونه ها دقت کنیم، اونا هم همینو میخوان :)))
چون نشونه ها فقط حقیقت رو میبینن، بدون هیچ احساس و قضاوتی!
و اونا تشخیص میدن که ما مسیرمون جدا از همدیگست...
اما اینو بدون که من دوباره داشتم بهت علاقمند میشدم، مثل ۳ سال پیش...مثل ۴ سال پیش...
نمیدونم این فکرا کی تموم میشن...؟!
اصلا تو آخه آدمی که من انقد درگیرتم؟!
امشب با همکارام رفته بودم پاساژ اندیشه
یه مغازه ای که صدای موزیک آشنایی ازش میومد، نظرمو به خودش جلب کرد
یه نگاهی به داخل مغازه انداختم ولی داخل مغازه نرفتیم
خلاصه که یه ذره گذشت و به بچه ها گفتم من این موزیکه رو دوست دارم، بیایید بریم توی این مغازهه!
وقتی رفتیم تو، دیدم که یه سری کاغذ با اجراهای دستی طراحی لباس روی صندلیه و یه پسر جدی و خوش استایل که حدس میزدم فقط یه فروشنده نیست وایساده اونجا...ینی به نظرم میومد طراح لباسای داخل اون مغازه هم خودش باشه!
و اما چقد این آدم کاراکتر فرید بود! :)))
دو-سه روزیه که به سرم زده "بعد از کهربا" رو بنویسم
شاید بعد از کهربا از خود کهربا برگ ریزانتر باشه!
بعد از کهربا، ترکیب کهربا و ولفزه...!
تازه بر اساس واقعیتم هست :)))
فک کنم بد نباشه داستان رو بچاقم و بکشم و تا جون دارم گریه کنم و بعدش به خواب عمیق برم
خوابی پر از رویای قشنگ و غیر واقعی! :)))
خلا و یکدست بودن با کل!
اما خب واقعا یه وقتایی دلت میخواد یکی بیاد نازتو بکشه،
کنارت باشه و بهت دلگرمی بده،
گاهی وقتا فقط حضور آدما میتونه کافی باشه...
هرچقدم که گوه باشن :)
دارم از فکر و خیال شدید، به جنون میرسم
فقط میخوام از این خود درگیری رها بشم چون داره گوه میزنه به زندگیم...