همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

این روزا...

چند وقته دنیام خیلی عوض شده...

بعضی روزا خیلی حساس و درگیر!

بعضی روزا فراری از هر برنامه ای!

نمیدونم چطوری اینطوری شدم...

یه روزایی بود که متوجه دور و برم نبودم اما نه دیگه اینطوری...!

الان نمیدونم چطوریم...

از حال بد خبری نیست ولی...کاش میفهمیدم!

کاش میشد تحت تاثیر چیزایی که بهمون مربوط نیست (که نمیدونیم به ما مربوط نیستن) قرار نگیریم!

کاش خیلی راحتتر میشد همه چیزو فهمید!

کاش...

.

رانندگی رد شدم! :دی

امروز روز خیلی جالبی بود...هم گریه داشت و هم خنده!(اصلا مربوط به آزمون رانندگی نبود!)

گاهی اوقات یه سری از تجربه ها خیلی جالبن!!!!

یک میلیون!

بازدیدای همینه که هست یک میلیون شد!!!!!!!

کم نیستا...یک میلیون بار تا حالا این وبلاگ دیده شده!!!(خخخخ چه جوی میدم!)

فردا برای اولین بار میخوام برم برای آزمون شهری...کاملا آماده ام برای رد شدن! :دی

همچنان در ریلکسی به سر میبرم! :))))

حالا ببینیم فردا که رد میشمم همینجوری میمونم؟!

هنر اینه که اون موقع ریلکس بمونم وگرنه تو حالت عادی که میشه ریلکس بود!

روانشناسی

با این رباتای تلگرام تست روانشناسی دادم...به قدری خوب منو شناخت که داشتم شاخ درمیاوردم!!!! ¤__¤

جوابشو توی ادامه مطلب گذاشتم البته توقع ندارم کسی بشینه بخونه چون طولانیه! :دی

برام جالب بود خواستم بذارم!

  ادامه مطلب ...

حال گوووووود!

الان توی لحظه ای هستم که خیلی عجیبه...

انگار کلی آرامبخش خوردم!

خوشم میاد...یه جورایی بی برنامه!

خیلی خوووووبه!

بی اهمیت! :))))

کی گفته باید با سرنوشت جنگید؟!

باید خودمونو به سرنوشت بسپاریم...

مدرسه...

دیشب آهنگ بوی خوش مدرسه رو از تلویزیون شنیدم!

توی یه لحظه رفتم به قدیما...نه هنرستان...نه راهنمایی...بلکه دبستان!

حس خیلی عجیبی بود...هنوز باورم نمیشه که امسال دومین سالیه که سر صف مدرسه نمیرم!

.

یه سریال جدید دارم میبینم...شخصیتای فیلم همسن خودمن البته فیلم داره سال 1997 رو نشون میده!(ینی دو سال قبل به دنیا اومدنم!)

با وجود اینهمه تفاوت زمان، دغدغه ها یکیه...همه  توی این سن خیلی همه چیزو سخت میگیرن!

و منم یکی از اون همه ام ولی فکر کنم این ویژگی توی من شدیدتره!

چند روزه خیلی فکرم درگیره...دوباره مرض برنامه ریزی داره میاد!!!!!

عجیب دلم میخواد مثل دو سال پیشم بشم...اصلا تو دنیای واقعی زندگی نمیکردم!!!

سرخوش بودم در حد خفن! :))))

چیه این دنیای واقعی؟!

پشه ها...

بعد از انتخاب واحد بسیار خسته کننده که حتی به خاطرش گریه کردم و امتحان آیین نامه که با کلی مشغله رفتم دادمش، رفتیم شمال!

بماند که چندتا از همسفرا اصلا دلنشین نبودن ولی اون چندتا همسفر دیگه فوق العاده بودن! :))))

و فکر منم از خیلی از آشفتگیا دور شد!

ازین مسافرت خیلی چیزا از یه سریا که گاهی اوقات خودمو بهتر و بالاتر از اونا میدیدم یاد گرفتم و به این پی بردم که اصلا اون آدم با شعوری که خودم فکر میکنم نیستم و هنوز کلی راه برای آدم شدن دارم!

این هفته هم اگه تا سه شنبه کارام ردیف بشه، میرم برای آزمون شهری!!!(راستی نگفتم آیین نامه رو قبول شدم!)

.

.

از 25 شهریور دانشگاه شروع میشه...فکر کنم من از 15 مهر برم سرکلاسا!!!! ^__^

.

.

عنوان پستمم به خاطر ابراز دلسوزی نسبت به پشه ها بود...اینقدر بدبخت شدین که کف پا رو هم نیش میزنین؟! :/

خوب

گاهی اوقات همه چی خیلی خوب میشه...

خدایا شکرت!

فکر کنم خوب و بد به ذهن ما بستگی داره...تا به حال شده وقتی که فکر میکردم شرایط بده و همچنین وقتی که فکر میکردم شرایط خوبه، توی هردوش اوضاع یکی بوده و فقط ذهن من بوده که همه چیو خوب یا بد برداشت میکرده! :)

یکشنبه انتخاب واحده! :/

اصلا ازین کار خوشم نمیاد! :دی

بر طبق نقشه نبودن...

وقتی که سعی میکنم بر طبق نقشه نباشم هم خوبه!

به کارامم میرسم...دیگه اون نگرانی که شاید کارایی که مد نظرمه رو یه وقت نرسم انجام ندم، رو هم ندارم!


خیلی با خودم کلنجار رفتم که یه چیزی رو اینجا عنوان کنم یا نه...مثلا ممکنه دو-سه سال دیگه که بیام اینجا رو بخونم به خودم بخندم!(گاهی اوقات از "من آینده ام" خجالت میکشم!)

ولی میگم...در هر حال موجبات شادی من آینده رو فراهم میکنم!

حس میکنم از یه بنده ی خدا خوشم اومده! +__+

حتی الانم دارم به خودم میخندم وای به حال من دو-سه سال دیگه!

شایدم اشتباه میکنم...در هر صورت فکرم خیلی خیلی بهش مشغوله! نمیدونم این میشه علاقه یا نه!

حالا من که فعلا بچه ای بیش نیستم اما خب علاقه میتونه توی هر سنی بیاد سراغ آدم ولی موندگار بودن یا نبودنش احتمالا به سن بستگی داره!

خب من تا حالا چنین چیزایی رو به معنای خیلی واضح تجربه نکرده بودم و حتی اگه حس میکردم از کسی خوشم میاد اینقدر خودمو جدی نمیگرفتم تا از سرم میفتاد ولی این یکی تا الان هر چی بیشتر سعی به جدی نگرفتنش داشتم، جدی تر شده! ¤__¤

فقط همین دیگه!

حس عجیبیه...خیلی عجیب!