همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

فکر و خیال

یه جمله خوندم که میگفت

"من از لحظات بدم نمیترسم؛ در واقع من از لحظات خوبی که بعدا برام خاطره میشن، میترسم"

این دقیقا حال الان منه...

این ترس مسخره نمیذاره عین آدم از حال الانم لذت ببرم! :///

یه جورایی منو به وحشت واداشته!

"ترس تموم شدن"

از همون اول باهام بوده تا همین الان!

هیچ اطمینانی در کار نیست...حتی نمیتونم حدس بزنم دو ساعت دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟!

کاش یاد میگرفتم که به این لحظات خوب به چشم لبخندی که قراره در آینده بیارن روی لبم، نگاه کنم، نه بغضی که قراره خفه م کنه...اما چه کنم که بلد نیستم!

اصن گور بابای دو ساعت دیگه که قراره چه اتفاقی بیفته؟!

فعلا الانو بچسب...

مگه دوست نداشتی توی اون موقعیتی باشی که ابراز احساسات مستقیمی در کار نیست ولی زیرزیرکی حواستون به هم هست؟!

چی ازین بهتر؟!

اون همیشه از آهنگی که برات ساخته حرف میزنه و تو از خاص ترین کاراکتری که خلق کردی، براش تصویرسازی میکنی و بهش میدی؟!

ینی "منظومه ی مروش" به کجا میرسه؟!

خیلی مشتاقم بدونم چند سال دیگه که میام این پستارو میخونم، چه آدمی شدم؟! :|

.

.

الان فهمیدم که امسال، تولد وبلاگمو یادم رفت...

هر سال 21 مرداد میومدم اینجا و یادآوری میکردم که چند ساله اینجارو دارم...ولی امسال همه ی پستای مرداد ماهم شرح حال داغونمه...بهتره بگم شرح چس ناله هامه! :|||

ینی واقعا یادم رفت که هفت سال میگذره ازینکه "همینه که هست" کنارمه؟!!! :)))

بی معرفت شدم...