همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

جمع‌بندی ۱۴۰۱

امسال جدا از شرایط فردی، شرایط جامعه هم خیلی خیلی توی کیفیت زندگی اثر گذار بودن و اگه بخوام اوضاع عجیب کشورو در نظر بگیرم، باید بگم که از عجیب‌ترین و ناراحت‌کننده‌ترین سال‌های دوران جوونیم بود!

اما به لحاظ فردی، پر از تحول بود و یه تکون اساسی توی روندم خورد!

البته که نمیتونم منکر بشم که این مسیر تقریبا دو-سه ساله که استارتش خورده اما گویا بخش زیادی از شکوفاییش، امسال پیش اومد

به لحاظ عاطفی هم سال خوبیه و الان یه عینک صورتی واقعی کنار خودم دارم که هروقت که بخوام دنیا رو برام زیباتر میکنه :)

اصلا با یه مقایسه ی سر انگشتیِ امسال با پارسال، به خودم میبالم که چقدر هوای خودم و زندگیم رو دارم و اینقدر قدم‌های رو به جلو دارم

و هزاران بار شکر :)))

امروز روز من بود

امروز رفتم شرکت، جشن آخر سال بود

پکیج عیدی جذابی دادن که یکی از آیتماش هندزفری خیلی جذابیه، دقیقا توی همین یکی دو روز قصد کرده بودم یه دونه بخرم :)

بعدشم که مدیرم عیدی داد و یکی از آیتماش دفترچه طراحی بود که دقیقا انگیزه‌ای شد واسه شروع تمرین اسکچ زدنم

از اون طرف کتابای جدید زبانم امروز رسیدن و یه مداد جذاب هم همراهش بود که خیلی حس گوگولی‌ای بهم داد و انگار که انگیزه‌های تمرین اسکچ تکمیل شدن

و اما یکی از بخش‌های جذاب امروز، قرارداد یک ساله‌ای بود که شرکت باهام بست :)

روز خوبی بود که اگر یه بخشایی از احساسات درونی کمالگراییم و حساسیت‌هام رو فاکتور بگیریم، میشه اسمشو گذاشت یه روز عالی!

این توقعاتی که میشه گفت کاملا تبدیل به یه رفتار غیر ارادی در من شده، گاهی مثل سوهان، روحم رو میسابن :/

ینی یه جوری که باعث میشن یهو از درون خالی بشم و این حجم از انرژی خوب، دود بشه بره هوا و مثل بادکنکی میشم که هوای درونش داره کم کم خالی میشه و رنگ کدری به خودش میگیره!

هوووف...احتمالا الان با این حجم خستگی فعلی، پتانسیل اینو دارم که گوه بزنم به همه‌ی احوالات خوب امروزم

مریم جان، تو به این دنیا اومدی که لذت ببری، نه اینکه خودتو جر بدی!

خزان در اسفند

این روزا دوست دارم بابا رو بغل کنم، سرش رو بذارم روی شونه‌م و بگم گریه کن

بگم من دختربچه‌ات هستم ولی با آغوش مادر!

بگم تکیه کن بهم، بذار باهم از همه چی بگذریم، من تا تهش هستم

یک ساعت پیش مامان پیرهن مشکی بابا رو داد دستم گفت اتو کن آماده باشه

امان از خشونت زندگی و سختی درک کردنش!

امان از احساسات شدید ژن حاجی‌محمدی!

این روزا به بابا نگاه میکنم که از فکر و خیال زیاد، هر لحظه شکسته‌تر از دیروز میشه

همزمانی چندتا داستان برای کسی مثل بابا، واقعا اون رو شکننده میکنه

همزمان در شرف بازنشستگی

و همین روزا از دست دادن مادر

و این مملکت کوفتی و عادت شدید بابا به دنبال کردن اخبار

و حالا هم که این همه استرس، حال جسمیش رو تحت الشعاع قرار داده

خدایا...خودت صبر بده...خودت کمک کن این ابرهای پاییزی که سایه انداختن روی خونه، زودتر ببارن و بابا سبک بشه...

...! ...!

یه وقتایی عمیقا دوست دارم بمیرم