همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

آی ام بیزی! :)))

دوباره کم پیدا شدم...خیلی سرگرمم!

سرگرم کافه و آدمای مختلف! :))

حالم ازین رو به اون رو شده...

ولی همچنان در حواشی به سر میبرم...دیگه هرکی که در جریان این روزای زندگیمه، میگه مگه سریال ترکیه؟!

خنده دار شده...البته فقط واسه خودم! برای دیگران خیلی پشم ریزونه!!

یه گوشه نشستم و دارم حقیر شدن آدم بدا رو نگاه میکنم...بدون اینکه دست خودم بخواد به کاری آلوده شه! :)))

همشون افتادن به جون هم دیگه و منم دارم به ریششون میخندم...زیبا نیست؟!

این خود "کارما"ست...دارن جواب پس میدن...

اون آدم بی رحمی نیستم که بگم خوشحالم...ولی هر چی عوض داره، گله نداره! میتونستن از اولش این بازیای کثیفو شروع نکنن!!

.

پ.ن: یه اعتراف دیگه هم دریافت شد، اونم یه فامیل! 0__0

مریض...

اون آدمی بود که پا توی هر جایی که میذاشت، آدمایی با لایف استایلای کاملا متفاوت، میومدن سراغش...! :|

چطور؟!

نمیدونم...بازم مثه همیشه سر درنمیارم!

یه چیزی این وسط نمیلنگه؟!

اولین اعتراف سال 98 رو دریافت کردم...اونم کی؟!

همونی که پارتنر و کراشش رفتن سراغ نفر قبلی زندگیم و عین بچه ها، سعی کردن عروسک منو ازم بگیرن...! :)

جالبه، نه؟!

نه....اصلا جالب نیست!

فقط گیج میشم!! :/

ولی این جالبه که همه ی این آدما میمونن و از زندگیم خارج نمیشن!

(مثلا فک کن با شروع سال جدید هنوزم آدمای دو-سه سال پیش تا همین نفر آخر که یه حسایی بهشون داشتی یا یه حسایی بهت داشتن، هنوز باشن و باهاشون در ارتباط باشی!)

حقیقتا خسته ام...! :)))

کاش میشد شر همه ی آدما از زندگیم کنده بشه...خیلی یهویی دیگه هیچکی نبود!

من میموندم و خودم و یه سری وسایل جانبی! ¤__¤