همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

فلوکستین

هر کسی یه فلوکستینی داره!

گاهی از نوع مفید، گاهی از نوع مضر

گاهی با وابستگی زیاد، گاهی در حد یه عادت معمولی

گاهی با دوز بالا، گاهی با دوز پایین

فلوکستین یه قرص آرامبخشه که به دوزای پایینش میگن قرص تلقین...ینی میشه گفت که صرفا یه اسمه و عادت هرروز خوردنش

و دوزای سنگینم داره که اگه طرف یه روز نخوره، دیگه روزش روز نیست!

فلوکستین، میتونه استعاره ای باشه برای خیلی مواردی که حالا حتما قرص نیستن

شاید یه آدم، شاید یه فنجون قهوه، شاید ور رفتن با جوشا و موها و ناخنا، شاید مدیتیشن، شاید ورزش، شاید موزیک و هزاران شاید دیگه...!

منم فلوکستین هایی دارم...هم مفید و هم مضر!

از جمله این فلوکستینها، جوجه شاعر احمق هستن :)

قول شماره ی ۲ ، شکسته شد...

چرا؟! شاید چون من یک بیشعور هستم!

شایدم چون فلوکستین لازمم : )))

حق دارم...برعکس همه ی وقتایی که به خودم حق نمیدم، اینجا به خودم حق میدم!

میون این همه فشار روانی و کاری و عاطفی، حق میدم به خودم که مثه یه آدم ۴۰ ساله ی کاملا عاقل رفتار نکنم و گاهی برم سمت عوامل بیرونی...

من بریدم...از هر ماجرایی که توی این مدت دارم تلاش میکنم هضم کنم و کارایی که زور میزنم بهشون برسم!

و نیاز به آرامبخش دارم...عوارضش خیلی مهم نیست، فقط میخوام مقداری درمان بشم

جوجه شاعر احمق، دوزش بالا نیست، بیشتر قرص تلقینه!

شایدم توی بسته بندی قرصای دوز پایین گذاشتنش و بهم انداختن...

نمیدونم!

ولی چه مفید و چه مضر، چه دوز بالا و چه دوز پایین، چه با اعتیاد زیاد و چه کم، بودنش آرامبخشه...

الان وقت ترک کردنش نیست، شاید باید آهسته تر ترک بشه...مثل دراگای دیگه!

کارمندی

نمیدونم کِی میخوام کاملا ایمان بیارم به اینکه من نمیتونم "کارمند" باشم؟!

جون بکنی و پولش بره تو جیب یکی دیگه که دست بر قضا بی سوادم باشن! قدردان نباشن!

کارمندی، اینجا ینی اینکه درآمدت در سال نصف حقوق یک ماه یه کارگر تو جاهای دیگه باشه :)))

با هزار منت و فشار کار!

من دنبال این نیستم...باور دارم که این نمیتونه مسیر من باشه

حساب کردم در روز ۱۲ ساعت درگیر سرکار و مسیر رفت و آمدم؛ با خستگی زیادی که این چیزا برام دارن باید ۸ ساعت بخوابم که بتونم سرپا بمونم و تنها ۴ ساعت فرصت دنبال کردن ایده ها و سرگرمیامو دارم...قشنگه نه؟!

همه ی انرژیتو بذاری برای خوشبختتر شدن یه سری آدم دیگه و بدبختتر شدن خودت :)

معلومه که این مسیرو نمیخوام...

من میخوام ثروتمند باشم از هر نظری! پول، آرامش، ارتقا فردی، خوشبختی، تفریح!

من برای سگ دو زدن آفریده نشدم...

میخوام فرصت داشته باشم برای خرج کردن پولی که درمیارم!

الان حتی وقت ندارم همین چس تومنی که هر ماه میاد توی کارتمو ازش استفاده کنم :)))

حالا که انقد دردم اومده، با تمام وجودم میخوام که هر چه سریعتر مسیرمو پیدا کنم...

مردم آزاری

"آدما وقتی دیگرانو آزار میدن که حالشون بد باشه

اگر کسی درونش آروم و حالش خوب باشه، مردم آزاری نمیکنه!"

این جمله رو امشب به شکل خیلی زیباتری شنیدم ولی به علت فرط خستگی، مغزم یاری نمیکنه که به همون زیبایی و تاثیرگذاری جمله بندیش کنم :/

.

.

بد شدم...سریعا از عقایدم عقب نشینی میکنم! یا میشه گفت که مدام دنبال تطبیق دادنشون با حرفی که مخاطبم میزنه هستم

جالب نیست! خیلی گمم :)))

کَم آوَرْدَن

بعد از تصمیمات ضربتی و مقابله با بحرانها، عاملی به اسم PMS از راه میرسه و شدیدا احساس ضعف رو تزریق میکنه به تمام وجودم!

من کم میارم،

من چنگ میندازم به همه چیز برای پرت نشدن ته چاه،

من بغض میکنم،

من خاطره بازی میکنم،

من خسته میشم،

من خالی میشم،

من...

من گریه میکنم و ادامه میدم :)

چطور میشه که دیشب که احتمالا خیلی بیشتر نیاز داشتم به حرف زدن با یه آدم قاطع و جدی، باید جلسه ی مشاوره ام کنسل میشد و یه جورایی احساس لجبازی بهم بده که همش دلم بخواد بزنم زیر همه چیز...؟!

جلسه پنجم-بحران شماره ۳

روانشناس-این جلسه میخوام باهات راجب دراگ حرف بزنم! گفته بودی ماهی ۳-۴ بار استفاده میکنی؟!

من-آره...بدون وابستگی!

روانشناس-باید کم بشه و بذاریش کنار

من-من خیلی دارم یهویی همه چیزو میذارم کنار...سخته!

روانشناس-داری چیزای سمی رو میذاری کنار! تا حالا تو زندگیت بحران پیش اومده؟!

من-آره، تا حالا تو عمرم ۳ تا شب خیلی بد داشتم، هیچوقتم نشده برم سمت دراگ تا برای مدتی فراموش کنم مسائلو...من اراده دارم!

روانشناس-تو الان میگی اراده داری ولی وقتی که یه بحران شدید مثه سوگواری نزدیکانت توی زندگیت پیش بیاد، پناه نمیبری به مصرف؟!

من-اومممم چرا پناه میبرم

روانشناس-پس مریم با این همه هدف و برنامه، دلش میخواد که بخاطر یه بحران احتمالی، زندگی ای که داره به این خوبی میسازه رو خراب کنه؟!

من-خب من اینایی که میگی رو نمیخوام ولی دل کندن ازین مورد، از دل کندن از جوجه شاعر احمق و پیشی لوس سختتره، چه کنم؟!

روانشناس-ذره ذره اینکارو انجام بده، طی یک سال مصرفشو قط کنی...میتونی سالی ۲-۳ بار بری سمتش ولی ماهی ۲-۳ بار زیاده!

من-الکل چی؟! :|

روانشناس-اون ماهی یه بار عیبی نداره

من-من خیلی محرک دوست دارم -__-

روانشناس-وقتی مصرف میکنی، چه حسی داری؟!

من-عمیقتر فکر میکنم، متوجه چیزای خوبی میشم...مثه اکثر آدما نیستم که دو ساعت باهاش غم دنیا رو بذارم کنار و فقط بخندم!!!!

روانشناس-الان سه سال و نیمه که این هست، ۴-۵ سال دیگه میدونی چه بلایی سرت میاد؟!

من-آره! خیلی وقتا به ترکش فکر میکنم، مثه سیگار که حتی یه دور ترکش کردم و الانم که میکشم، هروقت بخوام میکشم و هروقتم که بخوام نمیکشم :)

روانشناس-با خودت فکر کن...به هدفای مریم! هفته ی دیگه به نتیجه برسیم برای این قضیه

من-ماشالا هرهفته که میام اینجا، بعدش باید یه چیزی یا کسی رو ترک کنم!!!


چقد بزرگ شدن بدون تفریح و چرته!

پرونده های مختومه

پرونده ها بسته شدن!

احساس سبکی همراه با حزن :):

بمونه به یادگار از ۶ آبان های پر ماجرا...


جلسه ی چهارم-بحران شماره ۲

روانشناس-چطور توی این هفته، دوبار با جوجه شاعر احمق رفتی بیرون؟! میخواستی اون بچه گربه ی لوسو فراموش کنی؟! 

من-معلومه که نه، اون خودش داره فراموش میشه، انگار که دو-سه سال اخیر زندگیم به طرز خیلی ماهرانه ای کات شده و از اول وجود نداشته!!! با این جوجه شاعر، فقط دوستم

روانشناس-برای من دوستی عادی بعد از رابطه ی عاطفی معنی نداره! دیگه نباید باهاش در ارتباط باشی!

من-جوجه شاعر احمق همیشه بوده! سه ساله که من و اون دوست موندیم ولی...(امان از ولی ها که تازه اصل ماجرا بعد از اونا شروع میشه!) اوکی شاید چون دوستی ندارم اینطوریه، خب اون خیلی منو میفهمه و حرف زدن باهاش تو مخی نیست! پیش هم که وقت میگذرونیم خوشحالیم ولی...هوووف باشه هنوز از هم خوشمون میاد!

روانشناس-من به این پسرا میگم "پسرای هزاری" ولی تو خیلی زود به بلوغ عاطفی و فکری رسیدی، نباید خودتو درگیر اینا کنی و مامانشون بشی!

من-خیلی تنهام...دوستایی که دارم، خیلی ازم دورن، دغدغه ها و افکارمون زمین تا آسمون متفاوته، بیشتر از ۲-۳ ساعت نمیتونم باهاشون وقت بگذرونم، به جز یکی-دو نفر!

روانشناس-مگه تنهایی چشه؟! چه مشکلی باهاش داری؟! با همکارات و همون دوستات وقت بگذرون، دنبال دوستی عمیق نباش، چیزی نیست که پیدا بشه!

من-اوکی، بهش میگم دیگه در ارتباط نباشیم! :/

روانشناس-ببینم هفته ی دیگه چیا میگی برام

(و من از دیروز غروب پیام جوجه شاعر احمقو باز نکردم چون هنوز نمیدونم دقیقا چی باید بگم!)


این شده وضعیت دو-سه هفته ی اخیر زندگیم! :)

یاد فیلم هندی دِوداس میفته آدم؛ اونجا که شاهرخ خان میگه:

مادر گفت پارو (دختره) رو ترک کن، 

پدر گفت خونه رو ترک کن،

 دکتر گفت الکلو ترک کن،

یه روزی میرسه که بهم میگید دنیا رو ترک کن!