همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

همکار

یه همکاری دارم که در حال حاضر، حس و حالی شبیه به هم رو داریم تجربه میکنیم

گاهی صحبت میکنیم، امشب پیام داد و بیشتر از وقتای دیگه گپ زدیم

گاهی یه همکار، خیلی خوب میتونه حس و حال آدمو درک کنه

نکته ی مثبت این صحبتا این بود که متوجه شدم تو این دوره زمونه ممکنه خیلیا تو این لوپِ مریضِ حالِ بد گیر کرده باشن و فقط من نیستم که انقد مثه دیوونه ها به نظر میام

و امشب جرقه ای که تو ذهنم خورد این بود که شاید بد نباشه دوره ی بصیری رو یه بار دیگه گوش بدم و تمریناش میتونن حس و حال خوبی رو درونم زنده کنن

و اما الان که وقت خرید دوباره ی دوره یوگا رسیده، به این فک کردم که شاید بد نباشه به جاش برم باشگاه که هم تحرک بیشتری داشته باشم و هم اینکه جایی به غیر از خونه باشم

در نتیجه در این موقعیت دوره بصیری، باشگاه و زبان میتونن برنامه‌ای رو برام تنظیم کنن که انرژی روحی و جسمیم رو باهاش بکشم بالاتر

شاید بعد ازین برنامه بالاخره بتونم دوباره اکتیو بشم و ازین خمودگی و بی انرژی بودن دربیام(یهو شاید کلاس آوازم بعد یه مدتی شروع کنم!)

البته که باشگاه واقعا اراده نیاز داره ولی خب تلاشمو میکنم که شروعش کنم

در کنار اینا پورتفولیوم رو هم آپلود میکنم، مدیتیشن میکنم، فیلم میبینم، بیشتر به طبیعت میرم، کمتر گوشی دست میگیرم

احتمالا باشگاه و دوره بصیری بتونن دوباره سرپام کنن :)))

ریکاوری

هفته ی پیش دو روز رفتم خونه شقایق اینا

تو این دو روز جدا از صحبتای خیلی خوب، حال و هوام عوض شد اصن

انرژیم به کلی تغییر کرد و دارم یه تکونایی به خودم میدم!

اگه همینطوری به خالی نگه داشتن ذهنم ادامه بدم، اوضاع بهتر و بهتر میشه

از شنبه

از شنبه با خودم گفتم تلاش کن تا خوب شی!

مرتب فلوکسیتین میخورم، گل گاو زبون دم میکنم، یوگا و مدیتیشن به راهه، زبان میخونم، برناممو با چنگ و دندون پیش میبرم

هی سعی میکنم این حال تخمی رو نادیده بگیرم یا توی خودم حلش کنم اما نمیشه

من دیگه تلاشمو کردم...دیگه الان مشکل محیطه! میپذیرمش ولی این پذیرش دردی رو دوا نمیکنه...فقط بیشتر حل میشم توی احوالات سراسر روزمرگی و بی انگیزگیم

جوجه شاعر میگفت تو که خوب شده بودی! گفتم صرفا چند روزی سکوت کردم و از حال تخمیم صحبت نکردم وگرنه چیزی عوض نشده

یه روز 5 درصد بهترم، 10 روز داغونم :)))

همینه که هست...

امروز دقیقا بعد از سه ماه از آخرین باری که خونه رو تمیز کردم، تصمیم گرفتم تمیزش کنم

همیشه این کار انرژی خوبی رو به خودم و خونه میداد و با خودم گفتم شاید انجام دادنش الان خوب باشه

البته که تغییری حاصل نشد! :/

تو یک سال گذشته، هر بار که تصمیم گرفتم اساسی خونه رو مرتب کنم، تو ذهنم میگفتم این دیگه آخرین باره که اینجا رو تمیز میکنم، دیگه جابجا میشیم و خب این اتفاق نیفتاده و دیگه اصن چشمم آب نمیخوره :)))

با جوجه شاعر سرباز صحبت کردم، از این دغدغه ی نیاز به تغییر و تحول که شاید واقعا میتونه منو ازین روزمرگی و سکون نجات بده

انقد ناتوان موندم(یم) به لطف جبر! که آخر سر بهم گفت یه وقتایی باید بگی "همینه که هست"

آخ که از ۱۲ سالگی مدام دارم میگم همینه که هست و گذر میکنم ازین دقایقِ مردگی!

بعد از دو ساعت صحبت منفی، برمیگردم به ادامه ی تمیزکاری با موزیکایی که قلبمو مچاله میکنن...جبر جغرافیایی، بی منطق، طهران تهران...

میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایه‌هامون

عادی میشن این حوادث، اگه سخته اگه آسون

توی پاییز مجاور، وسطای ماه آذر

شد قرارمون که باهم، بزنیم به سیم آخر

تغییر

خیلی خیلی به تغییر نیاز دارم

یه چیزی عوض شه، بلکه این بی‌انگیزگی  بره...!

اصن از برنامه‌هام شوت شدم بیرون، فقط دوست دارم بخوابم