همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

۱۶ آذر

امروز تا از خواب بیدار شدم، دیدم یکی از هم دانشگاهیام توی پستش تگم‌ کرده و کلی ازینکه آخرین سال دانشجوییه حرف زده...

با بی حسی تمام احساس شعف کردم که سال دیگه، امروز، روز من نیس!!!

(دانشجو بودن، اونم اینجا، چه معنی ای میتونه داشته باشه الا اینکه با قدرت تمام فریاد بزنی که من یه جاندارم با گوشای مخملی! بفرمایید سوارم بشید!!!)

خلاصه حاضر شدم، رفتم پایین که صبحونه بخورم ، راهی دانشگاه بشم که مامانم و بابام بهم به خاطر این روز میمون، کادو دادن!!!

با وجود بی حسیا، در لحظه مثه بچه ای بودم که راضیه به خاطر گرفتن پاداشِ دوباره (هرچقدم کوچولو) ، به اون کار ادامه بده!!

حالا بگذریم که کادوم شورت و اسپری بدن و یه نمه پول بود! :D

بازم خلاصه رفتم دانشگاه...اونجا سیب میدادن بهمون! :/

اوهوم جالبه...از زمین و زمان دارن ابراز خوشحالی میکنن ازینکه داریم درس میخونیم و قراره آینده ساز مملکت باشیم!!

دانشگاه تموم شد، راه افتادم سمت انقلاب...تقریبا از همون میدون، نیروهای محترم تشریف داشتن!

همینطوری رفتم جلوتر تا رسیدم به محوطه ی دانشگاه تهران و در نهایت در اصلی دانشگاه تهران!!

بماند که تعداد عزیزای دل چند برابر شده بود، درهای دانشگاه تهرانو با زنجیر و قفل بسته بودن!!!

خواستم همونجا استوری بذارم و بگم "خوش به حالتون دانشگاه تهرانیا، تعطیلتون کردن!" که از نرده های دور دانشگاه، چشمم افتاد به داخل محوطه و دیدم بعله دانشگاه تعطیل نیس...اتفاقا توش پره دانشجوئه...ولی در به روشون بستست و میشه گفت زندانین!!! :/

اون لحظه فقط توی ذهنم گفتم، دوغِتِه بنوش عزیزم! اینجا از ترس اینکه دهنتو باز نکنی، زندانیت میکنن! اونوقت تو داری اسم آینده ساز میذاری روی خودت؟! بپا سیبی که دادن دستت، سمی نباشه که بری به خواب زمستونی! :))

هرچند الانم خوابیم...خیلی وقته که توی کوچه پس کوچه های همین شهر خوابیم و یادمون رفته داریم چیکار میکنیم با خودمون و همین یه بار فرصت زندگی‌ کردنمون...؟!

بدون عنوان!

از خودم بدم میاد!!! :)))

مریم خسته هستِ

شدیدا احساس خستگی میکنم...

از همه چی!!

شدیدا علاقمندم که همه چی تموم شه! :)))

انگار همه چیز احساسشونو از دست دادن و تنها به بار سنگینی تبدیل شدن!

انقد سنگین که خموده شدم!!!

و فقط میخوام از دستشون خلاص شم...

هیچی نباشه...سفیدی محض!

همه چیز بزرگ و ترسناک به نظرم میان!

انگار، راهت چپ یا راست، هر دو ور غلطه...

روز بشارت

توی برزخ این روزای مریض باشی و کلافه از دانشگاه بزنی بیرون...

و اما مواجه شدن با مردمانی که اومدن تشکر کنن برای گرونی بنزین!!!

رِنج سنی بچه مدرسه ای ها و نادان های پیری که هنوز چهل سال پیش براشون عبرت نشده...!

آدمای خونه نشینی که تنها روز قدس و امثال این روزا مجوز بیرون اومدن از خونه و ابراز خودشون رو دارن!!!

صدای بلند موزیک های مضحکی که با نعره کشیدناشون، انگار یه دستمال ابریشمی گرفتن دستشون و بعله!

نگاهِ از پشت ویترینِ کاسبای نسبتا محترم و آدم پولدارا از مغازشون به بیرون و موج نگرانی توی نگاهشون چون که تنها یه روز قراره کاسبیشون کساد باشه و هیچ نگرانی دیگه ای!!

کلافه از زمان و مکان و آدما و هر کوفت و زهرماری میپیچی توی کوچه پس کوچه ها تا شاید بتونی این بغض و حسرتی که از این دوران زندگیت داره به دلت میمونه رو نیست کنی که یهو جوونا و دانشجوهایی که قید کل زندگیشون رو زدن و فقط به زور گل و بنگ دارن روزگار میگذرونن رو میبینی!!

میری جلوتر، آدمای احمقی رو که کیک و ساندیسشونو گرفتن و با خرسندی هر چه تمامتر که انگار سهمشون از کل زندگی رو گرفتن و دارن میرن خونه، زیارت میکنی...

چه خبره؟! اینجا کجاست؟!

تهران من! چقد دیگه حس میکنم جایی برام نداری...

توی تقویم سال دیگه، امروز به عنوان یکی از وقایعِ رشادت مندانه ی دستمال کش های غیور ثبت میشه...پیشنهادم برای اسمش، روز بشارته!

بشارت میدهیم شما را به مردگی کردن...

وطنم، پاره کردی تنم! :)))