همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

Amber

اما من نمیخوام نارین قصه ها باشم که پای جین یانگ ماجرا وایمیسه...

من دوست دارم جونگیون باشم!

جونگیونی که فرید میاد پیداش میکنه :)))

روی پشت بوم، در حالی که سیگار نارگیلی میکشه و غرق درون خودشه...


پاییز دیگری تموم شد...!

برف

خیالات:

"رینگ رینگ"

-جانم؟!

+داره برف میاد، بیام دنبالت بریم برف بازی؟!


واقعیت:

"کشتار با برف! جسدی یخ زده، لا به لای برف یافت شد"

علت مرگ: برخورد با گلوله ی برفی همراه با حرص زیاد و شتاب کامیونی!

"بنگ بنگ"


چشمان خود را ببندید؛  به خواب و خیال ادامه بدهید :)

Fade away

یه موزیکی رو پیدا کردم که یه جایی از موزیکه حس میکنم توی کهکشان، معلقم و لبخند جاودانه ای روی لبام نقش بسته...


نیازمند تعلیقم!

مدتی "نیست" باشم،

کز کنم یه گوشه ی طبقه بالا،

زل بزنم به نور ریسه ها،

با خدا خلوت کنم،

بعدش باهم بریم سرخه حصار،

میون درختای کاج،

تا میتونم داد بکشم،

بعدش بریم اورینت،

براش توی دفترچم از احوالاتم بنویسم،

دستشو بذاره روی شونم و بگه حواسم بهت هست،

برگردیم خونه و بخوابم...دو روز بخوابم!

نقطه ضعف

اما آدم هرچقدم شخصیت قوی ای داشته باشه، بالاخره یه نقطه ضعفی داره...

منم همینطور :)))

و اون نقطه ضعف تصمیم گیری در مورد جوجه شاعر احمقه!

داره میشه ۴ سال که نشونه ها میزنن تو سر خودشون؛ با زبون بی زبونی میگن نه...

اما من میگم آره!

کاشکی انقد ترسو نبود...یا کاشکی انقد ضعیف نبودم در موردش!

خونواده :)

همه ی دنیا یه طرف، تعریف کردن بابا از مدل و رنگ موهام یه طرف :)

اصن جیگرم حال میاد!

امشب که داشتم با گردو (پیشی توی حیاطمون) بازی میکردم، بهم گفت:

-بابا نمیدونی چقد خوشحالم وقتی میبینم حالت خوبه و انقد قوی هستی

چقد مامان و بابا رو دوست دارم

خواب

جدیدا خوابای تعبیردار میبینم!

جالبه!!!

خانواده

رفته بودم یه کافه ای که پاتوق عنتلکت هاست!

بغل دانشگاه هنر، توی خیابون ولیعصر...یه کافه ای که جای نشستنش، نیمکتای پیاده روئه؛ یکی ازدوستام چند وقتیه که اونجا کار میکنه

داشتم با دوستم راجب بابام صحبت میکردم که بهم میگه "بابا دنبال این هنریا نباش، اصن ببین خودم چقد روحیاتم متفاوته! نمیشه با هنریا زندگی کرد!"

یهو یکی از عنتلکتا برگشت گفت:

-با بابات راجب کراشات حرف میزنی؟!

+ای کم و بیش!

-من بابام نمیدونه من چند سالمه؟! :/

یه عنتلکت دیگه ای هم گفت:

-بابای من هنوز بهم میگه کلاس چندمی؟! بهش میگم بابا من الان دانشگاه میرم :)))


کاشکی قبل از پدر و مادر شدن، پدر و مادر بودن رو یاد بگیریم!

جدیدا خیلی میبینم که آدمای به سن و سال خودم یا بعضا بزرگتر، به خاطر برخورد اشتباه یا بی تفاوتیای پدر و مادراشون، به مسیرای اشتباهی قدم گذاشتن...

سیلی

دوست(و همکارم) در حالی که از لحاظ عاطفی خیلی سردرگمه:

-نیاز دارم تو گوشی بخورم، میشه بزنی تو صورتم!

+واقعا؟! من نمیتونم این کارو کنم؛ تازه دستمم سنگینه

-نه بزن تو گوشم

+پس بهتره انگشترمو دربیارم، اما واقعا بزنم؟!

-آره

شترق! نگاه آدمای توی خیابون با بهت!

-بازم میشه بزنی؟!

و به این ترتیب سه تا چک دیگه خورد!!!

+الان خوبی؟!

-حس میکنم حتی لازمه یه جوری کتک بخورم که خون دماغ بشم

+منم خیلی وقت بود نیاز داشتم یکی رو کتک بزنم، انگار یه عالمه خشم درونم فروکش شد :)))

بغل کردیم همو، سیگار کشیدیم و برگشتیم توی شرکت!

خاطرات سیاه و سفید

هربار میبینمش

قلبم میلرزه

دلهره ای رو که دارم

منو میکشه...

احمق

-برگشتی میگی مهربونم؟! تو مهربون باشی، نا مهربون کیه؟! اون موقع ها که با بچه بازیات، اذیت میکردی، مهربون بودی؟!

+یه جوری همه ی پلای پشت سرمو خراب کردم که اصن هیچ راهی نمونده...اما هنوز دوست داشتنیم، نه؟!

-اون موقع که یهو نیست شدی، همین پسرعمه ی گیس بریدت نگفت این بچه بازیا چیه؟! جوری حرف زده بودی که گفتم رفت خودشو بُکُشه :)))

+خیلی رفتارای اشتباهی داشتم، ک*خل بودم!

-اون اولا که باهم آشنا شده بودیم، بهت میگفتم جوجه شاعر نوازنده اما الان چند سالیه که بهت میگم جوجه شاعر احمق!

+احمقم...(؟!)

مکالمه ی جالبی بود :)))