همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

ف ا ک

چقد احساس افسردگی میکنم....

امروز درد معده ام به جایی رسید که فک کردم دارم روحمو بالا میارم و کم کم رفتنی ام!!!

به خودم میپیچیدم و به خدا میگفتم که میخوام زنده بمونم...تجربه ی عجیبی بود!

هیچوقت حس مردن بهم دست نداده بود! :))

با وجود ناهمگون بودن های این روزگار و زندگی شخمی، اما میخواستم ادامه بدم...برای آدم بی انگیزه ای مثه من، مسخرست!!!

البته خب این یه واکنش غریزیه و دست خود آدم نیست...

در هر حال هنوز زنده ام...زنده اما در حال مردگی کردن!

کنجِ عزلت

دو-سه روزیه که از بستر بیماری یا قشنگتره که بگم کنج عزلت دراومدم...

با نتیجه گیریای جدیدِ حاصل از صداقتِ محض با "من"

حول محور این موضوع که من بازیگرم؟! یا فقط کمی تا قسمتی خام و نپخته؟!

خب حقیقتا من کودکِ خردسالی بودم که فک میکرد بزرگ شده، بزرگ و حاوی قدرت تشخیص انواع احساسات!

اما حقیقتا طفلی بودم که تنها به خاطر بهونه گیری و کم آوردن توی بعضی شرایط، اسمِ این ضعف ها رو احساساتی از قبیل دلتنگی، دوست داشتن و... میذاشت!

جالبه؟! اوهوم نیست...اما بیایید و صادقانه اعتراف کنید که هر کسی توی برهه ای از زندگیش به این تلاطمات دچار میشه...!

حقیقتا اگه زودتر یاد میگرفتم که وقتی یه کلاف نخ رو باز میکنن، بالاخره یه جایی به آخرش میرسه، خیلی از بهونه گیریا با احساسات اشتباه گرفته نمیشد...

"پایان"

نمیشه گفت واژه ی شادیه یا ناراحت کننده...اما مثل دستگاه چارگاه توی موسیقی ایرانیه!!!

یه مثال کاملا گویا...ریتم شادی که توش غم حس میشه!!!

البته شایدم مثال لوسیه...در هر حال پایانِ یه ماجرا میتونه از نظر خوش یا غمگین بودن، یه چیز کاملا نسبی باشه!!!

حالا من دارم چی میگم؟! از چی حرف میزنم؟! باز دوباره اومدم چیو توجیه کنم؟!

دارم از پایان هایی صحبت میکنم که بهونه گیریای کودک درونم به خاطر عدم توانِ تحمل سختیا، نذاشت به سر برسن...

یه روزی درگیر احساس یه طرفه ای بودم و در نهایت بدون هیچ حسی گذاشتم یه نفر دیگه جاشو بگیره که به مرور زمان، بی حسی ها به خرمن احساسات خرکی تبدیل شدن...اما ماجرای عجیب اینجا بود که من به نفر اول پایان ندادم، معتقد بودم نوع علاقه ام بهش تغییر کرده و خیلی چیزا عوض شده اما با این حال کاتِ کامل نمیدادم به ماجرا...گذشت و طی مشکلات فراوون، نفر دوم از دست رفت و طی گذر مدت ها و چه و چه، کسی پیدا شد که نه احساسات من بهش یه طرفه بود و نه خبری از بی حسی هام بود، اما نمیدونم چرا علاوه بر پایان ندادن به نفر اول، نفر دوم هم تموم نشد...ینی چی که تموم نشدن؟!

ینی اگه بحثی میشد یا حالا یه وقتی بهم میریختم و هر دلیل و برهان دیگه ای، شروع میکردم به چنگ زدن به خاطرات و اینکه حسِ واقعی، فلانی بود و این حرفا...همش سیر کردن توی دیروز و پریروز!

این چند روز که خودم بودم و خودم، دیدم که چقد قشنگتر بود که خیلی وقت پیش به این نتایج رسیده بودم!(هرچند که شاید توی اصل قضیه  فرقی نمیکرد!)

در هر حال، قرار بوده که الان برسم...درست مثه یه نون بربری که بالاخره یه زمانی برای پخته شدن توی تنور لازم داره.‌‌..

لطفا، حتما بِکَنید....از هرچیزی که آرامشتونو خدشه دار میکنه!

هیچی  و هیچکی تا ابد مال ما نمیشه.‌.همونطور که تهش همه چیو میذاریم روی زمین و خودمونم تسلیمِ زیرِ زمین میشیم! :)))

مریض

از پریشبه که با یه مسمومیتِ دیوانه کننده که کم کم داره به مسمومیتِ فکرم هم منجر میشه، دست و پنجه نرم میکنم...

سختترین بخشش اینه که از دیشب تا حالاست که خوابم...اما نه خوابای معمولی!

توی خوابم همه هستن...آدمای دور، آدمای نزدیک، مکانای پر خاطره، مکانای بی اهمیت و...

و عجیب منو دلتنگ میکردن...

بدجوری کلافه ام...کلافه و غمگین...

واقعا الان جای این مریضیِ مسخره نبود!!! :/

بازیگر

به نظرم گاهی خیلی بازیگر خوبی میشم!!!

یهو خودمم وسط این نقش مقشای عاشق و دلباخته بودنم، باورم میشه!!

در حالی که موضوع جوگیری ای بیش نبوده...

مثه حسم به جوجه شاعر احمق و پیشیِ احمقتر!

هنوز گاهی شک میکنم که حسم دقیقا چی بوده؟!

عشق بود یا ترحم؟!

عشق بود یا هوس؟!

یا حتی بابا لنگ دراز توی دو سال پیش، عشق بود یا جوگیری؟!

یا شایدم ذهنم الان داره در مورد همه ی اونا سناریو های جدید جایگزین میکنه و ادعا میکنه هیچ کدوم عشق واقعی نبودن و من فقط گول بازی خودمو خوردم؟!

در هر حال این سناریو نویسی های ذهنِ مریضم یا بازیگریِ فوق طبیعیِ منِ اوباشم، داره میرینه به درکِ واقعیِ احساساتِ الانم!!!

حاجی واقعا این عشق که میگن چی چیه؟! :):

هشت ترین روز سال

دقیق به ساعت نگاه نکردم که ببینم از دوازده گذشته یا نه؟!

در هر حال...من به عنوان هشت ترین روز سال ثبتش میکنم!!!

نزدیکای سه راه جمهوری و سراغ گرفتنای بابا لنگ دراز از دو سال پیش...!

و درنهایت بحث استوری عاشقانه ای که دیشب گذاشته بود رو وسط بکشه!

"-چرا ریکشنی نشون ندادی؟!

-با من بودی؟!

-خودت چی فکر میکنی؟!

-با من بودی!

زل زدن و سکوت کردن!!!!"

لعنتی حتی اعتراف کردنتم به درد عمه ات میخوره!!! :)))

همش میخوای همه چیو از دهن من بشنوی‌‌‌...

ولی این مریم خیلی عوض شده...شاید دیگه نشنوی! مثه همین امشب!!!

در هر حال...فیلمی و قشنگ بود!

و تلاشت برای جاودانه شدن...لباست که بهم دادی برای خودِ خودم! :)

۶ آبان!

عکسِ پستِ دومین سالگردِ اعترافت بهش رو خودش ازت بگیره!!! :))

یقینا پشمامممم!!!


چرا آخه...؟!

گور بابای همه ی شعار دادنام و جوگیریام...

جوجه شاعرِ احمقم!

چرا از یادم نمیری...؟!

چرا گاهی انقد ساده از بدیات میگذرم و یاد خوبیای ناچیزت میفتم...؟!

خوبیایی که حتی اونا هم از نظر همه بَدن...

کاش بیست و هشت اسفند سال نود و شیش که ازم پرسیدی کسی توی زندگیمه، میگفتم آره...

شایدم نه...شاید حیف میشد که این خاطراتمونم نخوان باشن؟!

کاش میفتادم توی جوب طویل زندگی و آب منو با خودش میبرد...