همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

آخرین پست سالی که "هیجده" سالمه!

فکر کنم در آینده از "هیجده سالگی" خودم به عنوان روزای خیلی خاص و قشنگ یاد کنم...

اصن از الان دلتنگشم! :/

خیلی غصه خوردن(که شاید بی مورد بودن) داشت!

با خیلی چیزا روبرو شدم!

خیلی چیزای جدید دیدم و یاد گرفتم!

خیلی تفریحات قشنگی داشتم!

و...

و...

و...

امشب خبری از غر نیست...واقعا روزای قشنگی بودن!!!! :)))

(شک کردم...شاید الان حالم خوبه که دارم اینارو میگم!)

در هر حال خوبه که دارم با این حال خوب، برای مریم آینده مینویسم...

زنگوله ای از افکار منفی....

می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. 

تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله! از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان  دادن پشت سر هم یک زنگوله...

.

.

فک کنم بعد چند سال یه پست گذاشتم که از غرغرای خودم نیست...!

در حال مبارزه با زهرمار غرغروی درون خودمم! :)))

زهرمار...!

"من" و "زهرمار" درونم بدجوری با هم درگیر شدیم...!


بیرون افتادگی!

حس میکنم از دنیای واقعی بیرون افتادم...

ینی کلا یه بیننده ام...

یاد آهنگ سینمای رضای یزدانی افتادم!


"دنیا شبیه سینماست، از وقتی چشم باز میکنی

رو به یه پرده ی سفید، فقط تماشا میکنی"


ولی گریه نمیکنم...

از مرحله ی زار زدن، رسیدم به بغض کردن! :))))

پیشرفت خوبیه...!

مرد هزار چهره

توی سریال مرد هزار چهره، مسعود شصت چی توی سکانسی که باید از خودش دفاع میکرد حرف خیلی جالبی زد...

میگفت من بی دفاعم...من فقط اشتباهی بودم!


در مورد اکثر اشتباهاتم فقط همینو میتونم بگم "من اشتباهی بودم"


شاید هر کسی که سنش ازم بیشتره یا تجربیات بیشتری داره، بگه این هنوز مشکلات زندگی رو به خودش ندیده و اینجوری بهم ریختست...

شاید این فکر پیش بیاد که چقدر جو زده شده...پس این دختر کی میخواد بزرگ بشه؟!

و خیلی شاید دیگه...

ولی واقعا اذیتم...شاید کم ظرفیتم...

.

.

میدونم ژانر وبلاگم خیلی چس ناله شده! :/

×__×

امید واهی

فکر کنم گاهی وقتا برای راحتتر زندگی کردن، "امید واهی" لازم باشه...

گاهی باید خودمونو بزنیم به نفهمی...!

.

.

T__T

هوووووف...!

مریم یه کامنت گذاشته دیگه چرا انقدر گریه میکنی؟! T__T


خدایا مرسی که بعضی از بنده هاتو آفریدی! :دی

امروز غمگین و گریون رفتم اوریانت...در کل دارم هرروز میرم! :/

ینی پنجشنبه، شنبه،یکشنبه، دوشنبه!(جمعه هم کافه تعطیل بود وگرنه فکر کنم یه جوری میرفتم! -__-)

خلاصه...توی حال و هوای مزخرف خودم بودم که متوجه شدم سواک(صاحب کافه!) به دو تا از مشتریا میگفت توی آینه ی کافه با هم عکس نگیرن و این حرفا...در کل این بشر خیلی حساسه و گیر میده...یه جورایی حق هم داره...چون ارمنین بیشتر بهشون گیر میدن!!!

و اما ادامه ی ماجرا...سواک محترمانه گفت این کارو نکنید و اینا بهشون برخورد و پاشدن رفتن!!!(ولی سواک سفارش این دوتا رو آماده کرده بود!)

با صدای داد سواک که تا این دوتا پاشونو از کافه گذاشتن بیرون، سرمو از توی دفترچه تصویرسازیم آوردم بیرون!

با لهجه ی ارمنی بسیار گوگولی گفت:

-گمشوووووو!!!!(اعصاب زیر صفر!)

همون لحظه چشمش افتاد به من و گفت خوبی شما؟!

حس میکردم از زور خنده باید سرمو بکوبم به دیوار...کلا تا حالا خیلی شاهد دعوا کردن و داد و بیداداش بودیم!

من-مرسی شما خوبی؟! :/

سواک-میبینی؟! سفارششونو آماده کردم اونوقت پاشدن میرن!(ینی چه میکنه این لهجه ی ارمنی!!!!)

در ادامه:

سواک-پریشب دو نفر اومدن شیرینی سفارش دادن، اونوقت خودشون چایی توی فلاسک آوردن باهاش میخورن!(لازم به ذکره که اوریانت چایی سرو نمیکنه!)(و یه لازم به ذکر دیگه هم اینه که من ازین قضیه باخبر بودم چون دیروز که اونجا بودم این قضیه رو داشت برای یه مشتری دیگشم تعریف میکرد...گویا خیلی بهش فشار اومده!)

منم توی اون لحظه به زور جلوی خندمو گرفته بودم، اندکی تعجب به چشمام راه دادم و گفتم:

-واقعا؟!

سواک-اصلا هرروز صبح که از خواب بیدار میشم فقط یه آرزو دارم...اونم اینکه اینجارو  ببندم تعطیل کنم!!!(متاسفانه تصویرشو نمیتونم توصیف کنم ولی کلا چهره ی ناچار و متعجبی داره!)(و اما نمیدونه چند نفر آرزوشونه کافه ی اینو داشته باشن!!!)

من-خدا نکنه!!!(توی دلم میگفتم اگه ببندی که ما آواره میشیم!!!)

سواک-من نمیفهمم چرا تهران اینجوریه؟! بعضیا پدر مادراشون درست تربیتشون نمیکنن!!!!

(میخواستم بگم گلاب به روت تهرانیم...و بازم گلاب به روت خودتم متولد تهرانی...دیگه بنده خدا بی اعصاب که میشه فقط داد میزنه!!!!)

برعکس معنی اسمش، خیلیم تندخو تشریف داره!!!!

حقم دارن...آسایش ندارن که...مجبورشون کردن روی دیوار کافشون تابلوی "لطفا شئونات اسلامی رو رعایت کنید" نصب کنن...! :/

چند وقت یه بارم دعواش میشه، داد میزنه میگه من فقط خدا رو قبول دارم! :دی

خلاصه که درد دلای امروز این بنده خدا، حسابی از حال و هوای مسخره ی خودم، دورم کرد...!

برخوردگی :/

اهم اهم...

نمیدونم این همه اشک از کجا اومدن؟!

خیلی خیلی بهم ریخته شدم....و شاید هنوزم باشم!!

در کل اینجوری بگم که تا تنها میشدم، گریه میکردم! :/

الان آروم ترم...ولی هنوزم...فکر کنم بهم برخورده...عاغا این دوره زمونه و اتفاقا و آدماش جوری شدن که بهم برخورده!(این جمله ی "بهم برخورد" از جانب من، یه چیزی مثل تیکه کلامه!)


من کیه؟!

انگار نصیحتا،

نشونه ها،

حقایقی که بگم مثل چی ظاهر شدن،

بیخیالیا،

کارای افراطی،

در کل همه چی(!)

همه چیز تاثیرشونو از دست دادن...


تنها چیزی که مونده، یه مریمه که اصلا نمیشناسمش!