همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خیلی نمونده ها...

کارام بیشترشون انجام شده ولی همین یه ذره هم که مونده رو دیگه زورم میاد انجام بدم! :/

ظرفیتم تموم شده...!

خخخخخخ باید باتریمو عوض کنم وگرنه تا چند دقیقه ی دیگه از کار میفتم!

دیروز داشتم به آبجیم میگفتم که بعضی وقتا حسرت آدمایی رو میخورم که دنیاشون کوچیکه...!

خب صد در صد دنیای کوچیک هدفاشم کوچیکتره و اون فرد راحتتر میتونه با زندگی کنار بیاد و اینجوری کمتر حس ناکامی و حسرت داره!

دقیقا چند دقیقه بعد از این حرفم اون فردی که داشتم در موردش به خواهر جان میگفتم بهم پیام داد و گفت مریم بهت حسودیم میشه!

اون لحطه نفهمیدم که زندگی من باحالتره یا زندگی اون؟!

درسته که من خیلی آدم ایده آلی برای بعضی از آدما به نظر میام که با برنامه ریزی به همه چی زندگیش میرسه ولی گاهی اوقات خودم خیلی احساس پوچی میکنم!!!

حس میکنم دیگه الان آخر دنیاست و کم کم باید تیتراژ پایان شروع بشه...با یه آهنگ خوب...شاید playground...

این دفعه میخواستم پستم کوتاه باشه ولی  نسبت به اون چیزی که فکر میکرد طولانی شد!

تو گروه تلگرام تئاتر دانشگاه رفتم نوشتم چرا غذای دوشنبه رزرو نمیشه؟! من کباب دوست دارم!

خیلی ضایع شدم...فکر میکردم جمعشون خودمونی تر ازین حرفاست!!!

دوستم اومد پی ویمو گفت لعنتی تو تا حالا اونجا نه سلام کردی و نه چیزی گفتی اونوقت یه کاره رفتی اینو نوشتی؟! :/

خلاصه که ضایع شدم اما برام مهم نیست! ^_^

طبیعیه؟!

به زبون آوردن حال این چند وقتم خیلی سخت شده...!

بی حوصله شدم...گاهی وقتا حوصله ی آدما رو ندارم!

گاهی وقتا حوصله ی کارایی که همیشه با علاقه دنبالشون بودم!!!

یکسره دارم دنبال دلیلش میگردم...!!!

یه چیز دیگه ای که هست هرروز دارم از دیروزم دلنازک تر میشم!

مگه آدما هر چی بزرگتر میشن، محکمتر نمیشن؟!

مگه هر چی میگذره بیشتر حرف برای زدن با دیگران ندارن؟!

هنوزم با آدما میگم و میخندم...زندگیمو دارم پیش میبرم و با برنامه هستم ولی گاهی اوقات، یه دفعه ای بدون دلیل ساکت میشم!!!(توی بعضی موارد تا مرز اومدن اشکامم میرم!)

با اینکه هیچ مشکلی توی زندگی الانم نیست و همه چیز خوبه ولی ازین چیزا(که شاید بی اهمیت باشن) میترسم!

خلاصه که مریم دیوونه شده! ^_^

........................................

هفته ی پیش توی روز تولد آبجیم گوشیم گم شد!

کل دانشگاه رو گشتم و گریه و غصه و اینا!!!!!

آخر سر فهمیدم دست دوستم مونده  اونم داشت میرفت خونه...مجبور شدم برم کلی توی انقلاب منتظرش بمونم تا بیارش!!!

ینی اگه من ساعت 4:30 قرار بود برسم خونه، ساعت 6:45 رسیدم خونه!!! :/

توی عکسای تولدش شبیه پاندا شده بودم اینقدر که گریه کردم! :|

آجی شقایق شرمنده! :(

این آخر ترمم که دیگه حال خوش برامون نذاشته...ینی پشت سر هم دارم کار انجام میدم!

دلم برای سازم تنگ شده! :/

دلم برای اینجا هم تنگ شده! :/

اصلا دلم برای مریم تنگ شده...مریم سرخوش! :/

خل شدم رفت!

برم تا ازین بیشتر چرت و پرت نگفتم! ^_^