همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

تیر ماه

رشته ی خاطراتِ مشترک، بریده شد...

تمام!

باز هم تیر ماه، تیرِ خلاص رو به قلبم زد :)))

کاش ایندفه تیر بارونم میکرد و میمردم...!

چته؟! چته؟! چته؟!

لحظات خوب رو درنمیابم!

ذهنم نمایش هایی از بود و نبودها برام پلی میکنه و مدام غرق میشم...

حال رو گم میکنم،

از آینده دل بریدم،

چنگ میزنم به گذشته ای که دست خوشِ تحریفاتِ ناخودآگاهم شده...

امان از انکار کردنای آدمیزاد!

امان از فراموشکار بودن آدمیزاد!

بلاتکلیف

اما خب وقتی که هنوز یه چیزی اتفاق نیفتاده و تو ازش احساس پشیمونی میکنی، تکلیف چیه؟!

آیا من دچار توهم هستم و دارم منفی بافی میکنم؟!

همیشه بلاتکلیف بودن، خیلی مضحکه :)))

و گویا من همیشه مضحکه ام!

از تکیه گاه بودن متنفرم...از برعکس بودن متنفرم!

هیچوقت نفهمیدم جایگاهم چیه؟!

اگر گاهی حال خوبی دارم، فقط به خاطر خودمه...

دیگران نه تنها حس و حال خوبی بهم ندادن، بلکه حالِ خوبِ خود ساخته ام رو هم ازم گرفتن!!!

شدم منبع تغذیه ی آدما :)))

از قلبم تا مغزشون رو سیم کشی کردن، انرژی ها رو میکشن توی مغزشون و با اون زندگیشونو میسازن!

دیگه نمیتونم گله و شکایت به جایی ببرم...گوشای خودمم دیگه نمیخوان چیزی بشنون! چه برسه به تغذیه کنندگانِ غیور!

عاشقی

امروز...شایدم چند هفته ی اخیر!

نوعی عشق رو حس کردم؛

عشق به یک حال و احوال!

شبیه مستی میمونه اما نوشیدنی ای در کار نیست!

دست من شرابو روی کاغذ میریزه و چشمام مست میشن،

کلمات رو با تمام وجود، سر میکشم...سرمست میشم از حس هر لغت!

عشق، فراغ، شادی، غم و هر چیزی...

در کمال تعجب خمار حال و احوال خوشنویسی شدم اما از نوع شنیدن آوای هر لغت و لمس احساساتشون!

انگار فکرم با قلم عشق بازی میکنه و دستام و چشمام، سرمستِ سرمستن!

و الان میفهمم چطور این قبیل صفات عاشقانه رو به چیزی میدن!

عاشق شدم :)))

و اگر بگم این عشق با عشق انسان به انسان، قابل قیاس نیست، دروغ نگفتم...این عشق ترس نداره و بالعکس جسارتِ شیرینی داره!

عشقِ پر زده :)))

دختره میگه، 

ته نشین شده عشقی که ما داشتیم

شمع و پروانه که سوختن ما کاشتیم!

در خیالاتِ واهی

امشب همان دختر شانزده ساله ای بود که عشقت را لا به لای خیالاتی شیرین مینوشت.

اگر لحظه ای دوری ات را به یاد میاورد، میخواست دنیا را کن فیکون کند تا باز هم دست هایت را لمس کند!

لبخندت، دنیایش را زیر و رو میکرد و میخواست ستاره های کنارِ چشمانت را بچیند و محکم در دستانش نگه دارد؛

آخر میدانی، شب های تیره، نور چشمانت را لازم دارد

دخترک بیچاره، خیالات را ورق میزد و لحظات ثبت شده را حفظ میکرد...البته از فراموش کردن واهمه ای نداشت، او که چیزی از یادش نمیرفت؛ بیشتر فراموش شدن دل او را میلرزاند!

میل شدیدی به جاودانه شدن در خاطرَت داشت؛

اما گاهی به سیم آخر میزد...عینک صورتی رنگش را از چشمانش برمیداشت و لعنت میفرستاد به هر چه خیالاتِ شیرین بود!

لباس قرمز رنگش را به تن میکرد، چهره ی بانویی دنیا دیده به خود میگرفت و فنجانی قهوه ی تلخ مینوشید

قورت دادنِ بغضش که سخت میشد، در بن بست ها پرسه میزد و با خیالِ راحت اشک میریخت...

مشتش را باز میکرد و در حالی که نور ستاره ها، چشمانش را نوازش میکرد، میپرسید، باید با شما چه کنم؟!

ستاره ها ساکت بودند و هر از گاهی چشمک میزدند...

سر تاسف تکان میداد و به این فکر میکرد که چقدر این لباسِ سرخ، به تنش زار میزند!

حالا وقت لجبازی با موهایش بود...شاید باید آنها را از ته میتراشید و یا شاید رنگ و رخسار را ازشان میگرفت!

هوا دارد تاریک میشود، حالا وقت رفتن به یک پشت بام خلوت است!

باید کمی با خود خلوت کند و ببیند کیست؟!

خودش را نمیشناسد، هر چه بیشتر خیالات را ورق میزند، بیشتر خودش را گم میکند...

مثل همیشه غرقِ خیالات میشود و نفسش به سختی بالا میاید، سرانجام به خواب عمیقی فرو میرود و امید دارد که در قعر رویاها باقی بماند اما صدای کوکِ ساعت، مثل غریق نجاتی که تنها کارش بیرون کشیدنِ غریق است، او را به ساحلِ واقعیت کشانده و همانجا رها میکند!

یک روزِ دیگر! :)

سلام زندگی! واقعیتِ دروغینِ من!

عشق

عشقِ واقعی، تنها یک بار اتفاق میفته!

با آدمای زیادی میشه خوشحال بود اما عاشقی کردن...؟!

عشقِ واقعی، تنها یک بار اتفاق میفته؛

و هر کسی که از دستش نده، خوشبخت ترینه...


خاطره بازی

انقد حال روزگار بده که دیگه خاطره بازی کیف نمیده...

افسوس پشتِ افسوس!